عاشق بمان

چند وقت قبل بیرون بودیم و تصمیم گرفتیم برای ناهار بریم پرپروک پاسداران. سنگ خسته بود گفت شما برو سفارش بدم . من که داشتم سفارش میدادم یک خانم محجبه تقریبا 70 ساله شاید هم بیشتر، اومد و دو تا  پیتزا و یک سالاد سزار و سیب زمینی  سفارش داد . برام جالب بود با چشم دنبالش کردم رفت پشت یک میز دو نفره نشست . منم اومدم سر جای خودم نشستم ولی تمام مدت چشمم به اونا بود . چند دقیقه بعد یک آقایی سن دارتر از خانم اومد و نشست و گرم صحبت شدند . غذاها رو آوردند و همچنان که می خوردیم باز نگاهم به سمت اونا بود . چنان با محبت به هم نگاه میکردند و صحبت میکردند و غذا می خوردند که دوست نداشتم حتی لحظه ایش رو از دست بدم . سنگ هم فقط داشت می خورد و اون وسطا هرزگاهی با تلفن صحبت میکرد و آینه هم داخل کالسکه خواب بود . غذامون باهم تموم شد . اونا از ما زودتر بیرون رفتند . مجددا داخل پارکینگ دیدمشون . دقیقا جلوی ما داشتند راه میرفتند . خانمه چنان قشنگ همسرش رو جواد جان عزیزم صدا کرد که قند تو دلم آب شد . دستاشون تو دست هم بود . از اون صحنه ها که من اصلا به عمرم در زندگیم در اون سن و سال ندیده بودم. از شانس ماشینامون کنار هم بود . سنگ سوار شد تا دنده عقب بیاد تا من راحت بتونم آینه رو بزارم داخل صندلی خودش. خانمه هم کنار من ایستاد تا همسرشون ماشین رو دنده عقب بیاره بیرون تا بتونه سوار بشه . خانمه نگاهی به آینه کرد و گفت چقدر ناز خوابیده لبخند زدم گفت منم تا چند روز دیگه بچه نوه ام بدنیا میاد گفتم خداحفظش کنه . خم شد و پیشونی آینه رو بوسید و گفت مواظب این دست گل هایی که خدا بهتون میده باشید . خواستم بگم شما هم رفتید خونه برای خودتون و همسرتون اسپند دود کنید اما خجالت کشیدم . واقعا از رفتارشون لذت بردم . نشستم تو ماشین به سنگ گفتم باورت نمیشه این زن و شوهر تا چند روز دیگه نتیجه شون بدنیا میاد اما رفتارشون با هم مثل تازه عروس دامادهاست  خدا حفظشون کنه . از اون روز بیشتر دارم آدما رو تماشا میکنم . تا به امروز حتی یک مورد به یاد ندارم در بیرون از خونه بابام دست مامانم رو گرفته باشه یا جلوی ما حتی بابام رو صدا کرده باشه . البته هرزگاهی میگه ممد آقا اما به ندرت و انگشت شمار چه برسد به عزیزم و جانم گفتنا . چرا یه عده امثال پدر و مادر خودم یادشون رفته که باز میتونند رفتار زیبا و رمانتیک داشته باشند . شاید فکر میکنند اگر دست همو بگیرن و عزیز و جانم بگن و موقع صحبت کردن بهم نگاه کنند و لبخند بزنند ماها از راه به در میشیم . البته از حق نباید بگذرم که دوتایی رستوران رفتن مامان و بابام همچنان پابرجاست . سنگ میگه شاید وقتی دوتایی تنهایی میرن بیرون مامانت اینا هم اینطوری هستند اما من بعید میدونم . باید یه روز تعقیبشون کنم

نظرات 5 + ارسال نظر
نمکی پنج‌شنبه 16 اسفند 1397 ساعت 12:06 http://zendegie-shahrivari.blogfa.com/

لابد از راه به در میشید
مامان بابای منم همینطورین ..ندیدم عزیزم بگن به هم..البته شوخی زیاد میکنن...اصلا قدیمیا مدل محبت کردنشون همینه....انگار با نگاه ابراز علاقه میکنن...اون خانومو اقا از استثنائات بودن


البته مامان من به بابام میگه و خب بابام هم به شیوه خودش ابراز محبت میکنه برای مثال چند ماه پیش ساعت 11-12 شب مامانم هوس پیتزا کرده بود شبونه در حالی که مامان خواب بود رفت خرید و امد مامان رو بیدار کرد . اما در حالت کلی معتقدم اون خانوم و آقا منحصر به فرد بودند

دل آرام سه‌شنبه 14 اسفند 1397 ساعت 11:33

هم میشه فرض کرد تو جوانی خیلی برا هم می مردن هم اینکه کمرنگتر بوده ابراز محبتشون یا همین اندازه بوده نمیشه خیلی نظر داد چون بعضی اتفاقات باعث میشه آدما بهم نزدیک یا دور بشن و محبتشون کم یا زیاد بشه
بعضی زن و شوهرها به مرور سرد میشن بعضیا خیلی عاشقتر میشن

خدا همه زندگی ها رو گرم و سرشار از علاقه و محبت کنه

فرزانه سه‌شنبه 14 اسفند 1397 ساعت 09:19 http://khaterateroozane4579.blogfa.com

چقدر لذت بردم از رفتار این زوج مسن
آفرین چه لذتبخشه واقعا
به قول شوهرم میگه استادمون میگفت هنر اینه که زن و شوهر بعد از گذر سالها هنوز مثل روز اول واسه هم جذابیت داشته باشن ، حتی هر بار که آمیزش میکنن جوری باشه که انگار دفعه اوله

دقیقا

گندم سه‌شنبه 14 اسفند 1397 ساعت 08:02

بابا مامانت و ول کن خودمون اینجوری هستیم ؟ عقد که بودیم همون دفعه اول که خواستیم بریم؟ بیرون بابا با همسرم شرط کرد نبینم دست همو تو خیابون گرفتید

من و شما گویا پدیده های قرن محسوب میشیم
بابام شرط و شروطی که پدربزرگم(پدر مادرم) برای خودش دوران عقدش وضع کرده بود برای منم وضع کرد
اما خب خود پدر بزرگ مادربزرگ های من هر دو عشقولانه بودند عجیب

دل آرام دوشنبه 13 اسفند 1397 ساعت 11:46

تو قدیمی ها خیلی کمه. بی حیایی می دونن. تو فرهنگ قدیم نبود. الانم قدیمیا به ماها ایراد می گیرن. مثلا من و همسر بغل هم حتما می شینیم میوه برا هم پوست می کنیم. لقمه ی غذا بهم میدیم و بعدا مادربزرگم بهم گفت که چرا این همه تو حلق هم هستید! بی حیاییه!
و از اون ور هم خانواده ی همسر به محبتی که بینمون هست حسادت می کنن. بارها شده خواهرش گفته چرا تو برا زنت لقمه می گیری برا من لقمه نمی گیری! و ...

من میگم کسی که در اون سن اینطوری رفتار میکرد ببین در جوانی چه بود،انشالله که عشق و زندگی شون تا ابد شاد و سرشار از عشق باشه

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.