تو کی بود

دختر 14 - 15 ساله بودم که منم مثل خیلی از همکلاسی هام از اون دفترهای عشق درست کردم . با قلم و خودکار و مداد چندین چند مدل عشق میتوشتم و مطالب احساسی مینوشتم . نمیدونم بچه های الان دارن یا نه اما اون زمان زیاد بود . برای مثال مینوشتم تو رادیدم و محو نگاهت شدم و عاشقانه در خیالم به آغوش کشیدمت . برای منی که از 10 سالگی داستان مینوشتم و دفتر خاطرات داشتم سرهم کردن این خزعبلات کار آنچنان سختی نبود . از ترس خانواده هم تو صدتا سوراخ قایم میکردمش . یه روز که از مدرسه اومدم با دیدن قیافه بابام فهمیدم دفتر لو رفته، خرداد ماه بود و زمان امتحانای مدرسه اما بدون درک دادگاهی شدن من در کمترین زمان ممکن شروع شد، دنبال (تو) می‌گشت، کل دفتر کتابام رو بهم ریخت صفحه به صفحه گشت هرچقدر گریه میکردم و توضیح میدادم اصلا گوش نمی‌داد، اون زمان خواننده امید تازه شروع کرده بود به خوندن و آلبوم حضرت عشق رو داده بود. منم متن آهنگ حضرت عشق رو در یک گوشه یک کتاب نوشته بودم و زیرش نوشته بودم امید، بابا هم که مغزش قفل کرده بود دنبال یک اسم پسر می‌گشت تا حکم قطعی رو برام بده و اجرا کنه، چشمش که خورد به اون اسم به جای امید،. امیر خواند و گفت امیر کیه، گفتم به خدا نمیدونم، اولین چک رو که زد کتاب رو گرفت جلوی صورتم و گفت میگم این عوضی کیه، گفتم این خواننده امیده اینم متن آهنگش هست،. نوار کاست حضرت عشق رو داشتیم هر چقدر گفتم اصلا گوشاش نمیشنید، اون دقایق و ساعت ها بدبخت بودم بدبخت تر شدم، اینبار به جای امیر، دنبال امیر و امید می‌گشت،  بعد نشست اون دفتر عشق رو با دقت بیشتری خوند و چک دوم رو بابت در آرزوی در آغوش کشیدن تو خیالی  خوردم، هیچی از امتحانای سوم راهنماییم یادم نیست، با بدترین معدل عمرم راهنمایی رو تموم کردم و رویای ثبت نام در اون دبیرستانی که داشتم  برای همیشه بر باد رفت، فرداش از شدت ناراحتی تمام دفتر خاطراتم رو پاره کردم و همین حرکت شد شروع دور تازه بدبختی های جدیدم. نشئت با چسب صفحه به صفحه چسبوند و دنبال مدرک گشت و گفت از این به بعد باید تمام خاطرات روزانه رو بنویسی و شب ها بلند بخونی، چقدر سخت بود، کافی بود یک وعده دستشویی رفتن رو ذکر نمیکردم توبیخ میشدم، اجازه از خونه بیرون رفتن نداشتم، اجازه تلفن جواب دادن نداشتم،. اجازه تنها تو خونه موندن نداشتم، یادمه کارنامه ها رو می‌خواستند بدن مامان میخواست بره کارنامه رو بگیره، بابا هم جایی کار داشت، به زور  من رو با خودشون بردند مامان رفت کارنامه رو گرفت و گفت مدیر مدرسه گفته بمونید باید باهاتون صحبت کنم، بابام خط و نشون می‌کشید و میگف معلوم نیست چیکار کردی که الان میخوان بهمون بگن و آبروم رو بردی و.... مامان رفت داخل مدرسه من و بابا رفتیم جایی که کار داشت، اون پیاده شد و گفت می‌شینی تا من بیام سرت رو هم بالا نمیگیری اینور اونور رو ببینی، پیاده هم نمیشی، نزدیک