بلاخره اون کار رو بعد از یکسال سه شنبه تحویل دادم، اینکه چقدر شرمنده بودم جای صحبت نیست اما اینکه اون شخص با روی باز نشست جلوم و به تک تک تحلیل و نتایج گوش داد و بعد از یکساعت حرف زدن تشکر کرد و گفت کار به خاطر شرایط کرونا کلا ملغی شده، باعث شد سرم رو از خجالت به زیر بندازم، البته هیچ پولی هم نگرفتم و مبلغ اولیه رو هم بهشون برگردونده بودم، دلایل تاخیر روپرسید که بهشون توضیح دادم، بلاخره حس خوبی نبود، من قبلا هم برای ایشون کاری انجام داده بودم اما اینبار واقعا همه چیز بد بود و شانس باهام همکاری نکرد
این یک کار بازارسنجی و مدلسازی بود برای یک app قبلا هم انجام داده بودم، مدلم رو باید بر مبنای دو تا الگوریتم پیش میبردم و در متلب کد نویسی میکردم من کد نویسی رو بلد بودم اما تحلیل یکی از الگوریتم ها رو بلد نبودم، به هم کلاسی های دوران ارشد هم گفتم یا بلد نبودند و یا بهونه میآوردند تا اینکه سنگ گفت چرا نمیدی بیرون کسی برات انجام بده، کلی گشتم تا اینکه کار رو دادم به کسی که خودش مدرس متلب بود و گفت بلدم، کار رو گرفت و پاییز با کلی الم شنگه ازش گرفتم یک فایل pdf، اون روز کلی خوشحال شدم، اما وقتی نشستم پاش دیدم اشتباه داره، اول فکر کردم اشتباه تایپی هست باهاش تماس گرفتم که فایل word رو بده گفت اگر فایل word میخوای باید پول بدی، که یک دعوای مفصل و بد کردم، بیشتر که نگاه کردم و کدنویسی رو دیدم، متوجه شدم اصلا دیتا چیزی که من دادم نبود، یعنی پول گرفته بود و معلوم نبود بهم چی داده، یکم کدهای اون الگوریتم رو سرچ کردم دیدم اصلا با دستورهای کد این تفاوت داره، با توپ پر باهاش تماس گرفتم که گفت اصلا خودت حالیت نیست اینم از سرت زیاده و خب این در حالی بود که تا اون روز نزدیک 10 میلیون هزینه کرده بودم و الان هیچی دستم نبود،. دقیقا 11 آبان بود خدا لعنت کنه تمام عصبانیتم رو سر إینه خالی کردم بچه هنگ کرده بود یعنی صداش در میومد دعواش میکردم طوری شد که سنگ اومد و کلی دعوام کرد و آینه رو برداشت برد و دیر وقت برگشت، مثل دیونه ها فقط گریه میکردم تمام تمرکزم از دست رفته بود، سنگ فقط یک حرف میزد خودت برو کلاس یاد بگیر، در صورتی که من تحلیل نتیجه میخواستم نه کدنویسی، همون شب دست به دامن خدا شدن و التماس وار زجه زدم که راهکاری بهم نشون بده، که ناخودآگاه یاد یکی از دوستای قدیمی ام افتادم (دختر همسایه که البته سه چهار سالی ازم کوچک تر بود) یادم افتاد که وقتی آینه بدنیا اومد و خونه مامان اینا بودم با مادرش اومد دیدن آینه و اونجا فهمیدم دکتری شیمی از شریف گرفته و با یکی از اساتید بنام دانشگاه کار میکنه، از طریق پیج اینستا بهش پیام دادم که از شانس خوبم همون موقع مواب داد، شماره تلفنم رو فرستادم و گفتم میخوام باهات صحبت کنم که از شانسم بعد از چند دقیقه تماس گرفت یادم نمیره نزدیک 12 شب بود بهش شرایطم رو توضیح دادم و گفتم از دوستانت کسی هست اینکار رو انجام بده که گفت اگر در زمینه رشته من بود کمکت میکردم اما من بلد نیستم اما از دوستانم پیگیری میکنم بهت خبر میدم، ده دقیقه بعد باز تماس گرفت و گفت همسرم میخواد باهات صحبت کنه، همسرشون استاد دانشگاه بود و به قول خودشون هم رشته، جریان رو گفتم، گفت کل پروژه رو برام بفرست تا ببینم، اولش خواستم نفرستم اما چاره ای نداشتم، فرستادم بهم پیام داد فردا بهتون خبر میدم، دو روز بعد تماس گرفت و باهام قرار گذاشت، تمام