به به عجب هوایی

چهارشنبه یعی شب نیمه شعبان قرنطینه دوره انتقال سنگ هم تموم شد و سنگ گفت برای اینکه کمی آب و هوامون عوض بشه  و آینه هم خوشحال بشه با ماشین بریم و دوری بزنیم (البته با اجازه دوستان و با رعایت نکات بهداشتی و عدم پیاده شدن از ماشین ) . رفتیم و داشتیم صحبت میکردیم که از این گروه های موسیقی که با ماشین حرکت میکنند و خودشون زنده آهنگ میخوندن دیدم . در خیابان حرکت میکردند و گل روی ماشین ها می ریختند . به هر حال ولادت حضرت مهدی بود و روز خوشحالی و جشن . ترافیکی هم نبود و به همه ماشین ها دست تکون میدادند و ماشین ها هم فلاشرهاشون رو روشن کرده بودند . آهنگی هم که میخوندند قشنگ بود . گفتم سنگ کمی آروم برو و پشتشون حرکت کن و تو هم فلاشرهای ماشینت رو روشن کن که شروع کرد به داد و بیداد که چرا اینقدر جلف بازی دوست داری . من برات چه نقشه ها دارم تو چی فکر میکنی و دعوا که نه ولی جرو بحث شروع شد . البته با صدای پایین . راهش رو کج کرد و گفتم کجا میری و آروم حداقل همین طرف ها باش گوش نداد و انداخت تو اتوبان های بارونی و تاریک . منم چشمام رو بستم و بی صدا گریه کردم . درک نمیکرد که این مدت فشار روم زیاد بود و حداقل من هم به شادی نیاز دارم . چند دقیقه بعد دیدم گفت این جا هم که بسته است . چشمام رو باز کردم و دیدم جلوی در ورودی برج میلاد . گفتم یعنی تو نمی دونی اینجور جاها تعطیل شده گفت من به خاطر تو اومدم این سمت که آتش بازی رو ببینی و همون وقت هم آتیش بازی برج میلاد شروع شد و آینه و سنگ دید داشتند و دیدند ولی من نه . یکی دوبار هم گفت پیاده شو از ماشین ببین من به خاطر تو اومدم اینجا ولی گفتم اگر به خاطر من و خوشحالی من بود همونجا هم میتونستی باشی و خب اینچنین بینمون حرف شد . خیلی زودتر از چیزی که فکرش رو میکدیم برگشتیم خونه . داشتیم میومدیم خونمون که مادر سنگ در رو باز کرد و گفت بیایید اینجا دلمون گرفته . رفتیم داخل( با رعایت فاصله گذاری اجتماعی) رفت و عیدی هامون رو آورد و سه تا پاکت بهمون داد ازشون تشکر کردیم . چند روز پیش هم پدر سنگ بهم میگفت سرم گیج میره و حالم خوب نیست و انگار باز چربی ام رفته بالا  و یکبار هم در راه پله افتاد زمین . رفته بود دکتر گفته بودند باید  دکتر متخصص مغز و اعصاب  هم ویزیتت کنه . براش وقت گرفته بودم . دیدم داره شیرینی میخوره . گفتم بابا مگه نمیگید حالم بده . برای چی میخوری . مادر سنگ رو کرد بهم گفت ولش کن . گفتم مامان چی چی رو ولش کن . دو روز دیگه اتفاقی بیفته آدم ناراحت میشه . به جای شیرینی بهش کدو و چیزهایی که چربی رو میاره پایین بدین بخوره . گفت نمیخوره . گفتم بیاریدی خونه ما یک هفته با من بمونه من عادتش میدم . مادر شوهرم برگشت گفت :‌خیلی ازت خوشش میاد میگه شیشه خانم پرش همه ما رو گرفته میگه خیلی .... و ناگهان انگار تازه یادش اومد که نباید چیزی بگه . از داخل سوختم این جواب محبتم بود . گفتم لطف داره دیگه . گفت نه همیشه ازت تعریف میکنه و حرف رو عوض کرد . حرف های مادر سنگ و یادآوری خاطراتی که از قدیم داشتم ازشون جرقه ای بود بر روی بنزینی که سنگ روم ریخته  بود . به محض بالا اومدن اینبار من بودم که شروع کردم . خانواده اش یک طرف اما از اینکه میدیدم همسرم از سکوت من سوء استفاده میکنه خسته شده بودم . چه شب عیدی بود اون شب  .

