وقت دکتر داشتم . خدا رو شکر حال آینه خوب بود و داشت از صبح حسابی لگد مالمون میکرد . شکمم از لحاظ ابعاد و پوشش مو شبیه خرس شده . اونقدر ورم داشتم که دکتر به محض دیدنم گفت چرا اینطوری شدی و بلافاصله فشارم رو چک کرد که خدا رو شکر همه چیز خوب بود . گفت دیگه از الان میشه فهمید که کوچولو پسره . گفتم چطور؟؟؟؟گفت به قول قدیمی ها دماغت شده اندازه کوفته ، پاهات که هر کدوم به اندازه یک بالش اند و شکمت هم بشکه . و از دیدگاه مادر بزرگامون این تغییر قیافه فقط مال پسره . هر دو خندیدم .سنگ هم اومده بود داخل . گفت خانم دکتر شنبه ها که پرولوتون رو میزنه حالش بد میشه و بیقرار میشه . گفت طبیعیه . اشکالی نداره . پرسیدم تا کی باید این آمپول رو بزنم گفت تا هفته 38 و انشالله 39 پسر کوچولو بدنیا بیاد, کلی پکر شدم, از اول بارداری ذهنم رو برای طبیعی آماده کرده بودم و الان دکتر سزارین مد نظرش بود,کی میگه دکترها سخت سزارین میکنن ؟؟؟؟ سنگ معتقده به خاطر وضعیت ریه خودم و وضعیت مشکوک asd قلب آینه می خواد اینکار رو بکنه و نباید نظر خودمون رو بهش تحمیل کنیم . توکلمون به خداست . انشالله که هر چی صلاحه اتفاق بیفته .
خرید خونه قبل از عید حسابی دست و بالمون رو تنگ کرده .حقوق اسفند ماه هم همش رفت بابت دفترخونه و گذاشتن دستشویی فرنگی برای اونجا و حق کمیسیون بنگاه برای خرید و اجاره و اینچنین بود که دستمون خالی شد . تنها امیدمون برای پرداخت قسط ها و هزینه ها عیدی بود که اون رو هم امسال به سنگ ندادن . یادمه قبل از عید نشستیم به حساب کتاب کردن . تنها نور امیدی که در دلمون می درخشید عیدی بود که بابام میداد . از شانسمون زنگ زد پرسید چیزی می خواهید براتون بخرم یا پولش رو بدم که گفتیم نه پولش رو بده .گفت الان بریزم به حسابت یا عید بدم و منم خجالت کشیدم و گفتم نه عید بده . هر چند که بعد از قطع کردن تلفن کلی به خودم فحش دادم که چرا الکی کلاس میزاری. اما فردا صبحش دیدم که نصف عیدی رو به حسابم واریز کرد و زنگ زد گفت شاید لازمتون بشه . با عیدی که واریز کرد رفتیم آجیل و خریدهای مورد نظرمون رو انجام دادیم . شیرینی رو هم بابا هر سال میگیره و میوه رو هم پدر سنگ . تنها چیزی که مونده بود عیدی بچه ها بود . تصمیم گرفتیم هر چی عیدی میگیریم با همونا عیدی ها رو پرداخت کنیم . خانواده سنگ نفری بهمون 100 دادن که دقیقا ما هم به خواهرش و مادرش هر کدوم 100 دادیم . پدر بزرگش 100 داد که ما همون میزان رو به برادر زاده سنگ دادیم . پدر و مادرم الباقی عیدی رو دادن و صد البته به آینه هم عیدی دادن که عیدی آینه رو گذاشتیم لای قرآن برای خودش . برای مادرم روز مادر نخریده بودم .