مرداد ماه تموم شد و وارد شهریور ماه شدیم . از 20 مرداد تصمیم جدی برای زندگی گرفتیم . خب دیگه تقریبا دو نفره زندگی کردن برامون سخت شده بود و بعد از 7 سال نیاز به نفر سوم داشتیم . خب بهمن ماه رفته بودیم دکتر ولی دکتر اصلا حرف گوش کن نبود . بهش میگفتم که کم کاری تیرویید دارم میگفت مهم نیست . میگفتم به فولیک اسید حساسیت دارم و نمی خورم میگفت مهم نیست . میگفتم تا حالا آزمایش و سونو هم ندادم میگفت مهم نیست . فقط چندتا آزمایش برای سنگ نوشت و گفت همین که آقا سالم و خوب هستند کافیه . عقل سلیم میگفت این دکتر بشدت داره اراجیف میگه . اردیبهشت ماه دیگه نرفتیم و خورد به مریضی مامان و ماه رمضون و ما بی خیال شدیم . اما مرداد ماه تصمیم گرفتیم که یه دکتر خوب پیدا کنیم . دو سه روزی مشغول جستجو بودیم که با خانم دکتری آشنا شدیم . یه search کوچولو در موردش کردم دیدم همه از اخلاق و برخوردش تعریف میکنند . مریض ها رو یکی یکی پذیرش میکنه . وقت کافی برای مریضش میزاره . به دقت و آرامش سوالاتت رو جواب میده .تماس گرفتم و وقت گرفتم . در اولین دیدار بشدت استرس داشتم . شرح حال دادم و معاینه کرد . در حین معاینه متوجه موضوعی شد که گفت اگه عمل کنی خیلی خوبه . یه مقدار در مورد عمل توضیح داد و اینکه بعد از عمل چی میشه . تقریبا 20 قیقه ای تو اتاق بودم و داشت با لبخند و آرامش صحبت میکرد . یه سری هم آزمایش نوشت و در آخر شماره تلفنش رو داد و گفت اگه سوالی داشتی تماس بگیر . شب با سنگ صحبت کردم و قرار شد مجددا با هم بریم پیشش . در مراجعه دوم فقط در مورد نحوه عمل صحبت کرد و گفت به نظر من اگه قبل از بارداری این اتفاق بیفته براتون بهتره . موافقت خودمون رو اعلام کردیم و بیمارستان ها رو بهمون معرفی کرد و بعد از انتخاب بیمارستان مورد نظرمون گفت من فردا با شما در مورد روز عمل تماس میگیرم . صبح روز بعد ساعت 7 تماس گرفت و گفت چهارشنبه ساعت 6:30 صبح بیمارستان باشید و یکسری موارد و مدارک مورد نیاز رو یادآوری کرد . خب با سنگ قرار گذاشتیم که در مورد این عمل چیزی به خانواده هامون نگیم . چهارشنبه صبح رفتیم بیمارستان و کارهای پذیرش انجام شد و وارد اتاق شدم . ساعت 7 بود که پرستار اومد و گفت خانم دکتر تو بخش جراحی منتظر شما هستند . بلاجبار سوار ویلچر شدم و بردنم بخش جراحی . وارد که شدم خانم دکتر با یه لبخند اومد سمتم و گفت سلام خانم .... و دستم رو گرفت . بدنم یخ بود . خودش با استفاده از فشارسنجی که اونجا بود فشارم رو چک کرد و کمی شوخی کرد . منتظر بودیم که دکتر بیهوشی بیاد . در مورد نحوه عمل و مدت زمانش گفت . بیهوشی هم خیلی مختصر قرار بود انجام بشه . حال خوبی نداشتم . هر چقدر دکتر خودم و دکتر بیهوشی و تکنسین های اتاق عمل آدم های شاد و پر انرژی بودند من اول صبحی اخمو و عصبی و بداخلاق بودم . رفتارم ارادی نبود .اشک از چشمام جاری بود . تنها چیزی که از اون زمان و اون اتاق یادمه اینه که دکتر بیهوشی یه چیزی درون آنژیوکتم زد .