تا یکشنبه شب حالم گرفته بود . حالم از خودم بهم میخورد . من برای جلب توجه محبت نمیکردم من همین بودم که هستم . اما اینکه میدیدم همسرم هم قدردان نبود داشتم میسوختم . یکشنبه شب اونقدر حالم خراب بود که سنگ گفت بیا با ماشین بریم دوری بزنیم . به خاطر آینه که با ذوق رفت و حورابش رو آورد و سعی میکرد پاش کنه آماده شدم . تو راه صحبت رد و معذرت خواهی کرد . گفت من فکر نمیکردم برج میلاد تعطیل باشه پیش خودم میگفتم میرم اونجا و کلی بهمون خوش میگذره . منم بهش گفتم . گفتم از زندگی با مرد بی احساس خسته شدم . از زندگی با آدمی که مهمترین چیزها براش بی ارزش هست خسته شدم . از اینکه 12 سال سکوت کردم خسته شدم  . از اینکه بیرونمون دیگران رو میسوزونه و داخلمون خودمون رو خسته شدم  از اینکه احترام میزارم و احترام نمیبینم خسته شدم . از خیلی چیزها خسته شدم .

داشتیم صحبت میکردیم که گوشیم زنگ خورد . پدرم بود . دیدم شدید سرفه میکنه . گفتم حالت خوبه . گفت دکتر گفته باید بری سیتی اسکن . میتونی برام وقت بگیری. گفتم باشه . کلی فکر کردم که اون وقت شب کجا داره . یادم افتاد میتونیم بریم تصویر برداری دکتر اطهری . رفتم گفت تا یک ساعت دیگه خودش بیاد . تماس گرفتم اومد . من موندم پیش بابا و سنگ و آینه رفتند خونه . سی تی  انجام شد ولی جوابش رو ندادند و یک عکس چاپ کاغذی دادند . پرسیدم موردی هست گفت انشالله که نیست اما شما ها خیلی رعایت کنید . گفتم یا خدا کروناست . همین رو کم داشتیم . بابا منو رسوند خونه و منم نکات رو براش توضیح دادم و خودش رفت خونه . اگه بگم تا صبح خوابم نبرد دروغ نیست . 7 صبح بلند شدم و لباس پوشیدم و به مادر سنگ زنگ زدم که اگه میشه بیایید پیش آینه بمونید تا همینجا بخوابه و اون هم اومد و سنگ رو رسوندم محل کارش و خودم رفتم خونه مادرم . دستشویی هاشون رو ضد عفونی کردم . بابا هم رفته بود سر کار . البته باید میرفت تا دکتر اداره جواب سی تی رو ببینه . اتاق خوابی که برای ماست رو برای بابا آماده کردم و مامانم و اون بین گریه میکرد . گفتم مامان گریه نداره باید رعایت کنه . انشالله که کرونا نیست اما باید شرایط رو آماده کنیم. با بابا تماس گرفتم گفت دکتر گفته عفونت ریه است و گلوتم چرک کرده . گفتم سریع برگرد خونه بریم آزمایش . رفتیم آزمایش . درسته CRP‌مثبت بود ولی دکتر گفت به خاطر عفونت ریه اش این حالت رو داره و ربطی به کرونا نداره  ولی مشکوک هست اما چون ایمنی بدنش اومده پایین تیابد از خونه بره بیرون چون ممکنه مبتلا بشه و اینچنین کم فکر و خیال داشتیم این هم اضافه شد . بهشون گفتم هر وقت خرید داشتید تماس بگیرید من براتون انجام بدم . از اون شب ندیدم. امشب میرم گزارش سی تی رو میگیرم و یک سر هم بهشون میزنم . انشالله که همه پدر و مادرها سالم و سلامت باشن و جواب سی تی عدم کرونا رو  قطعی اعلام کنه .

در همه زندگی ها بالا و پایین هست نه الزاما مالی ، رفتاری - حوصله ای و هزار مدل دیگه

من همیشه معتقدم آدم ها در زمان آشنایی بر مبنای شباهت ها به هم جذب میشن ولی در زندگی واقعی و بعد از تشکل رسمی زندگی با احترام گذاشتن به اختلاف سلایق  و اختلاف نظرها زندگی رو میسازن . اینکه فکر کنیم اگر هر کدوم از ما حرفی بزنیم باید اون یکی همیشه و در همه حال  بله بگه و تایید کنه از نگاه من اشتباه هست . خدا عقل داده قدرت تفکر داده که ما هم اظهار نظر کنیم نه مثل مادرهامون هر چی آقامون بگه ، بگیم .