مطالب رو بردم، همه رو با هم بالا پایین کردیم گفت کدنویسی انجام بده و برام بفرست یک مورد رو هم برام اصلاح کرد تا ریسک کارم واقعی تر باشه، از اول نشستم پای کار، بعد از ده روز فرستادم براشون که منو به شخصی معرفی کرد و اون شخص تحلیل اون الگوریتم رو در حالت های مختلف یاد داد و نتایج رو با هم بدست آوردیم، و نهایتا کار رو به خاطر اینکه آینه نمیذاشت خودم انجام بدم برای تایپ دادم بیرون و بلاخره تحویل دادم، هر چند که نوشدارو بعد از مرگ سهراب بود، هر چند که به شخصیتم از طرف اون کسی که در آموزشگاه اولین بار کار الگوریتم رو مثلا انجام داد بسیار بد توهین شد اما خب یکی از نکات خوبش کمک خدا و قرار دادن این شخص سر راهم بود،اون شب من از سر اجبار و بی تکلیفی با اون دوستم تماس گرفتم و اصلا امیدی نداشتم که همون شب کارم انجام بشه، چهارشنبه باهاشون تماس گرفتم و ازشون تشکر کردم و بهشون توضیح دادم که کلا کار کنسل شد که بهم گفتند چرا خودت صفر تا صد اینجور کارها رو انجام نمیدی که گفتم بلد نیستم گفت اون روزی که اومده بودی و صحبت میکردیم خودت چند تا طرح خوب داشتی،. طرح کسب و کارت رو منطبق بر بستر نت و app بنویس, مدلسازی کن، تجزیه و تحلیل کن پیاده سازی کن و حتی میتونی اگر توجیه اقتصادی داشته باشه سرمایه گذار جذب کنی چی رو بلد نیستی، گفتم مهمترینش یعنی برنامه نویسی،گفت برو کلاس، یاد بگیر تلاش کن و اینطوریاست که عزمم رو جزم کردم که برم و یاد بگیرم، این یک قورباغه خیلی بزرگ بود که بلاخره قورت دادم
قورباغه بعدی، تمییز کردن کتابخونه بود، کلی کاغذ باطله ریختم بیرون، کلی کتاب جدا کردم بدم کتابخونه، کلی کتاب جعبه کردم و گذاشتم بالای کمد و باز کلی کتاب جا دادم داخل کتابخونه،یکی از افتخاراتم داشتن یک کتابخونه با کلی کتاب هست، البته بیشتریاش در زمینه اقتصاد و کامپیوتر و کلا زمینه کارمون هست و الباقی داستان و رمان و فلسفه و تفسیر و تاریخ و روانشناسی،
قورباغه بزرگ بعدی انجام یک کار هولهولکی کار امروز بود که خدا رو شکر تونستم در دو ساعت این اتفاق رو جمع کنم،. البته این اتفاق زیاد دور از ذهن نبود ولی قرار بود با خیال آسوده دوشنبه انجام بدیم که ساعت 2:30 تماس گرفتند و گفتند نهایت تا 4وقت دارید و این برای سنگ که کلا کاراش طبق برنامه است یک بحران بود و کمی تنش بینمون ایجاد کرد ولی خدا رو شکر تونستیم حلش کنیم
متاسفانه آینه حرف بد یاد گرفته، گمشو، اولین بار چند شب پیش که از خواب بیدار شده بود و داشت گریه میکرد گفت، سنگ بغلش کرد که آینه عصبانی شد و گفت تو برو گمشو، و همونجا بعد از خوابیدن آینه انگشت اتهام رو به سمت هم گرفتیم ولی بعد از کلی حرف متوجه شدیم که احتمالا از تلویزیون یا جایی شنیده و اگر هم از ما شنیده باید خودمون رو اصلاح کنیم ولی باید فکری به حال این کلمه میکردیم، اول گفتیم نادیده میگیریم، با نادیده گرفتن نه تنها بهتر نشد بلکه تکرارش در طول روز بیشتر شد تا اینکه تصمیم گرفتیم فکرش رو منحرف کنیم، یعنی تا گفت گمشو بگیم چی گم شد؟ و الکی دنبال چیزی بگردیم و یک چیزی نشون بدیم و بگیم پیدا شد و خوشحالی کنیم، این روش خیلی خوب جواب داد و اول اینکه تکرارش کم شد و دوم اینکه تا خودش این کلمه رو میگه بلافاصله میگه چی گمشد و دنبال چیزی میگرده
کلا متوجه شدیم که دیگه نمیشه هر حرفی رو جلوی آینه گفت و باید خیلی مواظب حرف و کلماتمون باشیم و با اینکه سعی میکنیم مودب باشیم بیشتر تلاش کنیم و مواظب رفتار و کلاممون باشیم