به چهار ساعت تو گرمای تیر ماه داخل ماشینی که شیشه هاش بالا بود و کولر خاموش نشستم و گریه کردم، عصر که رفتیم خونه بابا منتظر بود که مامان خبر مچ گیری من توسط کادر مدرسه رو بشنوه که مامان گفت مدیر مدرسه میگه چرا این بچه در عرض یک ماه امتحانات این همه افت تحصیلی داشته، و کلی صحبت کرده که آیا در خانواده مشکلی دارید و مامان هم گفته نه و ما خودمون پیگیری میکنیم و اون شب مضحکانه ترین جواب رو بابا داد که اون مدرسه نمیدونه این به جای درس دنبال چه کارایی هست ، واقعا من دنبال کاری بودم یا تفکر بیمار بابا، بابا با این کاراش درس منو بهم ریخت و حالا من محکوم بودم، مامانم هم در تیم بابا بود و معتقد بود کار بابا درست هست،. به داداشم هیچی نمیتونستم بگم، سرباز بود و شهرستان، طول سه ماه تابستون با سختگیری های دور از عقل بابا گذشت،. اون زمان تلفن ها شماره رو نشون نمی‌دادند کافی بود تلفن زنگ بزنه و مزاحم باشه یا اشتباه باشه من متهم میشدم،. بعصی وقت ها تلفن که زنگ می‌خورد بدون گفت الو گوشی رو بر می‌داشت و ساکت میموند تا ببینه صدای پشت خط کیه، دوران سختی بود، مرداد ماه شروع شد و زمان ثبت نام مدرسه، اعلام کرد دیگه لازم نیست این درس بخونه و به مامانم هم گفت ثبت نام نمی‌کنیم،. گریه کردم التماسش کردم اما  فایده نداشت، برادرم مرخصی که میومد از دیدن من ترسید، 10 کیلو از خرداد ماه تا اول شهریور وزن کم کرده بودم،. رسما مرده متحرک بودم، هر چقدر می‌پرسید هیچکس جواب نمی‌داد،. یادمه رفت و کلی برام شکلات و عروسک و هر چیزی که فکر می‌کرد خرید،  کلی باهام بازی می‌کرد اما نه اون میدونست و تا الان میدونه داستان چه بود نه ماها گفتیم. حالم روحیم اونقدر بد بود که دوست داشتم یک شب دارو بخورم و صبح دیگه بیدار نشم، بعد از رفتن برادرم تازه انگار مامانم بیشتر اوصاع من رو دید، هنوز تو جبهه بابا بود. اون هم دنبال تو می‌گشت، شهریور شده بود ثبت نام مدارس تموم شده بود و من هنوز ثبت نام نشده بودم، یک روز صبح با مامان رفتیم استخر، استخر شلوغ بود و رفتیم سونا، اونجا کلی گریه کردم و برای مامان حرف زدم، من که خطایی نکرده بودم گیریم حتی در عالم نوجوانی خطایی کرده باشم حقم این نبود نهایت یه تشر و یک نصیحت کافی بود، بهش گفتم آرزومه خودم رو از بالای پل بندازم پایین، نمیدونم ترسید یا دلش سوخت، اون شب  بعد از خوابیدن با صداشون بیدار شدم، اون شب ساعت ها صداشون میومد، فردا صبحش اولین بار بود که بعد از چند ماه انگار بابام منو دید، نمیدونم از قیافه داغونم بود یا حرف های مامان، منو گرفت بغلم و صورتم رو بوسید، گفت شب میام شام بریم بیرون و بعدش خرید، اون شب  رفتیم پیتزا خوردیم  و بعدش برام مانتو و کیف و شال خرید، بعد هم پرسید کی آب طالبی میخوره گفتم من، مامان گفت من نمی‌خورم، گفت پس بیا دوتایی بریم اونجا بشینیم و بخوریم، رفتیم  سفارش دادیم و نشستیم