تصمیم گرفتیم براش روتختی بخریم . خیلی جاها رو گشتیم . من دنبال چیز ارزون بودم و سنگ دنبال روتختی خوب و گرون . آخر سر هم با هم سر قیمت به توافق نرسیدیم و هیچی نخریدیم و البته ازش عذرخواهی کردیم که دستمون خالیه . اون بنده خدا هم گفت مگه من انتظاری ازتون دارم .همینکه اون مشکل مالیتون حل شده و خونه خریدید برای من بزرگترین هدیه است . از حق نگذرم مادر سنگ هم انتظاری نداره اما یکبار چند سال پیش که سنگ کارش رو هم از دست داده بود و تنها منبع درآمدیمون یارانه مون بود ،روز مادر نتونستیم براش هدیه ای بگیریم ، پدرش اومد خونمون و گفت این همه کار میکنید حداقل باید عقلتون برسه که سالی یکبار چیزی برای قدردانی بگیرید و از اون زمان شده قرض بگیریم هدیه و عیدی اونا فراموشمون نشده . برای برادر زاده هام هم چون اینجا نبودند چیزی در نظر نگرفتم و گفتنم هر وقت که ببینم عیدیشون رو میدم . الباقی عیدی دریافتی از مامان و بابام هم صرف کادو برای اقوام سنگ شد . یکی خونه خریده بود ، یکی بچه دار شده بود ، یکی داشت میرفت خارج از کشور و ..... و اینچنین بود که ما سیزدهم فروردین آه در بساط نداشتیم . به سنگ چاقو میزدی خونش در نمیومد . میگفت ما هم خونه خریدیم هیچکس حتی یک تبریک خشک و خالی هم نگفت . راستش دنبال هدیه نبودیم حداقل میتونستند یک تبریک بگن . با فامیل دور کاری ندارم حتی خانواده اش هم تبریک نگفت . یادمه پدرش رو صدا زد و گفت بابا خونه خریدم . پرسید کجا و چند ؟ گفتیم فلان جا . بلند شد رفت سمت در گفت 130 پول شارژ بدهکارید ، تو صندوق پول نیست زود واریز کنید و از همون شب هم اعلام کردند از اینجا برید . میگفت هم تو این خونه بشینید و هم اونجا رو داشته باشید . کل محبت و تبریک همین بود . روزی هم که با پدر و مادرش رفتیم خونه رو ببینیم مادرش تبریک گفت اما پدرش گفت من در حق پسر کوچیکم ظلم کردم باید برای اون یک خونه بخرم و به نامش بزنم . راست میگفت ظلم کرده . ما در خونه ای که میشینیم پول نصفش رو ازمون گرفته و سه دانگ به اسممون زده ولی اون بدون دادن پول نشسته . برای اون 18 سالگی ماشین خرید و پرایدش رو کرد 206 و مدرسه غیر انتفاعی و دانشگاه آزاد فرستاد اما سنگ تا دو سال بعد از عروسیمون هم ماشین نداشت و تمام هزینه تحصیل رو خودش پرداخت کرد . جشن عروسی اون رو طبق سلیقه خودشون برگزار کرد اما هزینه ماه عسل ما رو برداشت و برای بزن بکوب آخر شب تو خونه هزینه کرد و وقتی اعتراض کردیم و گفتیم ما دوست نداریم بعد از تالار در خونه مراسمی باشه ، گفت شما لیاقت ندارین .لیاقت شما اینه که دو تا بلیط مشهد بگیرم و بفرستموتون مشهد و بگم تموم شد . و جالبش این بود که فردای پاتختی با دفتر چه قسط اومد و گفت برای عروسیتون وام گرفته بودم باید خودتون پرداخت کنید . آروم کردن سنگ در شرایطی که خانواده اش فشار بهمون وارد میکردند که از اینجا بلند شدید برید واقعا کار سختی بود و بی توجهیشون به کارهامون بدتر.
