یک هفته

یک هفته عجیب و غریبی داشتم . چهارشنبه هفته گذشته یک ایمیل و یک پیام  برام ارسال شد که شما مبلغ 900 هزار تومان باید به شماره فلان پرداخت کنید . تماس گرفتم گفتند دی ماه که اومده بودید و درخواست مهد برای پسرتون و یک میز برای فضای کاری خودتون در اون زمان مهد داده بودید برای دی و بهمن و اسفند میشه 900 تومان . گفتم من اومدم و درخواست دادم اما منوط به پذیرش پسرم کردم که نه اون از فضا خوشش اومد و نه مربی های شما تلاشی جهت ارتباط برقرارکردن انجام دادن . همش میفرستادن پیش من ، منم کلا دیگه نیومدم . بابت همون یک جلسه هم پولش رو جداگانه پرداخت کردم . گفت نه ما چون یک میز کار برای شما و یک فضا برای پسرتون در نظر گرفته بودیم و در این مدت خالی بود باید پرداخت کنید . گفتم اجازه بدید با آقای .... (کسی که اونجا رو معرفی کرده بود و قرار بود یمک کار مشترک انجام بدیم ) صحبت کنم در ضمن شما پیش نویس قراردادی رو که تا حالا ندیدم و امضا هم نکردم برام بفرستید . نیم ساعت بعد سنگ تماس گرفت و پرسید چی شده ؟ گفتم هیچی . گفت آقای فلانی تماس گرفته که خانمت زده زیر حرفاش و آبروی من میره و اصلا من پرداخت میکنم و کلا چرت و پرت . ماجرا رو تعریف کردم . گفت کاری که شده . من حال و حوصله بحث الکی با آقای فلانی رو ندارم اون مبلغ رو پرداخت کن . گفتم آخه چرا . برای هیچ چیزی که انجام نشده . مگه پول ، علف خرس هست و اینچنین حرفمون بالا گرفت . یک ساعت بعد پیش نویس قرارداد رو فرستادن . یعنی قسمت خنده دار این بود که مهد یک روز در هفته آینه رو با غذا هم حساب کردند . و الباقی اجاره محل و فضا و مالیات و هزینه خدمات بود . براشون فرستادم یعنی غذای یچه هم حساب کردید گفت خودتون در صحبت با ما گفتید اگر پسرمون بیاد ترجیح میدید اینجا غذا بخوره تا گروهی غذا خوردن رو یاد بگیره . گفتم فعلا ندارم و آخر ماه میریزم .گفت خواهش میکنم قابل شما رو نداره . و تاکید کردم که من به خاطر احترام به آقای فلانیاین پول رو پرداخت میکنم  از پایان اسفند هم دیگه هیچ تعهدی ندارم همونطور که الان هم نباید داشته باشم . از دست سنگ عصبانی بودم . شب اومد و اولش یکم طرف اونا رو گرفت و وقتی دید نه واقعا داره چرت میگه گفت به خاطر من ، من نباید اونجا و آقای فلانی رو معرفی میکردم . من حال و حوصله این رو ندارم که کسی به خاطر پول به زنم حرف بد بزنه .پیش نویس قرارداد رو نشونش دادم هم خنده اش گرفت و هم عصبانی شد فرستاد برای آقای فلانی .

