این مدت مشغول مطالعه برای آزمون آداب بودم . متاسفانه کتابش رو نتونستم پیدا کنم و مجبور شدم مقررات و آیین ها رو بخش به بخش از سایت خود بیمه یا جاهای دیگه دانلود کنم.کلی هم تست زدم. آزمونش 100 تا سوال تستی بود. انشالله که قبول میشم و از مهر میرم برای کلاس هایی که خود اون بیمه برام گذاشتن.
واکسن چهار ماهگی آینه با موفقیت زده شد . و الان من هستم و پسر بزرگم آینه . ماشالله دیگه برای خودش مردی شده و سینه خیز کنان و قل قل کنان ،بیشتر خونه رو طی میکنه و هر چند دقیقه صدای گریه اش به خاطر برخوردش به مبل و پایه صندلی و چیزای دیگه لرزه بر تن میندازه .بیشتر از قبل مفهوم بازی رو متوجه میشه و می تونیم کلی با عروسک ها و جغجغه اش بازی کنیم و شعر بخونیم. دیگه با خیال راحت تری شب ها تنها در اتاق خودش می خوابونم. (آیینه از 40 روزگی دیگه تنها در اتاقش می خوابید .دوستان اینجا گفتند به این زودی خوب نیست و خطر داره ، از دکترش هم که پرسیدم گفت تا چهار ماهگی چون ممکنه برگشت شیر داشته باشه نباید تنها بزاری. منتها چون ما در طول شب نزدیک به بیست بار برای چک کردن وضعیتش بهش سر میزدیم گفت با این شرایط سر زدن مشکلی نیست) . الان اگر مشکلی نباشه فقط یکبار برای شیر شب بیدار میشه و اکثر اوقات چون حدود بیدار شدنش اومده دستم اصلا نمیزارم به گریه بیفته و به محض اینکه دستش رو میکنه داخل دهانش سریع بهش شیر میدم .
عزاداری ها قبول. تا امروز که تاسوعاست هنوز قسمت نشده بریم هیئت . مسجد هم به خاطر خونریزیم نمی تونم برم .خسته شدم از این وضعیت. این روزها دارم داستان هایی از عاشورا برای آینه تعریف می کنم البته در حد فهم و درکش. شاید هم اصلا چیزی متوجه نمیشه . مثلا داستان حضرت علی اصغر رو میگم که یک پسر کوچولویی بود که خیلی پهلوون بود . از شهادت چیزی نمیگم بلکه فقط از رشادت تعریف میکنم . هرزگاهی چنان زل میزنه به کلمانی که از دهانم خارج میشه که فکر میکنم متوجه داستان میشم . براش یک سربند لبیک یا حسین خریدم .
جلوی تلویزیون نشستم و دارم از تلویزیون مراسم شهرهای مختلف رو نگاه میکنم . از تمامی عزیزان در این روزهای و شب های عزیز التماس دعا دارم .
ایکاش یاد
بگیریم که نذری به اندازه نیازمون برداریم . غذای امام حسین تبرک محسوب
میشه . اگر بخواد شفا بده ، دلی رو آروم کنه و .... همون یک قاشق هم کار
خودش رو میکنه . تلمبار کردن غذا در یخچال یا دور ریز کردن نعمت خدا گناه
داره . امروز صبح کنار سطل زباله سر کوچمون پر از غذای یکی دو قاشق خورده و
کلی عدسی قاشقی بود . باور کنید عده ای هستند که در این شب های فراوانی
هنوز گرسنه شب بر بالین میزارن . اگر نذری میگیرید زباله هاشون رو در
خیابان و پیاده روها نریزید . کارگزهای شهرداری از لشگریان شمر
نیستند.التماس دعا