در این شرایط مالی بودیم که ماشین خراب شد و موتور ماشین سوخت . یعنی چنان گریه ای سر دادم که خدا میدونه . فکر هزینه بیمارستان از یک طرف، فکر هزینه ماشین از یک طرف، فکر قسط های عقب افتاده از یک طرف و نیش و کنایه اینکه مجبور بودید خونه بخرید از طرف دیگه چنان دلم رو بدرد آورده بود که نای راه رفتن هم نداشتم . یادمه وقتی ماشین خراب شد پدر سنگ اومد و گفت رفتم طناب گرفتم خودم ماشین رو بکسل کنم . سنگ گفت کار ماشین شما نیست . این ماشین سنگینه اما کو گوش شنوا . شروع کرد که تو فلان و تو بی سار. اون روز از صبح هم آینه تکون نخورده بود و بشدت نگران بودم . رفتم لای قرآن رو باز کردم و عیدی که بابا به آینه داده بود رو برداشتم و گفتم بریم بیمارستان یک nst بگیریم . لباس پوشیدم و ناخودآگاه زدم زیر گریه . هم نگران پسرم بودم و دل آشوب از این وضعیت که الان دیگه خراب شدن ماشین و کمک باباش میشه نقل مجالس فامیل(بر خلاف خونه خریدن که هیچ کجا صداش رو در نمیاورد،هر چند که سنگ با شناختی که از پدر و برادرش داشت ،عید هر جا که رسید گفت فلان جا خونه خریدیم . چون دو روز دیگه باباش میگفت من پولش رو دادم و برادرش میگفت بابا براش خریده )و از همه بدتر از کجا پول بیاریم . پاهام بی اختیار سست شده بودن . قید دکتر رفتن رو زدم و چنان با عصبانیت به آینه گفتم مگه نمیبینی حداقل تو این شرایط تو یه تکونی به خودت بده تا خیالم بابت تو راحت بشه ، آینه کوچولو هم انگار شرایط رو مساعد ندید و دلش به رحم اومد و چند تا تکون اساسی خورد و تونست حداقل در اون شرایط یک لبخند گوشه لبمون بنشونه .صبح فرداش ماشین گرفتن و ماشین رفت تعمیرگاه . پدر سنگ گفت من خرج میکنم بعد باهات حساب میکنم . دو روز پیش که ماشین درست شد رفت ماشین رو گرفت و گفت شد یک میلیون و چهارصد. تو دلم گفتم خدایا چیکار کنیم و سنگ همش میگفت خدا بزرگه که دوست سنگ (همونی که ماشین رو بهمون داده) تماس گرفت و پرسید چه خبر وقتی ماشین رو فهمید پرسید پول دارید . سنگ گفت بله . نیم ساعت بعد دیدم که پولی به حسابمون واریز شد و بعد هم یک پیامک که این بابت هزینه تعمیر ماشین . اونقدر خوشحال شدیم که شبونه رفتیم پول پدرش رو واریز کردیم و برگشتیم خونمون. یه زمانی از یه جایی که اصلا توقعش رو ندارید خدا چنان دستمون رو میگیره و بلندمون میکنه که خودمون هم تعجب میکنیم . خدایا بابت همه نعمت هات شکر . دیشب حرف هزینه بیمارستان بود . درسته که تا 10 تومن بیمه تکمیلیمون پوشش میده ولی فرانشیز 20% و هزینه های دیگه به عهده خودمونه. سنگ میگفت خدا تا به امروز لنگمون نذاشته . از این به بعد هم نمیزاره .
دزدی همیشه از دیوار کسی بالا رفتن نیست . اینکه دستت رو در جیب مردم ساده لوحی بکنی و کسری بودجه تامین کنی ، خودش بزرگترین دزدی و اختلاس محسوب میشه
من نمی فهمم ارز به چه درد یک عده از مردم عادی می خوره . خرید و فروش ارز باید تعریف داشته باشه . ماشالله همه شدن دلال . هیچ کجای دنیا مثل این کشور مردم سوار موج گرانی نمیشن . این دلار با این قیمت الان فقط و فقط باید در بهداشت و دارو هزینه بشه ، اون هم در موارد خاص. سال 92 که تحریم ها شدید شد ، داروی سروتایدی که 35هزار تومن با بیمه می خریدم رو 230 هزار تومان خریدم و وقتی علت رو پرسیدم گفتند به خاطر تحریم ها و بالا رفتن قیمت دلار به صورت قاچاق وارد میشه خدا به داد هممون برسه که خودمون هم به خودمون رحم نمیکنیم.