شنبه یک کار اداری داشتم . صبح رفتیم خوه مامانم و آینه رو گذاشتم اونجا و گفتم مامان من نهایتا تا ساعت 11 برمیگردم . اون زمان 8.30 صبح بود . نشون به اون نشون که ساعت 6 عصر برگشتم . کارم واقعا 10 دقیقه هم زمان نیاز نداشت اما اونقدر معطل شدم که داشت گریه ام میگرفت . امضا نامه ای رو گرفته بودم و باید میبردم یک اداره تحویل میدادم وقتی رسیدم نزدیک 100 نفر بیرون در در صف ایستاده بودند . دقیقا تا 12 در صف بودم . چهار نفر مونده بود برسه به من ، مسدول مربوطه اومد بیرون و گفت من دارم میرم برای ناهار و نماز تا ساعت 1.5 . یعنی دلم میخواست خفه اش کنم . در رو بست و رفت . تا ساعت 1 نشستم پشت در روی زمین . نه صندلی بود نه نیمکتی داحل حیاط . نه رستوران و کافه ای در نزدیکی. ساعت 1 دیدم مسئول گرامی از جلوم رد شد . بلند شدم گفتم من این نامه رو آوردم برای تحویل گفت 105 به بعد . گفتم برای شما راحته . نه اینکه خیلی امکانات دارید حداقل یک نگاه بندازید شاید اصلا برای بخش شما نباشه . کاغذ رو گرفتم جلوی صورتش . با عصبانیت گرفت و گفت ببر بنداز از زیر در ،داخل اتاق . گفتم رسید تحویل. گفت مهم نیست . در بایگانی موجوده . یعنی دلم میخواست خفه اش کنم . بردم انداختم و اومدم بیرون و رفتم بانک . نیم ساعتی هم اونجا بودم . اومدم بیرون نزدیک 2 بود . رفتم سوار تاکسی شدم و اومدم سمت مترو . داخل مترو یکی از دوستان قدیمی ام رو دیدم . هم مسیر بودیم . از مترو که خارج شدیم گفتیم بریم چیزی بخوریم . به مامان هم خبر دادم که من دیر میام . رفتیم و تشستیم و صحبت کردیم . از همه چیز و همه کسی که یادمون بود و مشترک بود بینمون . بعد بیرون اومدیم و پیاده خیابون ولیعصر رو به یاد اون ایام قدیم بالا رفتیم و رسیدیم میدان ونک . بعد پیاده تا پارک ساعی پایین اومدیم و از اونجا اون رفت سمت خونشون و من هم اومدم خونه مامانم . رسیدم در خونشون یادم افتاد میخواستم از طرف آینه برای مامان گل بخرم که به عنوان روز مادر بده . برگشتم رفتم گل فروشی و یک گلدان کوچولو بنفشه آفریقایی خریدم . و نزدیک ساعت 6 رسیدم خونه . /ل رو گذاشتم بیرون روی جکفشی و آینه رو بغل کردم و رفتیم گادون رو برداشتیم و گفتم ببر بده به مامان حون و بوسش کن . با کلی ذوق آورد و مامانم رو بوس کرد اما نداد دستش . من هم میخواستم براش روسری بخرم که نشد و مبلغ کوچولویی رو داخل پاکت دادم بهش . شب هم برگشتنی آینه گلدون رو زذ زیر بغلش با خودش آورد .

سکشنبه عصر رفتیم خونه مادر سنگ برای تبریک برای ایشون هم همون مبلغی که برای مامان گذاشته بودم رو داخل پاکت گذاشتم و دادم و از طرف آینه هم براشون گل خریدم و یک دسته گل نرگس هم از طرف آینه برای عمه اش خریدیم و تقدیم شد .