این روزها دلم برای پدرم میسوزه . بعد از بالای 30 سال کار رفته دنبال کارهای بازنشستگی دیده فقط 17 سال بیمه براش رد شده با کلی دوندگی و بالا و پایین رفتن الان شده 21 سال(آخه دزدی تا کجا) . که گفتند گویا چون سنت بالای 65 هست برات 25 روز بیمه حساب میشه و حقوقش تقریبا 1300 میشه. درسته کار میکنه اما خدایی دیگه با نزدیک به 70 سال دیگه زمان کار کردن اون هم کار به اون سختی نیست . زانوهاش بشدت درد میکنه اما جلوی مامان صداش در نمیاد تا مبادا نگران بشه . اولویت هزینه اش مثل همه مردها زن و بچه اش بوده . الان چند ساله که هر دندونش که درد میگیره میبره میکشه . چند وقت پیش دیدم میوه نمی خوره . گفتم چرا نمی خوری گفت دندون ندارم اذیت میشم . وقتی دهنش رو نگاه کردم قلبم درد گرفت . با اصرار بردمش برای دندونش و با کلی التماس قبول کرد پروتز ثابت بزاره . تمام دغدغه اش خریدن خونه برای برادرمه . هر چند که اون هم هیچ همکاری نمیکنه . دیگه شور زن ذلیلی رو در آورده . الان نزدیک 3 ماهی هست که حتی یک زنگ هم به بابا نزده چه بماند به سر زدن . جواب تلفن مامان رو فقط میده و هرزگاهی ماهی یکبار وسط روز میاد چند دقیقه ای خونه مامان و میره. خودشم نمی دونه چشه .سراغ بابا رو اگر کارش گیر باشه می گیره. بچه ها رو که الان بیشتر از یک سال و نیمه ندیدیم . هزار بار باهاش صحبت کردم اما هیچ فایده ای نداره . به راستی که بعضی از بچه ها بی مروت و احساس هستند . بابا میگفت ایکاش بیاد یه روز بشینه باهاش حرف بزنم و ازش بپرسم چقدر پول داری و الباقی رو من کمک کنم و یک خونه بخره . میگه اگر یک وام مسکن بگیره من هم در دادن اقساطش کمکش میکنم . اما هر بار که من باهاش حرف میزنم میگه باید با خانمم حرف بزنم و بعد هم هیچی به هیچی. دیشب خونه مامان اینا بودم . آینه رو بغل کرده بودم و داشتم میگفتم " گل پسره قند عسل، و کلا قربون صدقه میرفتم . بابا رفت واستاد جلوی عکس های بچه های برادرم و با بغض سنگینی گفت دخترم امیدوارم حداقل این قدردان زحماتت باشه ، عین مال ما پدرو مادرش رو فراموش نکنه . هر وقت آینه رو بغل میگیره میبره جلوی عکسهای دخترهای برادرم و نشونشون میده و میگه اینا دختر دایی هات هستند و در حالی که خودش بوسشون میکنه و دستی به سر و صورت عکس میکشه به آینه هم میگه نازشون کن . ایکاش همه بچه ها سر عقل بیان
اینکه در یک خانواده سه نفره ، دو نفر از سوسک بترسن(در حد سکته) و نفر سوم هم یک کودک سه ماهه باشه ، دیده شدن سوسک میتونه یک فاجعه محسوب بشه.ساعت 4 صبح بیدار شدم و رفتم آینه رو بغل کردم که دیدم از بغل تختش یک سوسک بزرگ داره میره سمت کمد. خواستم جیغ بکشم گفتم خوب نیست ترس رو به بچه منتقل کنم. با صدای جیغ جیغ آرومی میگفتم سنگ سنگ . از خواب بیدار شد و گفتم داخل اتاق آینه سوسک بزرگ دیدم (البته برای ما کوچیک و بزرگش فرقی نداره).با ترس رفت داخل و ده دقیقه ای به در و دیوار نگاه کرد و دید که آقا سوسک ولگرد بین کمد و دیوار واستاده . اومد حشره کش رو برداشت و رو سوسکه خالی کرد . سوسکه هم گیج و منگ از اتاق آینه فرار کرد و اومد داخل اتاق ما و رفت زیر تخت . حالا جرات نمیکردیم داخل اتاق هم پامون رو بزاریم که مبادا یک دفعه بیاد بیرون و بخوره به پامون. شروع کرد داخل اتاق خودمون هم اسپری زدن .اونقدر زد که تموم شد و دیگه نمی تونستیم نفس بکشیم . من که ریه درست و حسابی ندارم . آینه هم افتاد به سرفه کردن و خس خس. اونقدر میترسیدیم که دست و پامون میلرزید . ساعت شده بود 4:30 . سنگ گفت بزار زنگ بزنم به بابام بیاد کمک. زنگ زد خونشون . مامانش اومد گفت چه خبره شلوغش کردید در اتاق رو ببندید سوسکه بمونه اون اتاق خودتون این اتاق بخوابید . دیدیم کمکی ازش بر نمیاد گفتیم حداقل آینه رو شما ببر ، ما خودمون یک فکری میکنیم . آینه رو برد .