چند دقیقه بعد از تو جیبش یک کارت پستال قشنگ درآورد و گفت اینو برای تو گرفتم که یادت باشه همیشه حواسمون بهت هست و اگر کاری میکنیم برای خودت و سلامتی خودت هست، حالا من تو رو بخشیدم اما به شرط اینکه دیگه دنبال این کارها نری،. قول، خواستم بهش توضیح بدم گفتم این که باور نمیکنه گفتم قول،. ببخشید اشتباه کردم. اما باز جرات نکردم در مورد مدرسه جیزی بگم،  اون شب اون نگاه و حرف ها تموم شد ولی قانون اینکه نمیتونم از خونه تنهایی بیرون برم و وقتی هم خونه تنها هستم تلفن باید در کمد قفل دار باشه همچنان پا برجا بود، شده بود 10 شهریور ، دلمو به دریا زدم و گفتم مدرسه چی میشه، انگار یادشون رفته بود و اون لحظه تلنگر محکمی بهشون خورد، هیچی نگفتند، اما فرداش مامان بابا رفتند همون دبیرستانی که آرزوم بود، گفتند نه تنها دیر اومدید  با این معدل و نمرات ثلث سوم ما به هیچ عنوان ثبت نام نمی‌کنیم، خودشون بهم ریخته بودند  رفتند مدرسه راهنمایی سابقم درخواست دادند که یک معرفی نامه بدن و یک توضیح در مورد من که درسم خوب بود ولی مدیر زیر بار نرفت، با آشنا و پارتی رو انداختند اما هیچی به هیچی،. از فکر اون مدرسه اومدند بیرون و به مدرسه دولتی نزدیک خونمون رفتند، اونجا هم ثبت نام نکردند، به آشغال ترین دبیرستان غیر انتفاعی رفتند اونجا هم گفتند تایم ثبت نام تموم شده و با این معدل هم اصلا ثبت نام نداریم، از اونی که شده بودم بدتر شدم،. ضعف اعصاب گرفته بودم، دستام میلرزید، افسرده شده بودم، اینبار واقعا دلشون به حالم میسوخت، با هزار بدبختی و بعد از رفتن به آموزش و پرورش بلاخره در همون دبیرستان نزدیک خونه ثبت نام کردم، شاگرد اول تمام دوران راهنمایی موقع ثبت نام در چشم مسئولین مدرسه یک شاگرد بدقلق تنبل بود. کلی موقع ثبت نام تعهد ازم گرفتند و به مامانم گفتند اگر وضعیت تحصیلی‌ همون شکلی باشه پرونده ام رو میدن زیر بغلم. مامانی که هربار میومد دنبالم مدرسه کلی ازم تعریف می‌کردند حالا سال تحصیلی نشده داشتند براش خط و نشون می‌کشیدند، بعد از ثبت نام رفتیم و کلی وسائل تحریر گرفتیم، کتاب ثبت نام نکرده بودیم رفتیم از انقلاب به دو برابر قیمت کتاب ها رو گرفتیم،. مانتو مدرسه و مقنعه و کیف و کفش و کفش ورزشی گرفتیم، اما حال هممون بد بود، حداقل اینبار خودشون هم  از کاری که کرده بودند، مدرسه شروع شد، و  خدا رو شکر متوجه شدیم کل کادر مدرسه عوض شده، اونقدر عوض شده بود که در پایان سال تحصیلی اون دبیرستان با اون مدیریت بی‌نظیرش شد مدرسه نمونه منطقه، با شروع درس و مدرسه کمتر به رفتارهاشون واکنش نشون میدادم، همون سال در مسابقات خوارزمی دانش آموزی شرکت کردم و رتبه اول منطقه  ای و استانی رو کسب کردم، اما به خاطر اینکه نتونستم بصورت عملی طرحم رو پیاده کنم در کشوری فقط تقدیر نامه گرفتم،. گیر دادن ها کمتر شد اما هیچ وقت نخواستند باور کنند که اونا اشتباه کردند