یکشنبه ها روز آینه است . بعد از کلی بالا پایین کردم و سنجیدن شرایط بلاخره کلاس موسیقی ثبت نامش کردیم . البته تازه دو جلسه رفته و از او هم گفتند بنا به سنش تا دو ترم بیشتر بازی هست و مستقیم آموزشی داده نمیشه . یکشنبه ها زودتر از همیشه بیدار میشم و ناهار درست میکنم ( کتلت - کوکو . هر چیزی که بشه ساندویج باهاش درست کرد و برای ترغیب بیشتر به خوردن داخلش پنیر ورقه ای گذاشت ) و کارها رو انجام میدم و مامان پسری میریم بیرون . یکشنبه ها منم باید به جایی سر بزنم میریم و کارمون رو انجام میدیم و بعد دنبال سنگ میریم و سه تایی پیش به سوی کلاس . بعد از کلاس از پشت ماشین آب و صابون رو بر میداریم و دستامون رو میشوریم و همون داخل ماشین ناهارمون رو میخوریم . بعد سنگ رو میرسونیم به کلاسش و ما میریم پارک . حدود یکساعتی بازی میکنیم و بعد میریم دنبال سنگ و برگشت به خونه و غش کردن آینه تا ساعت 8 -9 شب و بعد هم شب بیداریش بابت خواب طولانی عصرگاهیش .
دیروز هم مثل همیشه ( از قبل هم یکشنبه ها میبردمش پارک) سنگ رو پیاده کردیم و رفتیم پارک . رفتیم قسمت بازی بچه ها . هیچ کس جز ما نبود . از همون پیاده شدن یک پسر نهایت 14-15 ساله افتاد دنبالمون . یک حرکت های عجیبی میکرد . همش میومد جلو و انگار میخواد دست درازی کنه با اخم نگاهش میکردم میرفت عقب . آینه رو سوار تاب کردم و حواسم همش به اون پسر بود که یکی دیگه اضافه شد. اون هم در سن و سال های همون پسر . یکم چرخید و دوید سمت سرسره ها . یک قسمتی داره که خیلی بالاست و حالت پلکانی داره و از یک طرف میرن و از طرف دیگه با پله میان پایین . بعد احساس کردم صدای خنده و حرف زدن میاد . چون کسی جز ما داخل اون قسمت نبود یکم اینور اونور رو نگاه کردم و چشمم به همون قسمت بالای سرسره ها افتاد که چند تا دختر پسر شاید تازه نوجوون نشسته بودند و همگی یک جایی رو نگاه میکردند که میخندیدند و سیگار میکشیدندو بین حرف هاشون چند تایی هم کلمات بد میشنیدم . حقیقتا ترسیدم . سریع آینه رو با گریه پیاده کردم و با گریه داشتم میبردم سمت ماشین که چشمم به نقطه ای که اون بچه ها از بالا نگاه میکردند افتاد . در بعضی از سرسره ها یک جایی مثل استوانه هست که بچه ها ازش عبور میکنند یک دختر و پسر( فکر نکنم سنشون به 13 -14 برسه ) در وضعیت بد . یعنی با تمام توان حالت تهوع گرفتم . سریع اومدم سمت ماشین و بدون اینکه دستامون رو بشوریم حرکت کردم و رفتیم اون سمت پارک واستادم و دستامون رو شستم . حالم اونقدر بد بود که دستام میلرزید . داشتم با بطری رو دستای آینه آب میریختم دستام از ترس و حال بد اونقدر میلرزیدن که تمام لباس بچه ام خیس شد . بعد هم چشمم به یکی از این باغبان های پارک افتاد خجالت کشیدم بگم چی دیدم فقط گفتم اگه میشه برید سمت زمین بازی چند تا دختر و پسر اونجان بچه کوچیکا و خانواده ها راحت نیستند . آینه همش گریه میکرد که چرا نذاشتی بازی کنم . حالم از صحنه ای که دیدم اونقدر بد بود که سنگ هم فهمید چیزی شده . بهش نگفتم چی دیدم فقط گفتم یه پسرمیخواست مزاحمم بشه جلوی آینه ، اعصابم خورد شد. البته شب بهش گفتم چی دیدم . میگم یادم میاد بچه ها از اون تونل ها با چه ذوقی چهار دست و پا رد میشن و اینا داشتند چه غلطی میکردن و اگر نجس بشه اگه چیزی بندازن اونجا . اگه اگه .... اصلا کسی وسایل بازی ها رو میشوره .
