سردار دل ها

تصورش رو هم نمیکردم که ساعت 5:30 صبح وقتی تلویزیون رو روشن میکنم با خبر شهادت عزیزترین آدمی که تا حالا از نزدیک ندیدم ولی با تمام وجود دوستشون دارم و بهشون احترام میزارم روبرو بشم . خدا با بهترین ها محشور کنه این عزیز دل رو . واقعا پدر بود . سردار عزیز همیشه در یادمون هستی  و خواهی بود . انشالله که سعادت این رو داشته باشم که پسرم رو چون تویی تربیت کنم که راه و هدفش خدا باشه

سیزدهم دی ماه نود و هشت

سردار قاسم سلیمانی به شهادت رسیدند .



بازار سرمایه محل انتقال ثروت از افراد عجول به افراد صبور است

پنج شش سال پیش مادر شوهر بهم  500 پول داد و گفت برام سهام بخر . گفتم بیا بریم کارگزاری براتون یک کد بورسی بگیرم و به اسم خودتون و حساب خودتون خرید و فروش کنم . گفت باشه . و چه کار عاقلانه ای اون زمان انجام دادم. چند ماهی کار کردم و خوب بود تا اینکه پسورد رو فراموش کردم و ایشون هم  پسورد ایمیلشون رو گم کردند و گفتند وقت ندارم بیام کارگزاری و عملا دیگه دسترسی من به حساب ایشون از بین رفت . از اون طرف هم اوضاع بازار ریخت بهم و با یک حساب سر انگشتی خودش حساب کرد که پولش از بین رفته . خدایی هم در این سال ها چیزی بهم نگفت . سال پیش در یک مهمانی جاری گفت من 200 هزار تومان دادم به یکی برام سهام میخره روزی یکی دوبار اس ام اس واریز سود میاد برام . گفتم محال ممکنه . گفت نه آشناست و بلده و بعد از مادر شوهر پرسید شما تا حالا چقدر سود کردید که قبل از اینکه اون جواب بده گفتم سرمایه مامان افتاد دست آدم نابلد برباد رفت همه خندیدند و مادر شوهر گفت فدای سرت اما راستش بدجور حالم گرفته شد . ناراحت بودم که دروغ به این بزرگی که روزی یکی دوبار سود سهام رو برای 200 تومان براش میریزند رو همه باور کردند و اون هم داشت مشاوره میداد . البته باید بگم قصدش هم از گفتن این حرف ناراحت کردن من نبود . یه زمانی آدم ها از روی ناآگاهی حرفی میزنند. از امسال دو سه باری مادر سنگ بهم گفت ایکاش مال منم طوری بود که سوداش به همش به حساب خودم میومد . منم  همش میگفتم مامان من رمز رو ندارم تا درخواست وجه بدم و اگر هم داشتم و میدادم به حساب متصل به کارکزاری که به نام خودتون هست واریز میشد . به حساب کسی جز شما واریز نمیشد ولی گویا ایشون فکر میکردند که من این سال ها به حساب دسترسی دارم . جمعه باز این حرف و حدیث ها شکل گرفته بود . شب به سنگ گفتم فردا میخوام مامان رو ببرم و  کارهای کارگزاری رو انجام بدم  و حسابش رو باز کنم و اگر ارزش سهام کمتر از 500 باشه خودم مابه التفاوتش رو بدم . صبح شنبه رفتم خونشون و کامپیوتر رو هم بردم و اونجا ثبت نام اولیه رو انجام دادم و حساب خودم رو بهش نشون دادم و گفتم هر کسی در خواست وجه کنه به حساب متصل خودش میاد . و جالبه اون روز وقتی دید متوجه شد من چی میگم . با هم رفتیم و کارها انجام شد . یکشنب مادر سنگ تماس گرفت که یوزر و پسورد رو فرستادند . ازشون گرفتم و با سلام و صلوات وارد شدم . ارزش سهام شون 3 برابر شده بود . یک نفس راحت کشیدم . دوشنبه صبح تماس گرفتم که بیاد خونمون .صفحه معاملاتیشون رو هم باز کردم . دید و کلی تشکر کرد . پرسیدم مامان 500 داده بودی ؟ گفت نه 400 بود . کلی باز تشکر کرد . گفتم اگه اجازه بدی بفروشم و درخواست وجه بزنم . گفت نه . بزار برم کد آنلاین بگیرم برام آنلاین بخر . می دونم اینطوری اذیت میشی . گفت اگه این کار رو بکنی عالی میشه .گفتم  اما من نمیکنم اینکار رو . بدین آشنای اون عروس بکنه . گفت یعنی چی ؟ گفتم من نه آشنا دارم نه اصلا علمم اینکه روزی دوبار سود واریز کنه رو قبول میکنه . ایشون گویا بلدتر از من هستند . گفت این چه حرفیه . تو کارت اینه . درس اینو خوندی  . الانم که داری آموزش میدی  . بعد من ببرم بدم بیرون . من میدونم بازار بالا پایین داره . گفتم پس من یاد میدم اما دخترتون از این به بعد انجام بده