دیشب خونه مامانم اینا بودیم. موقع برگشت اتفاقی افتاد که دقیقا به اندازه همون سال ها عذاب کشیدم، سنگ با آینه رفتند پارکینگ و من اومدم سوار آسانسور بشم که بابام هم اومد، و چقدر طولانی بود چهار طبقه پایین اومدن و شنیدن حرف هایی که فقط زاییده فکر باباست و هیچ رقمه نمی‌خواست قبول کنه که من با گفتن فلان حرف، اون منظوری که اون میگه رو نداشتم

نظرات 19 + ارسال نظر
مینو جمعه 26 اردیبهشت 1399 ساعت 22:04 http://Rozhayetanhaie.blogsky.com

آخی
چقدر ناراحت کننده بود
بخاطر شرایط و تجربیات اون موقع ها و تفکرات والدینمون چیزایی که باید تو بیست سالگی تجربه میکردیم تو سی سالگی تجربه کردیم. و پر از اشتباه

از ما گذشت اما یادمون باشه که ما در مقابل نسل بعد باید جوابگو باشیم

در بازوان جمعه 26 اردیبهشت 1399 ساعت 21:12 https://im-safe-in-your-arms.blogsky.com

سلام. من خیلی وقته خاموش میخونمتون... خواستم درباره این پست بگم چقدر درک میکنم که دیدم همه همین رو گفتن و انگار درد مشترکه...

کاش خدا به خانواده های متعصب دختر نمیداد مثلا

سلام
امیدوارم ما نسل بهتری باشیم و این خاطرات تلخ رو برای بچه های خودمون ایجاد نکنیم

گندم پنج‌شنبه 25 اردیبهشت 1399 ساعت 17:06 http://40week.blogf.com

یادم افتاد بگم حتما کتاب شازده حمام رو بخونید یکی از فصل هاش دقیقا همین مورده و عالیه .

ممنون از معرفی کتاب . حتما

فاطمه پنج‌شنبه 25 اردیبهشت 1399 ساعت 15:08

من راهنمایی میرفتم ایران صعود کرد جام جهانی ۹۸. یک شعری برای بازیکنای تیم ملی گفته بودن یک تیکش رو یادمه ما هم میریم دماوند با مهرداد میناوند و بقیه بازیکنا. من تو مدرسه از بچه ها دیدم و نوشتم تو دفترم. شبش بابام دفتر رو دید و پاره کرد و کتک خوردم...

منم راهنمایی جام جهانی 98 بود . کاملا میفهمم چی میگی

شیوا چهارشنبه 24 اردیبهشت 1399 ساعت 22:26

چقدر ناراحت شدم.بابای من نامه ای که یه پسر واسه من انداخته بود تو حیاط پیدا کرده بود و اصلا بهم نگفت.بعدا مامان تعریف کرد.سخت گیری بابام در این حد بود چرا کاپشن خیلی کوتاه میپوشی.منم گوش نمیدادم.ولی امان از مامان.تا سال سوم دانشگاه ابرو داشتم چجور،یه بارم کلی اشکمو درآورد بابت حرف زدنم با دوس پسر قبلی و همسر فعلی،جالب اینجاست من ۲۳ سالم بود،بچه نبودم.هر شب قایمکی موبایلمو چک میکرد،خب منم زرنگ تر از اون الان میگه اشتباه کردم از روی نادانی بوده

هر کس به طریقی دل ما میشکند .
من اگر الان هم ازدواج نکرده بودم بابام وسایلم رو میگشت . کلا زیاد اینکار رو میکرد . واقعا هم نمیدونستم دنبال چی میگشت .

زینب دوشنبه 22 اردیبهشت 1399 ساعت 18:30

عزیزم خیلی ناراحت شدم و میتونم تصور کنم نوشتن این موضوع چقدر برات سخت بوده ولی تنها نیستی. بالاخره همه دهه شصتی ها به نحوی تجربه مشابهی داریم منم دارم...تفکر غیرمنطقی والدین و برخوردهای به شدت قهری و نامتناسب. ای کاش درمانی هم داشت.

موقع نوشتم و یادآوریش فقط اشک ریختم، ایکاش ما نسل بهتری شده باشیم

پرنسا دوشنبه 22 اردیبهشت 1399 ساعت 16:40

پستت نکته اخلاقی داشت
اینکه ما فکر نکنیم چون بچه نوجوانمون چیزی نمیگه پس راحته و به اصطلاح دنده پهنه و براش مهم نیست ولی در واقع نمیدونیم چه به روز اعصاب بچه میاریم.چون پیدا نیست و بچه نمیتونه از احساسش بگه فکر میکنیم بی عاره

دقیقا، اصلا نوجوانی سن خیلی خاصی است،. یخگه چیزایی در وجود آدم شکل میگیره که رو زندگی آتی تاثیر گذار هست