رفتیم و کل وسایل اتاق خوابمون رو یکی یکی آوردیم بیرون و بلاخره دقیقا اذان صبح بعد از یک ساعت تلاش سوسکه رو بی حال زیر کشوی تختمون پیدا کردیم و سنگ از شدت ترس چنان ضربه ای بهش زد که روی فرش له شد و لاشه اش به زور جمع شد و برد انداخت داخل حیاط, دیدیم نمیتونیم نفس بکشیم, پنجره رو باز کردیم و کولر رو زدیم دور تند و خودمون هم رفتیم پایین. سنگ ساعت شش رفت سر کار. من و آینه هم خوابیدیم. دو باری آینه برای شیر بیدار شد. ساعت ده صبح بود که دیگه به نق نق افتاد و چون مادر و خواهر سنگ عموما تا 11 -12 ظهر می خوابن, آروم اومدیم خونمون, حالا من هستم و خونه ای بهم ریخته و حال نداشته ای برای جمع کردنش
از روز پنجشنبه مشغول پیدا کردن پوشک هستیم, پنجشنبه به چهار تا فروشگاه اتکا, چمران, شهدا, امیرآباد و کلاته سر زدیم دریغ از یک دونه پوشک, دو تا داروخانه رفتیم یکیش گفت ندارم یکی دیگه گفت فروش نداریم قیمت جدید نیومده, دیروز هم باز دو تا فروشگاه رفتیم نداشت تا بلاخره رفتیم هایپر صبا و دیدیم فقط سایز 4 و 5 مولفیکس و پمپرز داره, آینه سایز 3 استفاده میکنه, دیدیم با این وضعیت بهتره حداقل سایز 4 بخریم ,نگه داریم, دو تا مولفیکس باقی مونده بود اونا رو برداشتم بسته ای72 تومان و سه تا هم پمپرز برداشتم بسته ای 92،خدا بر باعث و بانیش لعنت کنه, قیمت اجناس ضروری بشدت بالا رفته, ماست و پنیر و چهار تا شیر و چند بسته دستمال کاغذی شد 80 تومان, جدیدا هر وقت میرم خرید اعصابم بهم میریزه, شیر خشک بچه هایی که به پروتیین گاوی حساسیت دارن پیدا نمیشه یا کم شده و قیمتش رفته بالا, خدا خودش به دادمون برسه
این روزها تلاش آینه برای سینه خیز رفتن بیشتر شده, یک هفته پیش فقط می تونست از پشت به شکم بیاد, اما الان کاملا غلت میزنه,البته با سختی و عرق ریختن فراوان,اما از تلاش دست بر نمیداره,سینه خیز رو هم کامل نمی تونه موقع حرکت سرش رو بالا بگیره و به همین علت صورتش رو به زمین میکشه و ما الان با پدیده زخم صورت و بینی مواجه هستیم,صورتش به شدت قرمز شده . چیزی مثل اگزما ، فقط شدیدترش. جوش زده و ترک برداشته.دکتر گفت به خاطر کشیدن صورتش بر روی زمینه.کاری هم نمیشه کرد .جلوشو نمیشه گرفت.یک کرم داد . کرم استلاتوپیا ماستلا. واقعا معجزه کرد و اون حالت اگزمایی از بین رفت . فقط الان مرتب در روز 4- 5 بار میزنم به صورتش. انشالله زود یاد بگیره سر و سینه رو موقع سینه خیز بالا بیاره راحت بشیم از این زخم صورت .
شمال نرفتیم . با اینکه خودمون بیشتر از همه مشتاق بودیم و حتی پدرم رو هم ما ترغیب کردیم بره اما با یک دو دو تا کردم تصمیم گرفتیم نریم .مهمترین دلیلش ترافیک راه بود . می ترسیدیم آینه کلافه بشه و گریه کنه در طول مسیر. و دوم اینکه تصمیم داریم مهر ماه بریم مشهد و گفتیم از مسیر شمال میریم . در حال حاضر داریم آینه رو با صندلی ماشینش دوست میکنیم . خدا رو شکر خوب باهاش کنار میاد .