دوشنبه ساعت 1 رفتم خونه مامانم . دیدم فشارش بالاست گفتم چی شده ؟ گفت دختر عمه ام رو دعوت کردم برای ناهار اما تا الات نرسیده . هر چقدر هم زنگ میزنم جواب نمیده . نمیدونم چرا دلشوره گرفتم . ساعت 2.5 بود که دیدیم کسی در واحدمون رو میزنه در رو باز کردم دیدم دختر عمه که ما بهش میگیم عمه خودش رو انداخت داخل . تومدم بلندش کنم گفت نمیتونم ساعت 11 حرکت کردم جلوس ایستگاه اتوبوس خوردم زمین و پام درد گرفت خواستم برگردم خونمون گفتم منتظرید .با کلی سختی بلندش کردم و نشست رو مبل . دیدم مچ پاش خیلی باد کرده گفتم این چیه گفت چیزی نیست هفته گذشته هم افتادم پماد زدم با دستمال بستم . فکر کردم اونقدر دستمال بسته که اون هم شده . چون اندازه مچ پاش غیر عادی بود  چادرش رو انداحت رو پاش و گفت غذای منو همینجا بدید بخورم . ناهار خورد و گفت میخوام برم دستشویی . خواست بلند شه افتاد زمین بلندش کردم و گفتم لباسات رو در بیار که دستم خورد به پاش .چنان جیغی زد که آینه از ترس پشتم قایم شد . جورابش رو کشیدم پایین دیدم اون چیزی که من فکر میکردم دستمال دور مچ پا هست خود مچ پاشه و در همین 40 دقیقه باز هم متورم تر شده . بدون اغراق به اندازه رون پا . گفتم عمه زنگ بزن به شوهرت بگو . گفت نه به حاجی چیزی نگید . بردمش دستشویی و سریع شماره شوهرش رو گرفتم و گفتم مامان به حاجی جریان رو بگو بیاد این رو ببره دکتر . حاجی خودش رو سریع رسوند و گفن من باید چیکار کنم بلد نیستم . گفتم منم با شما میام . ماشین گرفتیم و رفتیم بیمارستان شفایحیاییان . مچ پا در اثر افتادن هفته گذشته ترک عمیق داشته و در کنارش پوکی استخوان خیلی خیلی شدید. کچ گرفتند و کلی من رو دعا کردند . ادم ها که سنشون میره بالا بعضی از کارها براشون سخت هست . . حالا در کنار اون سن بالا وقتی بچه هم نداری سختی بیشتر میشه . عمه 65 و حاجی 73 سالشه . ساعت 8 شب بود که بردم رسوندمشون خونه و کمک کردم از پله ها بالا بره . از شانس بدشون خونشون طبقه سوم هست و بدون آسانسور . الان چند سال هست که گذاشتند برای فروش تا جابه جا بشن اما عملا مشتری نیست . کلاس پیانو هم کنسل کردم











































































اصلاح روابط

صادقانه بخوام بگم آینه مورد پسند خانواده سنگ نیست . چرا ؟ نمیدونیم .  کلا در غالب محبتی بعد از اون دو تا نوه دیگه و در کمترین حالت ممکنه قرار داره . تا به امروز جز تولد و عید هیچی براش نخریدن ، البته برای اون دو تا نوه دیگه میخرن . به وضع مالی هم ربطی نداره . حجم خریدی که برادر سنگ برای بچه هاش از لحاظ پوشاک در یک فصل میخره من تا حالا برای آینه نخریدم . ما به اندازه میخریم . اما چون اون عروس بهشون گفته وظیفه تون هست که برای بچه های من خرید کنید وظیفه میدونند  . البته خدا شاهده که اصلا توقعی ندارم و نخواهم داشت . اما واقعا در خرید به قول آینه قاقا هم تفاوت قایل میشن . آرزو به دل موندم یکبار یک شکلات بدن دست بچه . اگر خونه داشته باشن شاید بدن اما اینکه براش بخرن نه . چند وقت پیش پدر سنگ ،نوه اولی رو برده بود بیرون و براش پچ پچ خریده بود آمدند خونه از شانس بد ما اونجا بودیم . آینه دوید سمتش که به اون هم بده اما نداد . حتی به دختر عمو بزرگه گفتند ببر بزار تو کمد ، آینه نگیره ازت . بعد که با من چشم تو چشم شدند گفتند چون این نمیخوره و تو دستش له میکنه گفتیم . البته دروغ چرا . یکبار یک عدد بستنی عروسکی خریدند و آوردند دادند خونه مون که بده آینه بخوره . از شانس آینه هم اهل بستنی نیست . یا اینکه چند هفته قبل  ناهار اونجا دعوت بودیم دو تا پیاله کشمش و نخود ریخته بودند داده بودند دست اون دو تا نوه و آینه دنبال اونا میدوید و کشمش میخواست تا اینکه صدای من در اومد . گفتند همین رو داشتیم . گفتم نمیدادید دست اونا یا تقسیم بر سه میکردید . بچه من محتاج کشمش نیست اما گناه داره . اونقدر گریه کرد که بعد از ناهار مادر سنگ برای سه تایی شون توت خشک آورد . اینا نمونه های مسقره فرق گذاشتن بودند . واقعا دلیلش رو نمیدونیم .