حمیده دوشنبه 22 اردیبهشت 1399 ساعت 11:01

چقدر بد که همه مون از این مدل خاطرات داریم. من هم راهنمایی بودم و نزدیک امتحانات یعنی همون خرداد پرحادثه! داداش کوچیکه که من یکسالی ازش بزرگترم رفته بود سر کشوی من،وخاطرات روزانه ی منو به بابا و مامان نشون داده بود،البته منم دوست پسر نداشتم،یعنی آش نخورده و دهن سوخته! منم فرداش همه ی خاطراتمو سوزوندم.کلی نوشته بودم میگم کاش الان بود...البته بعدش اونقدر سختگیری نبود.منم دوباره خاطرات روزانه نوشتمولی صدتاسوراخ قایمش کردم.هنوز هم دارمش،جالبه که همسر خودشون و پسر نوجوانم هم دلش میخواد بخونه یواشکی.ولی من دوست ندارم،گیری افتادیم از دست این عناصر ذکور

حوا یکشنبه 21 اردیبهشت 1399 ساعت 13:15

مربوط به 23 ، 24 سال پیش... سال تحصیلی 75-76
بدبختی ماجرا اینجا شروع شد که تو کیف دختر داییم یه نامه پیدا کرده بودن و اولین نامه ی عاشقانه ی عمرش رو نوشته بود و با این کار از تحصیل محروم شد و به سرعت هم فرستادنش خونه ی شوهر
بعد از اون خواهر برادرا (یعنی مامانم و خاله هام بیشتر) به دختراشون بدبین شدن و گیردادنها شروع شد
تر و خشک رو با هم سوزوندن... چه تهمتهای ناروایی که نزدن به ناحق
خاله ام تا یه مدت محلم نمیذاشت چون اون یکی زنداییم بهش گفته بود من دوست پسر دارم اونم زندایی ای که بچه های خودش هفت رنگ و هفت نوع دوست پسر و دوست دختر داشتن... و هیچ ایرادی نداشت...
فقط از روی بیشعوری این تهمت رو به من زده بود... هیچوقت نبخشیدمش...

اصلا اون دوران به خاطر شرایط فرهنگی خیلی بد بود... برای خیلیها... نه برای همه ولی برای خیلی ها این اتفاقات تلخ افتاده بود...
ولی خوشبختانه این شرایط سخت بعد از دیپلم از روی دوشم برداشته شد و بعدش هم که رفتم سر کار و مستقل شدم تا حدی...

ما آگاه باشیم، نمیدونستم همدرد اینهمه دارم، هر چند که اون دوران اکثریت همین شکلی بودند، رفتارهای غیر منطقی
من هنوز جمله ای که بابام بهم گفت رو فراموش نکردم، تو لیاقت درس خوندن نداری، دیگه مدرسه ثبت نامت نمیکنیم

محدثه یکشنبه 21 اردیبهشت 1399 ساعت 12:34

شیشه جان.. گاهی باید آدم کودکی خودش در آغوش بگیره و نازش کنه... سخت گیری های اینجوری، حاصل فشارهای جامعه بود چون میبینم خیلی ها درگیرش بودن مثل یه اپیدمی ... همون معلم های سخت گیر حالا بچه هاشون چه کارها که نمیکنن... آدمی باید با عقلی که خدا داده جلو بره، نه با فشاری که جامعه میاره... الان جامعه آزادی کاذب شده، میبینم مادری که فضای خونه رو آماده میکنه پدر نباشه ، دخترش و دوس پسرش بیان صفا کنن... هر دو یه جور مخرب هست... باید بپذیریم فکرها رو نمیشه عوض کرد تا زمانی که خود طرف بخواد عوض بشه

افراط و تفریط وجود داره، متاسفانه اون فشارها الان یک عده به نام مادر بوجود آورده که دارن از اون طرف بوم میفتن، نه اون نه این، هر دو از کم بودن اطلاعات و بیسوادی فرهنگی هست