چند وقت پیش داشتم در اینستا میچرخیدم که پیچ یکی از دوستان دوره دانشگاه رو دیدم . رفتم داخل و دیدم چقدر فالوور داره و براش کامنت و لایک گذاشتند . بعد دیدم در بیو ، زده مشاور و کارشناس در حوزه خانواده و تربیت . بهش با پیج خودم پیام دادم و حرف زدیم . گفتم کارت رو عوض کردی . گفت در زمینه تحصیلی خودم که کار پیدا نکردم چون به مسائل روانشاسی علاقه مند بودم و کتاب میخوندم تصمیم گرفتم وارد اینکار بشم . گفتم چطوری تونستی اینقدر فالوور جمع کنی گفت  به دوستام گفتم در پست هاشون در مورد من و توانایی هام بگن و خودمم شروع کردم تابو ها رو برداشتن ( منظور روسری و حجاب بود ) و راحت با شوهرم و تولد و عروسیمون فیلم گذاشتم و مطالبی که خونده بودم رو استوری کردن و اینچنین یک سال و نیم طول کشیدو به این تعداد فالوور حقیقی رسیدم . گفتم موفق باشی. الان چون در محل مشخصی مشاوره میدی ، مجوز نداری کسی گیر نمیده . گفت تابلو نداریم .  با یک دفتر کار صحبت کردم درصدی کار میکنیم . وقت رو از طریق دایرکت میگیرن و نصف مبلغ رو میریزن و الباقی بعد از اتمام مشاوره . گفتم موفق باشی حالا اگر وقت بخواهیم چند در میاد برای ما . گفت نیم ساعت 80   . از کار و بار من پرسید . گفت هنوز سهام میخری . بعد کمی تیکه بار بازار سرمایه کرد و گفت به عنوان یک مشاور توصیه میکنم یه تکون اساسی به خودت بده و دنبال کار باش . از بیکاری بهتره . گفتم یک دو تا دوره آموزشی هم برگزار کردم اون هم در یک دانشگاه معتبر ولی باز هم در جمع بندی خودش رو موفق تر از من میدونست چون قدرت کسب درامد مالیش و تعداد فالوور هاش بیشتر بود . بعد از اون روز ، هرزگاهی میرم داخل پیچ اش و کامنت ها رو میخونم اینکه میبینم خیلی حسرت زندگیش و تحصیلات و کارش رو میخورند ، اینکه میبینم خیلی ها میگن تو راه نجات ما هستی خنده ام میگره . الزاما هر مطلبی که در اینستا و کلا فضاهای مجازی نوشته میشهدرست نیست . اون عکس ها اون تصاویر فقط یک لحظه از زندگی هست که در همه زندگی ها هزاران بار تکرار شده .

چقدر ذهنم پریشان شده  که مطالبم به هم دیگه ربط نداره

صبح آینه داشت بازی میکرد که یک دفعه آینه کنسول رو که در راهرو هست رو هل داد . خدا رو شکر آینه از بالا برگشت و به دیوار جلویی راهرو گیر کرد و نیوفتاد رو سر بچه . اما انگشتش زیرش گیر کرد . گفتیم انگشتش ضرب نبینه خوبه . اما در کمال تعجب دیدیم که لبش پاره شده . آینه به هیچ کجای صورت بچه نخورد اما نمیدونیم چرا اینطوری شد . سریع یخ گذاشتم اما الان دیدم گوشه لبش کبود شده . کوچک بودن خونه هم این بدی ها رو داره . اگر انباری داشتم جمع میکردم

 

نظرات 9 + ارسال نظر
دل آرام شنبه 30 فروردین 1399 ساعت 21:22

کرونا حالا حالاها هست. سایت هست میتونی نوبت بگیری، تلفنی مشاوره بگیری. گذشت زیادی باعث این داستانها میشه. عاقل بودنت و گذشت کردنت باعث شده نفهمن رفتارشون خوب نیست.
نه مرداد زایمان تعیین کردن ولی اون چهل هفته ی طبیعیه.ممکنه حداقل یه هفته زودتر بیاد شایدم دو هفته.
فعلا خوبیم همگی

انشالله به سلامتی زایمان کنی عزیز

سولماز شنبه 30 فروردین 1399 ساعت 15:43

سلام حالتون خوبه من خاموش میخونمتون باید بگم شوهر منم یه آدم بی احساسه جایگاه اجتماعی بالایی داره اما توی خونه فقط به فکر خوردن و خوابیدنه من خودم کارمندم میشورم میسابم دو تا بچه کوچیک دارم یه بار این شوهرم نشد وقتی من مریضم یا حالم خوب نیست بچه ها رو نگه داره یامنو حمایت روحی کنه فقط کافیه یه عطسه کنه اونقدر ناز و ادا در میاره بیا و ببین ولی من تصمیم گرفتم روشم رو تغییر بدم
در مورد اینستاگرام من یه خانمی دنبال میکردم رشته ش مهندسی بود الان شده مشاور و دفتر زده وانمود میکنه یه زنه موفقه که با داشتن بچه چندتا شغل هم داره آدم نمیدونه چی بگه بهشون
ببخشید طولانی شد سر درد دلم باز شد
آرزو سلامتی برا پدرتون دارم