و این چنین بود که یکی از قورباغه های کهنه رو قورت دادم و اعصابم آروم گرفت . 

امروز هم سهامشون رو فروختم و سه روز کاری دیگه انشالله پول به حسابشون واریز میشه . یوزر و پسورد و ایمیل و همه چیز رو هم تحویل خودشون دادم و الان واقعا احساس راحتی میکنم . خدایا شکرت

اما خدایی با دیدن پرتفوی  ایشون باز به این حرف رسیدم که بازار سرمایه محل انتقال ثروت از افراد عجول به افراد صبور هست.

زمستان سلام

چقدر دوست داشتم صبح پرده رو کنار بزنم و بگو آخ جون برف . بعد زیر کتری رو روشن کنم و تا جوش آمدن آب برم زیر پتو و کانال های تلویزیون رو بالا پایین کنم ولی زهی خیال باطل . فقط و فقط آلودگی هواست و بس .

مهمونی های شب یلدا زمانش جابجا شد . البته پنجشنبه رفتیم خونه مادرم و کلی خوش گذشت و مثل هر سال لطف کردند و برای من و برادرم آجیل و شیرینی خریده بودند که برگشتنی با خودمون آوردیم . مامان و بابا هم غافلگیرمون کرد و یک مبلغی رو بابت سپرده اولیه بابت بیمه عمر به هر کدوم از نوه ها داد و گفت اقساط ماهیانه شون رو تا زمانی ما هستیم پرداخت میکنیم و بعدش هم به عهده خودتون و من و برادر جان مامور شدیم امروز بریم و بیمه عمر رو باز کنیم و مدارک رو به پدر و مادرم نشون بدیم تا خیالشون راحت بشه . من خودم نمایندگی بیمه داشتم . اون بیمه رو بابت بیمه عمر دوست نداشتم و به کسی معرفی هم نکردم از اول هم تصمیم داشتیم که برای آینه بیمه عمر سامان بگیریم که یک بار رفتیم و مدارک رو تکمیل کردیم اما به خاطر مسایل و مشکلات نشد اینبار چون بابا از قبل بهم گفته بود کلی گشتم و نهایتا تصمیم به بیمه عمر پاسارگاد رسید . و امروز قراره بریم و انجام بدیم . دستشون درد نکنه و سایه شون مستدام.