سولماز یکشنبه 21 اردیبهشت 1399 ساعت 12:09

سلام شیشه جون منو بردی به گذشته دوم راهنمایی بودم دختر همسایه دوس پسر داشت آبجی بزرگه منو چپ چپ نگا میکرد بقیه راه خطا میرفتن به چشم یه مجرم بهم نگا میکردن یه روزی آبجیم رفته بود سراغ وسایلم تو کنکاش یه عکس از یه خانوم هندی پیدا کرده بود اون خانوم فقط کمی موهاش بیرون بود اما آبجی میگفت مامان ببین چی پیدا کردم اگه ساکت مینشستم میگفتن شبیه عاشق پیشه هایی نمیدونستم یعنی چی اینا که میبینن جلو چشمشون هستم چرا واقعیت رو نمیدیدن و بدبینی های ذهنشون رو بیشتر باور میکردن وااااااااااااای چه زجری کشیدم افسردگی گرفته بودم روزی یه وعده غذا میخوردم از شاگرد نمونه به یه شاگرد معمولی تبدیل شده بودم آبجی بزرگه و مامان کاخ آرزوهای منو ویران کردن مدرسه مو عوض کردن که با دختر همسایه نباشم منم برا اینکه بهم تهمت نزنن هیچ اعتراضی نمیکردم نزدیک بیست سال میگذره اما فراموش نمیکنم دوستایی داشتم که با خواهراشون جیک تو جیک بودن اما آبجی بزرگه منو زیر پاهاش له کرد الان با هم خوبیم شاید اون هیچوقت نفهمه با من چه کرد اما من فراموش نمیکنم

تعجب کردم، اکثرا خواهرها هوای هم رو دارن اما خواهر شما...
چقدر سخته و سخت بود که بیشتریامون شبیه هم بودیم،

گندم یکشنبه 21 اردیبهشت 1399 ساعت 11:23 http://40week.blogfa.com

همه شبیه هم ولی نه به این شدت
من بیشتر از حرف مردم می ترسیدم همسایه ها بیشتر برات حرف درست می کردند
من شب شعر می رفتم و یک دفتر شعر عاشقانه داشتم ولی هیچ وقت پدر مادرم اینقدر گیر نمی دادند

بله شدت برای هر آدمی متفاوت است اما گویا روال همین بود
من پدرم همین الان هم سر بعضی چیزها خیلی گیر است اما از اون طرف کلی هم آدم پایه و باحالیه

دل آرام یکشنبه 21 اردیبهشت 1399 ساعت 11:23

چه قدر خودکشی داشتیم و داریم تو این موارد.
نوجوونی همین طوری آدم گرفتار خودش هست. مغز انگار داره می پکه.
هنوز ناراحتم بابت اتفاقی که برات افتاده.
حالا اون موقع آدما تفکرشون این بود. دو سال پیش همسایه بالایی ما با دختر یازده دوازده ساله شون نمیدونم چه می کردن، دختره همیشه در حال جیغ زدن بود. اجبار چادر داشتن براش. دختره بعضی وقتا شال میذاشت مو می نداخت بیرون و میرفت بیرون. کتک کاری داشتن. یکسالی که طبقه ی بالا ساکن بودن من عذاب می کشیدم از صدای جیغها و.دعواهاشون. یه مدتم نذاشتن بره مدرسه

باور دارم اکثریت جامعه بلد نیستند با نوجوان ها و افزایش سن بچه ها ارتباط سالم و درستی برقرار کنند، نه علمش رو دارن و نه حاضرند یاد بگیرن
واقعا بچه رو از سر نادونی به جایی میرسونن که به خودکشی فکر کنند

حوا یکشنبه 21 اردیبهشت 1399 ساعت 10:39

با خوندن این پست شما تمممماااااااممممم خاطرات بد و شک بی مورد خانواده ام که مثلا تحصیل کرده بودن جلوی چشمم رژه رفت... تمام لحظاتی که من رو مجبور کردن اعترافی کنم که نکرده بودم....
زدن چادر اجباری ... کنترل رفت و آمدهام... پاره کردن کتابی که توش شعر نوشته بودم... آوردن نمره هفت از درس ریاضی که همیشه 20 بود و پایین بودن نمره های دیگه
صدای زنگ تلفن و چپ چپ نگاه کردن به من
جواب دادن تلفن و ساکت موندن بابا تا اون طرفی که زنگ زده اول حرف بزنه...
تا مدتها دفتر تلفنم توی کمد بابا بود (که همیشه قفل بود ) ولی یه روزی که یادش رفته بود کمدش رو قفل کنه رفتم سر کمدش و برداشتمش و از ناراحتی پاره اش کردم و سوزوندمش
منو پرت کردی به دوران تلخ اول دبیرستانم

انگار در مردهای اون دوره اپیدمی بوده . دقیقا شکل هم .
پس متوجه میشی چقدر تلخ هست . حتی با اینکه برای من تقریبا 20 سالی میگذره از روش .