سلام . خوشحالم که دوستانی مثل شما دارم
همسر من در مورد بچه کمک میکنه یا کافیه بگم آخر سرم ، میبره دکتر اما در کار اصلا و ابدا . البته تربین خانوادگیشون همین شکلی هست . خودش همهرزگاهی از این حالت هاش ناراحت میشه و سعی میکنه تغییر کنه اما نمیتونه یا نمیخواد
منم این افرادی که با خوندن چندتا کتاب فکر مبکنند دیگه علامه دهر هستند رو درک نمیکنم
خدا رو شکر پدرم یک سرماخوردگی بد و ی عفونت ریه همیشگی بود و خیلی حالشون بهتر شده

محدثه شنبه 30 فروردین 1399 ساعت 11:34

این بالا پایین ها تو زندگی همه هست.. یادمه اوایل تا چیزی بین من و همسر پیش میومد من چنان حس بد و تلخی میگرفتم که نگو... پیش خودم میگفتم من بدبخت شدم و اصلا ازدواج چیز بیخودیه و کاش جدا بشم... هر چی جلوتر رفتم دیدم یه چیزایی حاصل گیر دادن الکی خودم بود، تغییرات هورمونی و متاسفانه فرار و فرود های رفتاری تو دوران کودکی و نوجوانی ماها... حالا یا عادت کردیم یا بلد شدیم که اختلاف سلیقه ربطی به خود دوست داشتن و بدی شخص نداره که فعلا داره میگذره...ولی خب، با طرف مقابلی که جلوی بی احترامی خانوادش نمیمونه هم یکم سخت کنار میام... الان بعد ده سال زندگی میگم دختر پسر باید خیلی دورتر از خانواده‌شون زندگی کنن... خیلی

مشکل اونجاست که خانواده به خود اون هم احترام زیادی قائل نیستند .
منم معتقدم باید فاصله داشت . هیچ فرقی هم نداره . چه از خانواده خانم و چه از خانواده آقا . جالبه ما واقعا با اینکه داخل یک آپارتمان هستیم خیلی وقت ها مثل یک همسایه برخورد داریم و مواقعی پیش اومده که ده روز یکبار هم ندیدمشون .

نسترن پنج‌شنبه 28 فروردین 1399 ساعت 13:14

متاسفانه اینستاگرام با نشون دادن زندگی اسلایسی و به نمایش گذاشتن صرفا حال خوب و خنده و شادی حسرتها رو بیشتر و بیشتر میکنه، یا اونهایی که فالور بالا دارن و خودشون رو علامه میدونن و راجع به همه چی نظر میدن خیلی میدون داده شده و خودشونم باورشون شده درست مثل دوست شما که برای شما هم تز داده!
بنظر من بورس خودش یه شغل تمام وقته و زیرکی خاصی نیاز داره و کسایی که این زیرکی رو ندارن اون رو وقت تلف کردن اطلاق میکنن درصورتی که اشتباه میکنن
گاهی ما خانم ها بدجور مزد دستممون میگیریم
حال اقای پدر چطوره؟ جوابشون اومد؟

خدا رو شکر،. پدرم خوب هستند و نتیجه و جواب کرونا نبود و الان خوب شدند اما در منزل استراحت میکنند
اینستا زندگی خیلی ها رو تحت تاثیر قرار داده و متاسفانه اون حسرت ها رو ناآگاهانه بیشتر کرده
من بورس و آموزش در حوزه اون رو کاملا کار میدونم حالا کاری که به جای اینکه آقا بالا سر داشته باشم خودم اختیار ار کار خودم هستم و خودم برنامه ریزی میکنم

زینب پنج‌شنبه 28 فروردین 1399 ساعت 11:01

ببخشید ولی اون همدوره ایتون آدم شارلاتانیه. عنوان کارشناس فقط محدود به افرادیه که دوره تخصصی مربوط به اون گذروندن.
دوما مسخره است یه مشاور خانواده از عکسهای خصوصیش برای پول درآوردن استفاده بکنه. نشون میده چقدر در کارش تخصص نداره که به این راه رو آورده.

متاسفانه با یک چرخ در فضای مجازی و اینستا متوجه میشید چقدر اینجور موارد زیاد هست،. طرف دو تا کتاب خونده خودش رو متخصص و کارشناس میدونه، من اینجور افراد رو حتی در قالب یک انسان نرمال هم نمیبینم چه بماند به کارشناس و مشاور

نجمه پنج‌شنبه 28 فروردین 1399 ساعت 09:53

واقعا این زندگی حقیقی، بالا داره، پایین داره.
منم همیشه به همسرم می گم، منو به شیوه خودم خوشحال کن، نه جوری که تو دوست داری.
انشالله که پدر سلامت باشن.

بعضی وقت ها به افرادی که پست ها و مطالب دیگران رو میخونند و میگن خوشحالت که فلان و بهمان و پولدار و خوشبخت هستید میخندم، زندگی همه مون تقریبا یک شکل هست، جاهایی شاد جاهایی غمگین اما خب تقریبا باز همه یک هدف داریم حرکت به جلو و بهتر شدن فردا برای زندگی
ممنون

ما و تربچه مون پنج‌شنبه 28 فروردین 1399 ساعت 03:40 http://torobchenoghli.blogfa.com

عزیزم بعد اینهمه زحمت مریض داری
این هم مزد دست مونه:((
هیییی...چی بگم

عجیب انرژیم رو گرفت، اگر بگم هنوز حال ندارم دروغ نگفتم

Delaram پنج‌شنبه 28 فروردین 1399 ساعت 01:15

اختلاف با سنگ و صحبتتون چی شد بالاخره؟
به جایی رسیدی؟ امیدوارم سنگ متوجه بشه و کمی به سمتت راه بیاد. کوتاه اومدن زیادی ما زنها این دردسرها رو هم داره. هی کوتاه میایم هی میان جلوتر و بدتر میشه رفتارشون

نقطه سر خط
مثل همه روزها و هفته ها و ماه ها و سال ها
واقعا نیاز به یک مشاوره دارم، این وضعیت کرونا تموم بشه یک مشاوره خواهم رفت
خانم کوچولو چطوره، تاریخ زایمانت مشخص شده، تقریبی اش؟

سحر چهارشنبه 27 فروردین 1399 ساعت 23:28 http://Senatorvakhanomesh.blogfa.com

چقدر بحثای زن شوهرا انگار شبیه همدیگه است
نمی دونم تربیت نسل گذشته توش آقایون اینطکر باراومدن یا کلا خصلتشون که کمتر به این مسایل حساسن و احساساست خرج می گنن...منم سکوت نمی کنم به قول تو مثل مادرامون اما حرفم می زنیم نتیجه خاصی نمی بینیم انگار
حرف پدرشوهر اذیتم کرد...
ببینم خیلی ها از بورس پول خوبی در می یارن چه ربطی داره تازه مرتبط با رشته اتم‌هست
الانم ی دوست وبلاگیمون به لایف کوچی اینا رو اورده که به شخص من خیلی ایتجور سبک کارارو برای خودم و الگو قرار دادن کلاس رفتن دنبال نمی کنم هر آدمی ی تخصصی دار۶ همین طوری با دوتا کتاب نمی شه که.
خداروشکر آیینه خوبه بزارید تو انبار پدر شوهر اگه خودتونم انباری ندارید عزیزم

تربیت نسل قبل که ما و همسرانشون میشه خیلی متفاوت تر از مادرها و پدرهامون هست ما بهتریم، حداقل احترام میزاریم به اختلاف ها و زیاد معتقد نیستیم هر چی من میگم باید همون بشه (در آقایون منظورمه)
از لحاظ احساس به تربیت ربطی نداره بیشتر فکر کنم درونی باشه،. پدر شوهرم کاملا احساسی، بطوری که مادرشوهرم هرزگاهی میگه چرا این بچه ها به پدرشون نرفته، برادر شوهرم تا حدودی مثل پدرش اما همسر من کاملا بی احساس، به تربیت ربطی نداره
آره حرفش هنوزم داره اذیتم میکنه،. ازم بدجور انرژی گرفت، کلا تا همین الان حالم گرفته است
من اعتقادی به کسی که دو تا کتاب خونده و خودش رو دیگه عالم و دانا در اون حوزه میدونه، ندارم، اما واقعا در عجبم که بعضی از این افراد چنان طرفدار و مریدی پیدا می‌کنند که آدم به خودش هم شک میکنه
متاسفانه انباری نداریم، انباری اونا هم جا نداره

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.