بلاخره شرکت بیمه هامون رو رد کرد و دیروز رفتم برای فیزیوتراپی. سقف قرارداد فیزیوتراپی رو برامون زده 3 میلیون . دیروز خود مرکز فیزیوتراپی معرفی نامه گرفت دیدیم زده یک میلیون . با بیمه تماس گرفتم گفت نه خانم با لیز درمانی و مگنت درمانی سه میلیون میشه . گفتم من هم فیزیوتراپی دارم هم شاک ویو دارم هم لیزر درمانی. گفت نه ما فقط یکیش رو در نظر میگیریم برای اون یکی ها باید نسخه جداگانه بگیری. گفتم میگیرم . گفت نه در یک ماه ما بیشتر از یک معرفی نامه نمیدیم . و اینچنین بود که هزینه شاک ویو بصورت آزاد توسط حساب شد و قرار شد بعدا بیمه پولش رو بده که با توجه به تجربه های سال های قبل نمیده . واقعا اگر میدونستم قراره اینطوری بشه اصلا نمیرفتم و نهایت درد دستم رو تحمل میکردم .در این شرایط بد اقتصادی همش داره هزینه های یهویی برامون پیش میاد .
همونطور که قبلا گفته بودم به فکر شروع یک کار جدید هستم . در ابتدا سنگ کاملا مخالف بود تا اینکه بعد از ساعت ها مذاکره قانع شد . درخواستم رو برای اون شرکت فرستاده بودم . هفته گذشته تماس گرفتند و گفتند بیا برای مصاحبه . سنگ گفت منم باهات میام . رفتیم و صحبت کردیم و گفتند از نیروی جوان استقبال میکنند و قرار شد در آزمونی که هر ماه یکبار پژوهشکده بیمه برگزار میکنه شرکت کنم و در صورت قبولی یک دوره یک ماهه بگذرونم و بعدش کار خودم شروع بشه . اگر خدا یاری کنه می خوام نمایندگی بیمه بزنم . از بعد از مصاحبه اشتیاق سنگ برای استارت اینکار بیشتر شده ، البته با این شرط که الویت اول آینه و خانواده باشه .
از بعد از به دنیا اومدن آینه خونریزیم همچنان ادامه داره . یک ماه اول فکر میکردم طبیعیه. ماه دوم به حساب عادت ماهیانه گذاشتم . تا اینکه دو هفته قبل دقیقا در سه ماهگی آینه دیدم حالم خیلی بده . شدتش مثل روز اول بود . یعنی در 90 روز من نهایتا 15 روز خونریزی نداشتم و مجددا مثل روز اول دچارش میشدم . رفتم دکتر. معاینه و سونو انجام داد گفت مشکلی نداری. برام آزمایش نوشت خدا رو شکر چیزی نبود اما همچنان ادامه داره . گفت قرص شیردهی بخور تا قطع بشه . اما اون هم فعلا تاثیری نداشته . موندم چیکار کنم .
تعطیلات عید قربان خیلی خوب بودند . کلی به کارهای عقب افتاده رسیدیم و کلی هم بهمون خوش گذشت . طبق عادت همیشگی ،صبحانه روزهای تعطیل به ویژه اعیاد رو میریم خونه مامانم . چهارشنبه صبح رفتیم خونه مامانم . صبحانه ای جانانه بر بدن زدیم . بابا گفت عمو تماس گرفته که برای شام می خواهیم بیاییم خونه شما دور هم باشیم . شما هم بیایین . گفتم ما شام مهمون هستیم . تولد خواهر سنگ بود . اما بزار با سنگ صحبت کنم ببینم نظر اون چیه . سنگ هم تو پارکینگ مشغول تمییز کردن داخل ماشین بود . اومد بالا گفتم . گفت میاییم اینجا . ما که کادوی تولد خواهرم رو دادیم . کیکش رو نهایتا فردا می خوریم . از مامان پرسیدم شام چی می زاری. گفت می خوام زرشک پلو با مرغ درست کنم که پیشنهاد دادم من مرغ سوخاری درست کنم . کههمونجا مرغ هایی رو که بابا تازه خریده بود رو تکه کردم و قرار شد شام رو من بیام و آماده کنم و مامانم خودش رو خسته نکنه . البته گفتم من ساعت 8 میام . ساعت 12 ظهر بود که برگشتیم خونمون . رفتیم یک سر به مادر سنگ زدیم که اونجا گفتیم مادرم اینا مهمون دارن و ما نمی تونیم شام بیاییم . اونا هم گفتند اشکال نداره پس ناهار اینجا باشید . تولد رو هم به جای شب ، عصر میگیریم . با برادر سنگ هم هماهنگ کردیم و قرار شد تولد بازی ساعت 5 باشه . من سریع رفتم خونه و خونه رو مرتب کردم و دوش گرفتم و بعدش هم آینه و سنگ رفتند حمام و خوشگل کردیم و برای ناهار رفتیم خونه مادر سنگ و بعد از ناهار باز من مجددا برگشتم خونه و کارهای باقی مونده رو کردم و سرخ کنم رو گذاشتم پشت ماشین و ساعت 5 رفتم پایین و تولد بازی شروع شد و کلی عکس گرفتیم و رقصیدیم و کلی بهمون خوش گذشت و کیک خوردیم و ساعت 7 خداحافظی کردیم و رفتیم خونه مادرم . اونجا هم کلی خوش گذشت . هر چند که بیشتر وقت رو در آشپزخونه بودم اما تا ساعت 2:30 دور هم بودیم و کلی گفتیم و خندیدیم و عموم برای تعطیلات عید غدیر ما رو ویلای شمالش دعوت کرد . شب هم خونه مادرم خوابیدیم .