دل آرام شنبه 20 اردیبهشت 1399 ساعت 17:20

خدایا. چه روزای سختی داشتی.
راستش من داستان و متن احساسی زیاد می نوشتم، ولی تو خط این دفتر عشق نرفتم اصلا. خوشم نمیومد.
ولی هیچ وقت مامان و بابام نمیرفتن همون نوشته هامم بخونن. حتی تو مسابقه ی داستان نویسی شرکت کردم، برنده شدم. داستانمم هیچ کس تو خونه نخوند. مسابقه ی خاطرات نویسی هم همین طور.
کلا کاری بهم نداشتن.
چه قدر اذیت شدی. کاش الان به مامانت میگفتی، الان که متاهلی.

گفتنش الان هیچ سودی نداره . هرچند که هرزگاهی یادآوری میکنم به عنوان خاطره و خودشون هم میخندند اما باز هر چیزی رو نمیتونم بگم بهشون . البته اگر خواهر کوچکتر داشتم حتما میگفتم . اما الان گفتنم سودی نداره جز ناراحت شدن هر دو طرف

سحر شنبه 20 اردیبهشت 1399 ساعت 16:37 http://Senatorvakhanomesh.blogfa.com

اینجور پستارو دلم می خواد گاهی یک صفحه برات بنویسم.
یهو یاد دوم یا سوم راهنمایی ام افتادم
من کلاس زبان می رفتم مرکز شهر
باباینا بهم یاد داده بودن با اتوبوس برم و بیام.
هیچوقت من هیچ کلاسی با مامان بابام‌نمی رفتم حتی یتدم ابتدایی بودم با اتوبوس می رفتم کانون فکری و مرورشی و اصلا مقثل الان کسی دنبال بچه نبود خودم می رفتمو می اومدم
اما ی چیزی همیشه خیلی آزارم می داد
من بعد کلاسام یا باشگاه هام بالافاصله می اومدم خونه
اگه خوش شانس بودم می دوییدم به اتوبوسی می رسیدم‌ پر و آماده حرکت وگرنه باید با اتوبوس بعدی می ایستادم‌پر بشه راه بیوفته چون اولین ایستگاه سوار می شدم قانونش این بود مربشه حرکت کنه.. اون روزاکه می رسیدم به اتوبوس خالی تاپربشع و بره کلی عداب می کشیدم چون تامی رسیدم خونه مامان می گفت چرا مثلا پریروز نیم ساعت زودتررسبدی و هرچی توصبح می دادم مدل اتوبوس اینه من اگه به قبلی نرسم اینحوری می شه می گفت چی بگم سحر خانوم چی بگم!!!واین جمله عذاب من بود چون باخودم می گفتم کل مسیر دوییدی هیچ کار نکردی سرتم بالانیاوردی اخرش این بشنوی!!!می دونی خواستم بگم همه اش از فقر فرهنگی و ترس و عدم شناخت و عدم صمیمت,حرف مردم .....این چیزهاست