جمعه صبح بیدار شدم و دوش گرفتم و رفتم آرایشگاه و موهام رو بافتم  وبرگشتم خونه که مادر سنگ اومد و گفت برنامه شب یلدای ما عوض شده امروز ناهار بیایید . گفتم ما عقد دوستم دعوتیم . ساعت 3 باید اونجا باشیم . گفت ناهار رو زود میدم بخورید و برید ، آجیل و میوه و شیرینی هم برای عصر که برگشتید . ساعت 1 ناهار خوردیم و سریع آماده شدیم . مادر سنگ گفت آینه رو  نبرید گفتیم به خاطر این ما رو دعوت کردند  راهمون نمیدن . رفتیم و یک سبد گل هم صبح سنگ سفارش داده بود سر راه گرفتیم و ساعت 3:05 رسیدیم . بزرگترهای هر دو طرف (آقایون) داخل اون یکی اتاق داشتند کارهای و امضا های قبل از عقد رو انجام میدادند . فاطمه خیلی ساده و خوشگل چادر سفیدش رو انداخته بود رو سرش و آقای داماد هم محجوب  و متین . با دیدن آینه ، اولین کاری که کردند سلفی گرفتن سه نفره عروس و داماد با گل پسر بود . منم با اینکه کت کمی بزرگ بود اما طبق قولی که داده بودم همون لیاس هایی که فاطمه براش خریده بود و گفته بود دوست دارم عروسیم بپوشه رو تن آینه کرده بودم . البته بعدش کت رو درآوردیم و راحت شد بچه ام . عقد به خوبی و خوشی برگزار شد . تمام لحظه به لحظه خوانده شدن خطبه عقد روبروی عروس داماد واستاده بودم و اشک شوقی رو که در چشمان هر دو بود رو میدیدم و هر لحطه داشتم دعا میکردم که انشالله قسمت همه جوون ها بشه . بعد از بله گفتن و تمام شدن خطبه عقد وقتی داماد حلقه رو انداخت دستای عروس رو گرفت و بوسید و گفت تموم شد . مادر عروس گریه میکرد . نمی دونم گریه خوشحالی بود یا گریه ندامت از این همه سال مخالفت . داماد رفت دست اون رو هم بوسید و گفت ممنونم که بهم اعتماد کردید . مادر داماد یک دستبند خیلی خوشگل هدیه داد و مادر عروس هم به داماد یک سکه داد . بعد از مراسم طبق برنامه همه خونه پدر و مادر داماد دعوت بودند و شام هم قرار بود برن رستوران . ما اجازه خواستیم که برگردیم خونمون گفتند نمیشه و جشن هست . رفتیم و چه خونه ای  . یک خونه بزرگ قدیمی دو طبقه . بالا خانم ها و پایین آقایون . کل فامیل بودند . البته از فامیل عروس فقط خودشون بودند و عمو دایی و عمه و خاله نبود . یک میز رو هم آجیل و شیرینی یلدا چیده بودند که داماد اونجا یکنیم  ست طلای خوشگل اناری به عروس به مناسبت اولین یلدا هدیه داد .خانواده مقیدی بودند . موقع اذان آهنگ رو خاموش کردند و تقریبا همه رفتند برای نماز  . فاطمه هم رفت وضو گرفت و نماز خوند . آرایشگاه نرفته بود و خودش آرایش کرده بود .بعد از نماز  باز آرایش کرد و ما هم از عروس و داماد و خانواده ها اجازه گرفتیم و برگشتیم خونمون . ساعت 7:30 رسیدیم  خونه مادر سنگ و دیدم خواهر سنگ یک میز خوشگل چیده و نشستیم و گفتیم و خوردیم ساعت 11 برگشتیم خونمون . روز خوبی بود خدا همه رو خوشبخت کنه .

دیروز هم قرار بود با مادر سنگ  جایی بریم . رفتیم و ساعت 1:30 برگشتیم . خواهر سنگ گفت ایکاش امشب کنار هم بودیم آخه امشب شب یلداست . منم جوگیر شدم و گفتم شب بیایید خونه ما . مادر سنگ گفت نه . گفتم بیایید دور هم باشیم برای شام هم فیله سوخاری با سیب زمینی میزارم . موافقت کردند و اینگونه بود که شب یلدا  مهمون داشتیم و کلی خوش گذشت . دست عمه آینه درد نکنه که با اون حرفش باعث شد شب کنار هم باشیم

امروز مامان پسری کلی کار دارسم . می خوام برم دنبال کارهای بیمه و از اونجا ببرم موهای آینه رو مرتب کنم . شب هم قراره ببریمش بابانوئل ببینه .شاید هم فردا ببریمش.