آدم ها در هر سنی نیاز به حریم خصوصی دارن . بعضی وقت ها هم نیاز به یک رابطه فقط و فقط دو نفره و بیشتر اوقات نیاز به روابط خانوادگی. همه این نیازها کاملا باید درست تعریف بشن و اگر این روابط به درستی و در زمان مناسب برای شخص فراهم نشه میتونه صدمات جبران ناپذیری برای فرد داشته باشه.
پدر و مادر من این روابط رو به من و برادرم یاد دادن و خودشون هم کاملا رعایت میکردن . برای مثال بهمون یاد دادن که وقتی پدر و مادر در اتاق هستند بدون در زدن وارد اون اتاق نشیم و یا اینکه از یک سنی به بعد (15 سال به بعد)من و برادرم رو میذاشتند خونه و مادر بزرگم میومد پیش ما و خودشون یک سفر دو روزه میرفتند مشهد .البته بعد از چند ماه هم خانوادگی میرفتیم . همه ایا رو گفتم که به این حرف برسم که داشتن فضای خصوصی و روابط دو نفره برای زن و شوهر ها خیلی مهمه و باعث آرامش فکریشون میشه .متاسفانه مدتیه که پدر و مادر سنگ خیلی با هم مشکل پیدا کردند . سر هر چیز کوچیک و بی ارزشی چنان دعوایی می کنند که آدم دچار ترس میشه . قسمتی از اون مشکلات دو دو تا کردن های بیجای پدر سنگ هست . خب برای هر کسی در زندگیش پیش میاد که یک چیزی رو فقط برای دل خودشون بخرن بدون اینکه به قیمتش فکر کنند . متاسفانه پدر سنگ اخلاقا طوریه که اگر یک خودکار زیبا هم بخری قبل از اینکه بگه چقدر قشنگه مبارکه ، می پرسه چند خریدی ،سرت کلاه گذاشتن، به چه دردی می خوره ، فلان جا ارزون تر بود . و کلا نسبت به همه چیز همین اخلاق رو داره . یعنی حتی اگر یک کیلو گوجه فرنگی هم بخری معتقده گرون خریدی و سرت کلاه گذاشتن و تو قدر پول رو نمیدونی. یک مشکل بین پدر و مادر سنگ همین موضوعه . یعنی مادر سنگ آرزو به دل مونده که یکبار شوهرش غر نزنه و چون همیشه غر میشنوه پنهان کاری تو زندگیشون زیاده و خب وقتی لو میره دعوا شروع میشه . ولی مشکل خیلی خیلی جدی که وجود داره نداشتن حریم دو نفره بین این دو نفره. خواهر سنگ سی و دو سه سالشه و مجرد و حتی برای لحظه ای خونه رو ترک نمیکنه . بزرگترین اتاق خواب خونه رو برداشته و اتاق کوچیکه هم تبدیل به انبار شده و این دو مجبورن وسط سالن بخوابن و خب شب ها هم این دختر دقیقه به دقیقه در حال رژه رفتن در سالن و آشپزخونه است . خود مادر سنگ به زبون میگه که شوهر من خیلی به موضوعات ..... علاقه داره و حتی هرزگاهی با تعجب میگه این دو تا پسر در این زمینه به کی رفتن نمیدونم. اما خب موقعیتی براشون عملا بوجود نمیاد و بدتر از اون هرزگاهی هم که دخترشون از خونه بیرون میره ، بدون در زدن و بدون اعلام قبلی بر میگرده خونه و خودش کلید میندازه و در رو باز میکنه . چندین بار در مورد همین موضوع با خواهرش خیلی واضح صحبت کردم اما کو گوش شنوا . و متاسفانه همین موضوع شده بزرگترین مشکلی که هیچ کدوم هم نمی تونن به زبون بیارنش. مادر سنگ هرزگاهی در درد و دلش اشاره ای به این موضوع میکنه و پدر سنگ هم عصبانیتش رو سر دخترش خالی میکنه و کلا رابطه پدر و دختر زیاد خوب نیست . ما حق رو به پدر سنگ میدیم چون خواهرش با وجود داشتن تحصیلات بالا و چهره خوب اصلا حاضر به حضور و فعالیت در اجتماع نیست . ازدواج سنتی رو هم دوست نداره . هرزگاهی پدرش یا برادراش بهش میگن خب پس اون پسر چطوری باید با شما آشنا بشه . و خب همه این حرف ها آب در هاون کوبیدنه . الان مدتیه که باز بگو مگو های بین پدر و مادر زیاد شده و سنگ دیروز تصمیم گرفت که پدر و مادرش رو در دو سه ماه آینده دو نفره چند روزی با هزینه خودش بفرسته مسافرت تا کمی آروم بشن . یه جایی همه آدم ها نیاز به خلوت دارن . اون خلوت الزاما خلوت ج ن س ی بین زن و شوهر نیست .خلوت احساسی بین زن و شوهره .هرزگاهی گذشته و حال پدر و مادر خودم رو نگاه میکنم خوشم میاد . برای خودشون وقت میزارن و از دو نفره های هم لذت میبرن . چند سال پیش که تازه نوتلا بارها تاسیس شده بود خونشون لیوان نوتلا بار پیدا کردم،پرسیدم این از کجا اومده پدرم گفت مگه ما دل نداریم گفتیم بریم ببینیم چیه . یا هرزگاهی با هم میرن رستوران . خیلی وقت ها به ما و برادرم اینا هم زنگ میزنن که ما فلان جا هستیم شما هم بیایید مهمون ما ، اما هرزگاهی هم فقط دو نفره هستند .از بچگی برامون تعریف کردند که هیچکس اجازه نداره بدون در زدن وارد خونه کسی حتی خودش بشه . تا به امروز پدرم بدون در زدن خونه خودش کلید ننداخته در رو باز کنه . برادرم وقتی نامزد کرد ، هر وقت خونه خودمون با خانمش تنها بودند و ما بیرون بودیم از اواسط مسیرمامان زنگ میزد و میگفت مثلا ما تو راهیم و نیم ساعت دیگه میرسیم چیزی لازم دارید بخریم . اون زمان نمیدونستم چرا اینکار رو میکنند اما وقتی بزرگتر شدم و خودم عقد کردم متوجه معنی احترام به حریم و روابط رو درک کردم . واقعا اگر نیاز داریم در آینده با همسرمون دچار مشکل نشیم باید از همین روزهای ابتدایی شروع کنیم به آموزش خودمون و بچه هامون . هرزگاهی از خودم سوال میکنم که چرا درک حریم خصوصی پدرو مادرش برای خواهر سنگ اینهمه سخته و خب به این نتیجه میرسم که آموزشی ندیده .واقعا باید برای آینده خودمون و بچه هامون باید از همین زمان دست بکار بشیم . آرامش فردای ما در گرو آموزش و دانش امروزمونه
خدا رو شکر بلاخره این تعطیلات تموم شد .واقعا برام خسته کننده شده بود . تمام برنامه های زندگیمون بهم ریخته بود . من نمیدونم دیدن اقوام سالی یکبار اون هم چند دقیقه چه کاریه ؟ کجای اینکار صله رحم محسوب میشه و پیامبر توصیه کرده . خدایی دیگه من و چه به عید دیدنی رفتن خونه نوه عموی مادر سنگ . یعنی آرزو به دل موندیم که یک روز برای خودمون بریم پارک و قدم بزنیم . همش یا استرس اینو داشتیم که الان مهمون میاد یا استرس اینو داشتیم که الان صدامون میکنند میگن آماده بشین بریم فلان جا . از طرفی پدر سنگ ماشین نمیاورد و اکثرا با ماشین ما یا برادر سنگ میومدند . زمانی که برادر سنگ بود پدر و خواهرش میرفت ماشین اونا و مادرش میومد پیش ما و من جلو مینشستم و راحت بودم. هر چند که برای اونا سخت میشد . خانمش بارداره و از یک طرف بچه هشت ماهه داره و