مدتیه که آینه به محض رفتن خونه پدر و مادر سنگ شروع میکنه گریه کردن و از من آویزون شدن . البته تا چند دقیقه. اما واقعا علتش رو نمیدونیم . مادر سنگ چند وقت قبل ازم پرسید با این حالت آینه چطوری میزاریش پیش مامانت و میری کلاس و دنبال کارت . گفتم مامان ، آینه خونه مامانم اصلا اینطوری نمیکنه خیلی وقت ها بوس میفرسته و بای بای میکنه و خودش در رو میبنده . گفت اونقدر بچه رو ددری بار آوردید که ول شده و اصلا خونه دوست نداره . گفتم اینطوری نگید خودتون دیدید که حتی از پارک که برمیگردیم اگر بیاییم خونه شما آینه شروع به بی تابی میکنه . گذشت تا اینکه دو روز بعد اومد و گفت اجازه میدی آینه رو ببرم بیرون با خودم . گفتم بله .هر وقت خواستید . گفت خیلی فکر کردم باید روابطمون رو با آینه اصلاح کنم تا بچه ما رو هم دوست داشته باشه . گفتم مامان جون آینه شما ها رو هم دوست داره . گفت نه باید اصلاحش کنم . راستش ته دلم خوشحال شدم که حداقل خودشون به این نتیجه رسیدن که بعضی از رفتاراشون با بچه درست نیست . مهربون هستند اما باز هم میگم دلیل اون شدت از بی توجهی به بچه 20 ماهه رو نمیدونم . اون روز با خودش برد بیرون و یک دوری زدند . رفتم بیرمش خونه گفت بیرون گفت قاقا براش نخریدم بد عادت میشه . گفتم کار خوبی کردید . هر چند که دروغ گفتم . بچه من به یک چوب شور هم قانع هست و اگر دو تا دونه چوب شور هم میدادند دستش کلی لذت میبرد اما برای قدم اول خوب بود . دو سه روز بعد میخواستم برم باشگاه که مادر سنگ گفت من میام نگهش میدارم . اومد خونمون و گفت برای ایمکه گریه نکنه من اینجا نگه میدارم بعد میبرم بیرون . گفتم ممنون . رفتم و برگشتم دیدم لباس های آینه رو دارند عوض میکنند گفتم کثیف کرده گفت نه . بردیمش تو حیاط خاک بازی کرده . تو دلم گفتم آخه تو این سرما بعد هم شلنگ آب رو باز کرده و خودش رو خیس کرده . برکت اون روز هم برای ما آبریزش بینی بود . واقعا از رفتاراشون سر در نمیارم . وظیفه ما احترام گذاشتن و یاد دادن احترام به بچه هاست اما واقعا آینه همیشه کوچولو نخواهد موند . امیدوارماین اصلاح روابطی که خودشون حرفش رو زدند به خوبی پیش بره . واقعا خودمم نمی دونم چرا آینه تا این حد از رفتن به خونه شون عذاب میکشه . البته دوسشون داره و از اینکه اونا بیان خونمون و یا ببرنش بیرون اذت میبره اما نسبت به خونه شون خیلی عکس العمل مضطربانه ای نشون میده

برنامه

داشتن یک کوچولوی  در زندگی باعث شده که کمی نظم غذایی داشته باشیم . و یا بهتره بگم برای آینه با نظم و رعایت بیشتری غذا درست کنم .

یک روز در میان یک عدد تخم مرغ یا 3-4 تا تخم بلدرچین .  یک روز به شکل نیمرو که کامل میزارم سفیده و زده بپزن و هرزگاهی برای یکی دو دقیقه دمکنی میزارم برای وعده صبحانه . یک روز کوکو سیب زمینی به عنوان میان وعده بعد از ظهرها و یک روز هم کامل میپزم و حلقه حلقه خرد میکنم و کمی نمک میزنم و در این حالت فقط سفیده میخوره به عنوان صبحانه یا میان وعده .