دیگه چیزی یادم نمیاد . فقط یادمه که با صدای گریه خودم ازخواب بیدار شدم . گویا تو ریکاوری بودم . صداهای اطراف و مسئول ریکاوری رو میشنیدم که همش می پرسیدن چی شده ؟ درد داری ؟ اما فقط گریه میکردم و باز یادمه که چیزی وارد آنژیوکتم شد . نمی دونم چند دقیقه یا ساعت بعد اما باز با گریه بیدار شدم . یادمه که باز بالای سرم کسی ایستاده بود و دستش رو به صورتم میکشید و میگفت آخه چرا گریه میکنی؟ و باز همون حس خنکی تو رگهام . بار سوم هم با همون حالت اما هوشیار تر بیدار شدم . اینبار وقتی ازم پرسیدن چرا گریه میکنی گفتم نمی دونم . انگار دست خودم نبود . هیچ دردی نداشتم . فقط شنیدم که گفتند همراهت خیلی نگرانه الان نزدیک 4 ساعته که تو ریکاوری هستی. می خوایم منتقلت کنیم بخش . مجددا تا انتقالم به اتقم چیزی یادم نیست فقط یادمه که آقایی گفت برو رو تخت و وقتی خواست کمکم کنه گفتم خودم می تونم و خیلی راحت از اون تخت اومدم رو تخت خودم . بلافاصله پرستار اومد . ازش یه دستمال مرطوب گرفتم و صورتم رو پاک کردم . پرسیدم پس همسرم کو . گفت بیرون واستاده . می خوام پانسمانت رو ببینم. یه نگاه کرد و بلافاصله با سرعت پانسمان داخلیم رو بیرون کشید . پرسید درد داری گفتم نه . فقط تشنمه . برام کمی شربت ریخت . خدمات اومد و کمک کرد لباسم رو عوض کنم و دستی به موهای آشفته ام کشید . و بعد از اینکارا سنگ رو صدا کرد و خودش رفت بیرون . سنگ حالم رو پرسید و گفت مامانت چند بار زنگ زده و من گفتم دانشگاهی و گفته شب داره از شهرستان مهمون میاد برامون شما هم بیایید و بعدش از تو جیب ش یه دستبند خوشگل در آورد و داد بهم . در همین حال خانم دکتر اومد داخل اتاق و گفت عملت ساعت 7:28 دقیقه شروع شد و 8:05 تموم شد . بیهوشیت خیلی سبک و در حد یک خواب بود . ولی به خاطر فشار روحی تمام مدت در حال گریه بودی . طوری که تو ریکاوری به خاطر شدت گریه هات منو صدا کردند و خودم اومدم بالا سرت و دستور آرامبخش رو دادم . مدت زمان حضورت در ریکاوری کمی نگران کننده بود . انگار داشتی نسبت به چیزی مقاومت میکردی . بعد از سنگ خواست که بره بیرون و دو سه دقیقه ای بهم نکاتی رو گوشزد کرد و گفت ساعت 2 مرخصی . بعد از رفتن دکتر از سنگ خواستم که لباس های خودم رو بیاره و عوض کردم و سنگ رفت دنبال کارهای ترخیص و دقیقا راس ساعت 2 از بیمارستان اومدیم بیرون . خب از قبل می دونستم که مامان مهمون داره . مشکلی از لحاظ بدنی نداشتم . فقط کمی حالت گیجی و منگی داشتم و البته نمی تونستم خوب بشینم . اول رفتیم خونه و ناهار خوردیم و ساعت 4 رفتیم سمت خونه مامانم .البته ناهار رو هم خونه مادر سنگ خوردیم, خب اونجا متوجه شدند که نمیتونم بشینم که طبق هماهنگی قبلی گفتیم یکی از بخیه هام از داخل باز شده بود رفتم و دوباره بخیه کردند, خونه مادر من هم همین رو گفتیم.
به هر حال روزهایی رو داریم پشت سر میزاریم که لحظه به لحظه اش برامون پر از شادی و آرامش و تنش و اضطرابه.