قرار بود پنجشنبه صبح برم آزمایش. صبح ساعت 7 بیدار شدم و به آینه شیر دادم و لباسش رو عوض کردم و گذاشتیمش پیش مامانم و رفتم آزمایش. ساعت 10:30 برگشتیم و صبحانه خوردیم و باز به آینه شیر دادم و پوشکش رو عوض کردم و کمی هم شیر دوشیدم و گذاشتیمش پیش مامانم و رفتیم خرید . براش کاپشن و لباس زمستونی و صندلی ماشین خریدیم . مغازه دارها از وضعیت شاکی بودند . جنس ها دو قیمت داشتند . یکسری جنس ها با دلار قدیم بود و یک سری ها با دلار جدید. پستونک avent که 44 می خریدم شده بود 95 . اونقدر گشتیم تا در یک مغازه با قیمت 55 تومان پیدا کردیم و خریدیم . کاپشن زیر 250 چیزی نبود . سرهمی بافت 320 . اونقدر گشتیم تا یک کاپشن سرهمی پیدا کردیم . فروشنده می گفت از پارسال مونده و 185 باهامون حساب کرد . خدایی ارزش این قیمت رو نداره اما خودمون و همه معتقد هستند خیلی خوب خریدیم . چون با دلار قدیم بود . سایزش رو هم طوری برداشتم که حداقل بشه دو سال ازش استفاده کرد . بر باعث و بانی این وضعیت لعنت. یک لباس زمستونی سه تکه هم برداشتیم که اون هم شد 150 . یک پیراهن مردانه و شلوار و پولیور. قشنگه اما ... مامانم هم کلی براش کت و شلوار بافته که امثال یکیش اندازه اش میشه . یک دندان گیر دستکشی هم خریدیم که با استقبال بی نظیر آینه مواجه شد. هر چند که برای دستش فعلا بزرگه . صندلی ماشین هم بعد از کلی بالا و پایین کردن و از دیگران پرسیدن ، baby 4 life خریدیم . ابتدا به پشت نصب کردیم ( حالتی که برای بدو تولد تا 9 ماه هست) که هم خودمون خوشمون نیومد و احساس می کردیم امن نیست و هم آینه اصلا توش قرار نمی گرفت و گریه های جان سوز سر میداد . به جلو نصب کردیم و زیر تشکش یک بالشت کوچیک قرار دادیم تا حالت خواب پیدا کنه . هم بهتر و فیکس تر نصب شد و هم آینه راحت توش نشست . هر چند که چند دقیقه ای غر زد اما تسلیم نشدیم و بلاخره باهاش کنار اومد . جمعه صبح قرار بود ماشین رو ببریم تا بابا یک نگاهی بهش بندازه . ساعت 11 رفتیم خونه مادرم . سنگ و بابا رفتند سراغ ماشین و ما هم نشستیم به صحبت . تا ساعت 2:30 تعمیر ماشین طول کشید . دست بابا درد نکنه . از اول به مامان گفتم ناهار نمیمونیم . قرار بود بریم بیرون . تصمیم داشتیم جای جدید بریم . از بین گزینه ها هتل رستوران بلوار در بلوار کشاورز رو انتخاب کردیم . کیفیت غذا خوب بود . بعدش هم رفتیم خونمون و قبلش یک سر به پدر و مادر سنگ زدیم که گفتند شام بمونید اینجا .الان هم در حال تصمیم گیری برای رفتن به شمال هستیم . خیلی دوست داریم بریم . حوصله مون حسابی سر رفته اما از گرمای هوا به خاطر آینه کمی می ترسیم .