هفته ای دوبار سوپ که داخلش کلی آب مرغ یا آب گوشت میریزم و با جو دو سر درست میکنم . به عنوان ناهار یا شام

هفته ای یکبار آش ، یا رشته یا آبغوره و دو هفته یکبار هم آش شعله از بیرون میخریم . متاسفانه آش شعله بلد نیستم و یکی دوبار درست کردم خوب در نیومد .

هفته ای دوبار پاستا یا ماکارونی کمی هم پنیر پارمسان میریزم و قارچ هم اضافه میکنم به عنوان ناهار یا شام و کلا هر زمانی که اشتهای غذا خوردن نداره .

دو هفته یکبار جوجه کباب . یا از بیرون میخریم یا خودم درست میکنم . یک کباب پز بدون دود داریم که روی اون درست میکنم . از فیله مرغ هم استفاده میکنم که خیلی نرم هست و راحت خورده میشه .

هفته ای یکبار هم کته با گوشت . کلا من زیاد کته دوست ندارم و ترجیح میدم حتی اون یک پیمانه رو هم آبکش کنم . اما برای آینه یک تکه گوشت گوشفندی یا ماهیچه رو میزارم حسابی بپزه و بعد داخل آبش برنج میریزم و میزارم با همون آب گوشت یا ماهیچه کته شه . این هم بافت نرمی داره و مورد پسند هست .

الباقی هم غذاهای روتین خودمون هست . اما سعی میکنم که غذاهای بالا رو در برنامه غذایی هفتگی آینه رعایت کنم .

خدا رو شکر مصرف شیرش خوب هست و بین 2 تا 3 لیوان در روز شیر میخوره . هرزگاهی ببینه ما خرما میخوریم یدونه میخوره . سعی میکنم روزی نصف سیب بخوره . هفته ای یبار هم آب سیب یا هویج یا پرتقال میگیرم براش و هرزگاهی هم از بیرون براش آب آناناس تازه میخریم که تا دو سه روز استفاده میشه .

هر وقت هم که غذا بیرون بخوریم انتهاب اول و آخرش کباب کوبیده است . پیتزا هم دوست داره . هرزگاهی هم براش پیتزا سالم درست میکنم .

سیب زمینی رو پوست میکیرم و ورقه ای میکنم و میریزم داخل قابلمه تا نیم پز بشه .بعد با کمی کره یا روغن کنجد سرخ میکنم .داخل ظرفی که میخوام پیتزا رو درست کنم رو کاغذ روغنی میندازم و سیب زمینی ها رو میچینم و روشون یکم پنیر پیتزا میریزم و سس میزنم . بعد گوشت چرخ کرده سرخ شده یا مرغ پخته شده ریش ریش شده رو با قارچ و درت و فلفل دلمه ای اضافه میکنم و کمی آویشن میریزم و روش باز کمی پنیر پیتزا و میزارم داخل فر و اینچنین پیتزا آماده است . این رو هم هر موقع غذایی به فکرم نرسه و گوشت یا مرغش آماده باشه درست میکنم 

می خوام در برنامه غذایی اش مصرف حبوبات و سبزیجات رو هم بیشتر کنم . مثلا سعی کنم هفته ای یکبار برای صبحانه یاشام عدسی درست کنم . شیر برنج و فرنی هم فکر کنم خوب باشه . اگر پیشنهادی دارید ممنون میشم استفاده کنم