به خاطر اونا مجبور میشد صندلی ماشین رو باز کنه و بچه رو با اون وضع بغل بگیره و عقب بشینه . اما زمانی که اونا نبودند با ماشین ما میرفتیم . پدرش جلو و ما سه تا عقب. شیشه رو نمیتونستم بدم پایین چون باد مدل موهاشونو بهم میزد . نفس نمیتونستم درست بکشم و به پهلوم هم فشار میومد بطوری که شب ها از شدت درد تا ساعت 2-3 بیدار بودم و ناله میکردم . بهترین روز عید رو هفتم فروردین تجربه کردیم . صبح با خانواده سنگ رفتیم جایی عید دیدنی و بعدش اونا سوار ماشین برادر سنگ شدن و رفتن جای دیگه و ما گازش رو گرفتیم و بعد از چند روز رفتیم خونه مامانم . ناهار خوردیم و هر کدوم بدون ترس از اینکه الان کسی میاد راحت خوابیدیم . ساعت 5 بیدار شدیم و بابا هم از سرکار برگشته بود .چای و میوه و شیرینی خوردیم و رفتیم خونه عموم . هم عید دیدینی بود و هم شب نشینی . کلی حرف زدیم و خندیدیم و بعدش هم برگشتیم خونه خودمون . از دیدگاه ما عید دیدنی باید منطقی و درست باشه .همه فامیل میدونن که پدر و مادرم روز اول و دوم و سوم عید رو خونه هستند و جایی نمیرن و چون بابا و مامان بزرگ فامیل هستند همه با خیال راحت میان عید دیدنی و رفتنی اعلام میکنند که ما هم فلان روز خونه هستیم . یعنی برنامه از قبل مشخصه و هر کسی با خیال راحت می تونه به کار و زندگی و تفریح و استراحتش برسه .
انشالله قراره خرید وسایل آینه این هفته جمعه تموم بشه . ما برای خرید لباس و کالسکه رفتیم انبار آقا بزرگ . انصافا جنس لباس ها ایرانی و درجه یک بودن و قیمت ها نسبت به همه جا مناسب تر. اما خوب از اونجایی که ناشی تر از این حرف ها بودیم خیلی چیزا رو فراموش کردیم بخریم . هر چند که واقعا نمیدونم برای بچه چه چیزهایی لازمه . تخت رو هم رفتیم چاردانگه و سفارش دادیم و انصافا جنس و کیفیتش عالی بود .چند وقتی هست که استرس بستن ساک بیمارستان رو دارم . نمی دونم چی باید با خودم بردارم . برای خودم چی برای آینه چی؟؟؟؟از طرفی همه میگن چون بیمارستان خصوصیه همه چیز خودشون بهت میدن و نهایتا اگر دوست داری یک دست لباس براش ببر . الان چمدونم رو گذاشتم جلوم و دارم لباس های خودم رو جمع میکنم . قراره بعد از بیمارستان مستقیم برم خونه مادرم و ده روزی اونجا باشم . درسته اونجا لباس دارم اما مامان اعلام کرده که اونا لباس راحتی تو خونه ای هستند دو تا لباس درست و حسابی بیار مهمون میاد زشته . یه قسمت از خریدهای آینه رو هم دو تا دو تا برداشتند که یک سری بمونه اونجا و من مجبور نباشم با خودم ساک حمل کنم .
یک پیشنهاد کاری جدید بصورت پروژه بهم شده . البته از اول تابستون که سنگ نذاشت حتی بهش فکر کنم و شدیدا مخالفت کرد . کار بدی نبود . یک کار محاسباتی بود که نهایت هفته ای دو روز باید میرفتم و الباقی رو میشد در خونه انجام داد .زیاد دیگه اصرار نکردم .هر چند که واقعا دلم برای استقلال مالیم تنگ شده . درسته با خرید و فروش سهام هم میتونم تا حد کمی اون استقلال رو داشته باشم اما ترجیح میدادم که کاری با درآمد بهتر انجام بدم .