کنار اومدن با حادثه هواپیمای پارسال کاملا برام مفهومی نداره . کسی رو نداشتم که داخل اون هواپیما باشه اما میتونستیمهر کدوممون جای یکی از اون مسافرا یا خانواده هاشون باشیم .
پارسال وقت حاج قاسم شهید شد با تمام وجود گریه کردم . برای مردی گریه کردم که ایران رو با همه مردمش و تمام تفکراتشون و تفاوت هاشون دوست داشت و برای امنیت این کشور داشت میجنگید . با وجود تمام سختی ها خودم رو روز تشییع به خیابون انقلاب رسومدم و سیل جمعیتی که عاشقانه اومده بودند برای وداع دیدیم . حالم اونقدر بدبود که قابل توصیف نیست . همه میگفتند انتقام سخت و چقدر دلم اون انتقام رو میخواست . تا شنیدم اون پایگاه رو زدیم از ته دل حلم خوب شد که یک پایگاه مهم رو زدیم اما شادیم به چند ساعت نرسید . اولش یک فیلم در فضای مجازی و بعد خبر . خبر سقوط هواپیما . پرواز در این شرایط جنگی کاملا دور از عقل بود و عقلم میگفت این اتفاق نمیتونه یک نقص ساده فنی باشه . حاج قاسم برام به حاشیه رفته بود و تمام فکرم معطوف به هواپیما . کلی کلیپ و عکس ،سریع از مسافران هواپیما منتشر شده . هر عکس برام درد و رنج بود . تا اینکه بعد از چند روز بلاخره گفته شد دو تا موشک خودی به خاطر خطای انسانی بهش اصابت کرده .اتفاقی دردناک به فتجعه ای دردناکتر تبدیل شد . من موندم و یک دل غمگین مثل میلیون ها انسان دیگه .
یکسال از اون روزها گذشته اما حتی یادآوری اون روزها اشک به چشم میاره چه بماند دیدن چند تا دونه بیلبورد داخل بعضی از اتوبان ها . جای سردار سلیمانی خیلی زود با فرمانده ای دیگه پر شد ولی جای تک تک اون انسان ها و خاطراتشون با هیچ کس و هیچ چیزی پر نشده و نخواهد شد . روحشون شاد و یادشون گرامی
در راستای پست قبلی
خیلی از رفتارها و ترس های ما ریشه در گذشته ما داره . ممکنه علت بعضی هاشون رو بدونیم و علت بعضی ها رو هم نه . مثلا من خودم با اینکه شناگر خوبی هستم اما نمیتونم از قسمت کم عمق شنا کنان به قسمت عمیق برم اما از عمیق به کم عمق مشکلی ندارم . چرا ؟ چون از اینکه زیر پام خالی بشه حس خفگی بهم دست میده و وقتی میخوام از قسمت کم عمق به عمیق برم اون شیب اون احساس رو در وجودم شعله ور میکنه و به کمک احتیاج پیدا میکنم . همین ترس باعث شده که من هیچ وقت از دریا لذت نبرم و نهایت کنار ساحل بایستم و مچ پام خیس بشه . دلیل رو خیلی از خانواده پرس و جو کردم اما چیزی دستگیرم نشد . یا اینکه از اینکه کسی به جلوی سرم دست بزنه و موهام رو نوازش کنه بی اختیار سرم رو به عقب میکشم و اون شخص رو هل میدم . دلیل این یکی رو میدونم . بچه بودم که به خاطر تشخیص اشتباه دکتر در علت ریزش موهام بهم آمپول داد و آمپول ها به کف سرم تزریق میشد . یادمه قبل از هر تزریق دکتر دستش رو به موهام میکشید و من با تمام توان با دستام دکتر رو هل میدادم و گریه میکردم . ضمیر ناخودآگاه دقیقا همینه . میتونه چندین سال بعد در موقعیت مشابه یقه ات رو بگیره یا وجودت رو لبریز از آرامش و حس خوب کنه یا سرشار از ترس و احساس ترس
من در روز چندین بار به آینه میگم دوست دارم یا از همون نوزادی وقتی بی تابی میکرد بغلش میکردم و میگفتم بیا قلبامون رو بزاریم رو هم آروم بشیم . چند روز پیش خیلی کلافه بودم اومد خودش رو تو بغلم جا داد و سینه اش رو بهم چسبوند و گفت قبل من قبل تو خوب شدی ( قلبش رو به قلب من چسبوند و گفت قلبم رو رو قلب تو گذاشتم الان خوب میشی) چندین سال دیگه این کار مثل همون کار زشتم در مورد رادیاتور میشه ضمیر ناخودآگاهش از یکیش احساس خوشی پیدا میکنه از یکی ترس و غم و وحشت .