سمنو

به مرتبه سمنویی رسیدم، دختر عمو بزرگه بهم میگه سمنو(زن عمو) و بصورت عجیبی دوستم داره، مادر سنگ تعریف می‌کرد، تلویزیون داشت برنامه کودک نشون میداد، یک مجری زن که قبلا با پنگول بود و اسمش خاله نرگس بود رو نشون میداد به مادر شوهرم میگه مامان جون مامان جون بیا، این شکل سمنوِ،. مثل اون با بچه ها مهربون حرف میزنه و بازی میکنه، منو پایین دیده میگه منو ببر خونتون، میگم دارم میرم بیرون برگردم اگر اینجا بودی باشه، وقتی برگشتم مستقیم رفتم خونه مادرشوهرم دیدم خوابه، میگه از وقتی رفتی نشسته پشت پنجره منتظره شماست و همونجا هم خوابش برد، یکم نشستم بالا سرش به صدای آینه بیدار شد بوسش کردم گفتم بیا بریم، تا من کفشامو پا کنم و اون رفته بود بالا و به محض باز کردن قفل در، انگشت اشاره اش رو بالا گرفت و گفت اجازه و منم گفتم بله و دوید اتاق آینه تا با اسباب بازی هاش بازی کنه، نیم ساعتی بود و بعد مادر سنگ اومد دنبالش و با زور برد هر چند که بهش قول دادم هر وقت که بخواد میتونه بیاد، رفتنی بهش میگم پس بوس من کو، دستاشو حلقه کرده دور گردنم بوسم میکنه میگه در رو محکم نبند من زود برمیگردم، میگم برای امروز بسه میگه خودت گفتی هر وقت دلت خواست بیا، من دلم تند تند می خواد

از شانس من

به صورت عجیب غریب عاشق آتیش بازی هستم . یعنی بیشتر از حد تصور . کافیه دو تا نور تو آسمون ببینم بدو خودم رو به بالکن و بالا پشت بوم و جلو پنجره ای میرسونم تا بتونم تماشاش کنم . در تهران تا اونجایی که من میدونم بیشترین آتیش بازی در شب 21 بهمن هست . سال گذشته  در اون شب که تلویزیون داشت الله اکبر میگفت من بدو خودم رو رسوندم بالا پشت بوم و هرچقدر همه صدام کردند که بیا پایین شام یخ کرد گوشم بدهکار نبود . اونقدر در اون سرما ایستادم که هم سرماخوردم هم غذام یخ کرد و هم همه سرم غر زدند که مگه بچه ای و این کارا چه معنی داره . شبش موقع برگشتن به خونمون به سنگ گفتم ، شاید باورت نشه اما واقعا آرزومه که آتیش بازی رو از نزدیک ببینم گفت واقعا . گفتم بله . گفت پس سال دیگه همین موقع میریم برج میلاد که هم شما از نزدیک آتیش بازی رو ببینی هم ما برج میلاد رو ببینیم و شام رو هم در رستوران گردون که همه این همه تعریف میکنند بخوریم . از پارسال تا خود خود امروز ، هفته ای نبود که بهش یادآوری نکرده باشم . امروز صبح وقتی داشت میرفت گفتم 21 ام یادت نره . گفت چه خبره مگه . گفتم برج میلاد ، آتش بازی . گفت نه. امروز ببین بازدید از موزه ها تا چه ساعتی امکان پذیره که موزه شهرداری داخل برج رو هم بریم ببینیم . اومدم وارد سایت بشم گفتم بزار ببینم 21 ام اصلا چند شنبه است و در کمال ناباوری دیدم دوشنبه . چنان آهی کشیدم که تا همین الان حال دلم بده . دوشنبه ها تا ساعت 9:30 شب کلاس هستیم و اصلا و ابدا امکان تغییر ساعت و جابه جایی و حتی کنسل کردنش هم وجود نداره . با این وضع نه تنها نمیریم برج میلاد بلکه همون آتیش بازی رو هم نمیتونم از جایی تماشا کنم .

ای کسانی که پوست خیار رو جلوی بچه من رو صورتتون قرار دادید بیایید ببینید که الان آینه پرتقال چارقاچ شده رو داره فشار میده و آبش رو میریزه رو سر و صورتش و پوستش رو میماله رو صورتش . نکنید اینکارا رو جلوی بچه ها .