من دوران نوجوانی سختی داشتم . واقعا نمیدونم چرا . انگار اوج بددلی پدر و مادرم تسبت به من بود و یکسری قوانین کاملا مزخرف . کوچکترین قانون این بود که من اجازه پوشیدن مانتو رنگی نداشتم و فقط برام مشکی و بلند میخریدند . یا اجازه پوشیدن شلوار جین نداشتم و برام پارچه خریده بودند و شلوارهایی به رنگ مشکی و قهوه ای سرمه ای چند پیل میدوختند . واقعا نمیدونم چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟
قبول دارم که تک تک این رفتارها از فقر سواد یا فقر فرهنگی و خانوادگی شکل میگیره . اما در کل فامیل فقط پدر و مادر من بلاخص پدر من اینطوری بود . مثلا یک روز یکی از اقوام فوت کرد پدر و مادرم رفتند . شب قرار بود منم برم . فاصله خونمون تا خونه اونا پیاده کمتر از 5 دقیقه بود ولی بهم اجازه ندادند تنها برم و چون خودشون اونجا بودند و گرفتار کار دختر عمو کوچیکم که 6 سال از من کوچکتر بود فرستادند دنبالم . به همین خنده داری و غصه ناکی . یعنی یک بچه 8 ساله از من 14 ساله بیشتر قابل اعتماد بود .
بیشتر رفتارهاشون تا زمان دانشگاه رفتنم ادامه داشت . نه به اون سفت و سختی اما بودند رفتارها و گیرهای الکی که تا خود الان هم دلیلش رو نمیدونم

سحر شنبه 20 اردیبهشت 1399 ساعت 16:16 http://Senatorvakhanomesh.blogfa.com

شیشه اینا که نوشتی واقعی بود؟؟؟؟نمی دونم‌ چی بگم هنگم!!!پدر و مادرمن سواد بالایی نداشتن در حد کار راه انداختن بود اهل کتاب و دفترم نبودن،منم از اون دفترا داشتم قشنگ یادمه حتی من دوسه تا خرف انگلیسی هم بزرگ نوشته بودم تو هر صفحه اش که مثلا اول حرف طرف ،فقط داداشام گاهی می دیدن اونم چیزی نمی گفتن ی سر تکون می دادن
.ی بار ی شعر از خودم نوشتم برای تو خیالی که داداشم پاره اش کرد اونم دعوا اونجوری نکرد گفت این چرت و پرتا چیه همین و تموم شد....من تو دبیرستان باهمسرم دوست بودیم و خانواده فهمیدن و گوشی ی مدت نداشتم سال کنکورم بود بعد کنکور و ورود دانشگاه گوشی و سیم کارت نوبرام خریدن، تازه من فکر می کردم چقدر وحشتناک بود اما اینارو که خوندن خیلی ناراحت شدم باباکه انقد دقیق و باسواد بود کاش حداقل آهنگ حصرت عشق که عاشقشم گوش می داد و می دید خوانده اش کیه....ناراحت شدم فقط فقر فرهنگی به قول تو حتی اگه چیزی هم بود این چه رفتاری!!به خدا من همیشه می گفتم انقد که خود خانواده طرف تو این موارد آبروریزی می کنه و طرف تحت فشار می زارن تو دوست اشنا بقیه اصلا نمی فهمیدن اگه نمی گفتن .....حالا اون موصوع دیشب دقیقا ربط به موضوع نوجوانی تو داشت؟؟؟

سلام . متاسفانه یه قسمت از زندگیم بود .
محتوای موضوع دیشب ربطی به دوران نوجوانی نداشت اما بی منطقبودن پدرم در مورد حرفی که من به مامانم زدم و یه جورایی حرف مادر دختری بود دقیقا شبیه همون دوران بود

نسترن شنبه 20 اردیبهشت 1399 ساعت 14:26

چقدر آدم بیشتر دلش میگیره از قضاوت نابجای کسایی که عزیزترین هاشن

قضاوت چیز بدیه . قضاوت نادرست میتونی مسیر زندگی آدم رو عوض کنه . قضاوت پدرم اون دبیرستان رو در ظاهر از من گرفت ولی حقیقتا تمام شخصیت و نوجوانی و غرورم رو نابود کرد

ستاره بامداد شنبه 20 اردیبهشت 1399 ساعت 12:38 http://morningstars.blogsky.com

به نام خدا



دوست عزیز سلام. من در حال انجام یک پژوهش هستم در مورد اثرات دستگاه انکوباتور روی بچه ها .ممنون میشم اگه با پر کردن پرسشنامه زیر به من کمک کنین.



سپاس از همکاری شما



مرادی- کارشناس ارشد مشاوره توانبخشی



لینک پرسشنامه :

https://docs.google.com/forms/d/e/1FAIpQLSfCWnpdCs-5hCw51o2_iKJeKVE-YZZ9AHxSpqWU_LFlMVG6YQ/viewform?usp=send_form

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.