مواظب خوراک احساسی بچه هامون باشیم . بچه ها امانت آینده در امروز ما هستند و قراره آینده رو با لذت بردن و احساس آرامش از امروزشون بسازن . ÷سرم اگر رفتار بدی نسبت بهت داشتم ببخشید . مطمئن باش آگاهانه نبودو سعی میکنم من بعد از این اشتباه ها تا جایی که میتونم و متوجه میشم انجام ندم . دوست دارم
بچه ها آینه تمام قد رفتار ما هستند
این روزها از آینه چیزهایی یاد میگیرم که تا الان فکر میکردم کامل و درست هست
وقتی شلوغ میکرد بهش محکم تذکرمیدادم و اگر گریه میکرد کاملا جدی میگفتم صدا نشنوم و اگر باز صدای گریه اش میومد میگفتم صدا میشنوم (خیلی جدی و محکم)، چند روز پیش داشت بازی میکرد که خرس اش رو فشار داد و صدای داد سریع گفت ساکت صدا نشنوم، بعد باز فشارش داد و اینبار دقیقا مثل خودم گفت صدا میشنوم و خودش بغض کرد و خرسی رو بغل گرفت و صورتش رو بوس کرد و نازش کرد، یاد خودم افتادم هر وقت بهش میگفتم که صدا میشنوم به بغض اش اهمیت نمیدادم و در خیال خودم گربه رو دم حجله میکشیدم و از اقتدار لحظه ایم لذت میبردم بدون اینکه متوجه بشم در اون لحظه شاید دوست داره بغلش کنم ببوسم و نازش کنم، اونقدر از این رفتار خودم شرمنده شدم که خدا میدونه
چند شب پیش که خوابیده بودیم بلند شد و رفت یکی از عروسک هاش رو آورد و دست عروسکش رو چسبوند به رادیاتور و گفت داغِ بسوز، بعد پاهای عروسکش رو میگرفت روی رادیاتور و بعد دستاش رو میگرفت بالا تا پاهای عروسک به رادیاتور نرسه و میگفت نه بعد گاهاش رو گذاشت رو رادیات و گفت داغِ و بعد خودش گریه کرد و عروسکش رو بوس کرد و در حالی که میگفت سوختم سوختم اومد بغلم، دنیا رو سرم خراب شد که من با این طفل معصوم و احساسش چه کردم، یاد گرفته بود میرفت شیر رادیات رو میبست یا شیر هوا گیری رو باز میکرد، هر چقدر بهش توصیح میدادم گوش نمیکرد بغلش کردم و پاهاش رو گرفتم رو رادیات و گفتم نگفتم نکن پاهات رو بزارم رو رادیات، و بچه خودش رو محکم تو بغلم جا داده بود، درسته اون کار رو نکردم اما نمیدونستم ذهنش رو ویران کردم، اگر بگم با دیدن این صحنه گریه نکردم دروغِ، کلی بوسش کردم و ازش عذرخواهی کردم و بهش گفتم که خیلی دوسش دارم
آینه تلنگر شدید رفتارم بود، بدون اینکه خودم بدونم بهش آسیب رسونده بودم و درونش رو شکسته بودم، تجربه تلخ ولی باارزشی بود
این مدت کلی اتفاق برامون افتاده، کلی تجربه جدید کسب کردیم
من دنبال مدارک دانشگاهم نرفته بودم الان رفتم دنبال گواهی موقت با قوانین عجیب و جدیدی مواجه شدم، امروز برای بار 12 ام شاید هم بیشتر برای گرفتن امضا رفتم اما مثل تمام روزهای گذشته دست از پا درازتر برگشتم، کلی سیستم و سامانه جدید اضافه شده، تموم شد همش رو مینویسم شاید کسی بدردش بخوره