انشالله که سال 97 سالی سرشار از شکوفایی و موفقیت برای همه دوستانم باشه و مستاجر ها ، صاحب خونه بشن و مجردها ، ازدواج کنند و اونایی که بچه میخوان بچه دار بشن و در یک کلام همه به آرزوهای خوبشون برسن .
دیشب مردیم و زنده شدیم, دیروز وقت دکتر داشتم, صبح که از خواب بیدار شدم یک قطره خون دیدم و ساعت 11 هم یک خون دیگه, از ترس سنگ صدام رو در نیاوردم, اونقدر به آدم استرس وارد میکنه که حالم بد میشه, ساعت 3 رفتیم دکتر, فشارم بالا بود, در مورد حرکت جنین پرسید گفتم خیلی کمه, روز قبلش هم سونو بودم و در 32 هفته وزن آینه 1955 گرم تخمین زده شده بود, در سونو هم مثل همیشه خواب بود, آرزو به دل موندیم یکبار در سونو حداقل دست خوردنش رو ببینیم, گفت nst انجام بده, رفتم و به منشی گفتم و اون هم انجام داد که یک مرتبه دیدم رفت خود دکتر رو صدا کرد, دکتر اومد و کمی بررسی کرد و واستاد بالا سرم, چهار حرکت خوب رو هم ثبت کرد, در پایان هم گفت اوضاع اصلا خوب نیست, rate ضربان قلب باید حداکثر 160 تا باشه که مال آینه تا 210 بالا میرفت و این خوب نبود, از طرفی بابت لک بینی صبح نگران بود, گفت برو خونه شام بخور و برو بیمارستان و یک nst دیگه انجام بده و اگر همین وضعیت بود باید بستری بشی و اگر تا 24 ساعت اوضاع فرق نکرد ختم بارداری, از یه جایی به بعد اصلا صداش رو نمیشنیدم, اومدم پایین و سوار ماشین شدم و به سنگ گفتم چی شده, یعنی دچار چنان استرسی شد که تا به حال ندیده بودم, خودم کم بودم حالا باید اون رو هم آروم میکردم, از طرفی جشن دندونی دختر برادر سنگ بود و می خواستم برم کادو بخرم که دستم به خرید نیومد, آخه در این شرایط کی حال و حوصله مهمونی رو داره, اومدم خونه یک دوش گرفتم و شام خوردیم و خواستم ساک بیمارستان رو ببندم که سنگ نذاشت, گفت امشب بر میگردی خونه, چقدر لبخند زدن در اون شرایط سخته, ساعت 10 رسیدیم بیمارستان و رفتم اتاق زایمان, بلافاصله nst انجام شد, خدا رو شکر حرکت هاش خوب بود و سرعت ضربان قلب کوچولوش هم حداکثر تا 160 بود, پرسیدم چطوره, گفتند عالی, با دکترم تماس گرفتند و نتیجه رو به اون هم گفتند و چون دیگه لک بینی نداشتم برگشتم خونه, در مسیر برگشت هم رفتیم امام زاده صالح و از بیرون سلامی عرض کردیم و برگشتیم خونه, در مسیر برگشت یادم افتاد کادو نخریدم, سنگ گفت الان ساعت 11 شب, احتمالا رفتند خونشون, مهمونی خونه مادر سنگ بود, تا رسیدیم دیدیم هنوز هستند و در رو باز کردند و ناچارا دست خالی رفتیم داخل که به جای اینکه بپرسند چی شد قیافه گرفتند و بچه شون رو زدند زیر بغلشون و رفتند خونشون, هر چند که بلند اعلام کردم که کادوی دندونی این دختر کوچولوی ناز نازی محفوظه,خدایا شکرت که همه چی خوب هست و من الان در خونه خودم هستم, خدایا همه کوچولوهای مسافر رو در پناه خودت محفوظ بدار و سالم و سلامت و به موقع در آغوش خانواده هاشون جای بده