امتحانا شروع شده و فصل فصل درس و درس و درسه . 20 همزمان با تولد سنگ امتحان داشتم .اون هم چه امتحانی . امتحان open book بود و حتی میشد لب تاپ با خودمون ببریم سر امتحان . از قبل برنامه ریخته بودم که تولد رو به روی خودم نیارم . صبح زود بلند شدم و رفتم دفتر و یه سری کار انجام دادم . یه تعداد هم پرینت گرفتم . نزدیک ساعت 11 سنگ هم اومد دفتر و همش میگفت راستی امروز چندمه ؟ و من هم در نهایت بی خیالی میگفتم 20 روز اولین امتحان من . تقریبا این دیالوگ 10 باری بین ما صورت گرفت . 11:30 رفتم سمت دانشگاه و ساعت 2 امتحان شروع شد . خب من لب تاپ نبرده بودم ، چند صفحه از کتابی رو کپی گرفتم که حتی بدردم نخورد . استادی که میگه open book و حتی میگه می تونید با هم حرف بزنید اما از رو برگه هم چیزی ننویسید یعنی اونقدر به سوالاتش و سواد ما مطمئنه که میدونه نمی تونیم از هیچکدوم استفاده کنیم . سه تا سوال داده بود از 20 نمره . در نگاه اول سوال 1 و 3 رو نمی دونستم اصلا چی میگه اما سوال دوم رو نسبتا میتونستم کاریش کنم . شروع کردم اول سوال دو رو حل کردن و دیدم چقدر با کمی استدلال فراابتکاری میشه به جواب رسید . امتحانش راه حل های فرا ابتکاری می خواست . بعد نشستم سوال 1 و 3 رو هم نوشتن . . نمی خوام بگم درست نوشتم اما تو اون زمان کم الگوریتم نوشتاریم بنظر خودم منطقی بود که یه دفعه بچه ها برگم رو از زیر دستم کشیدند . استاد خودمون هم از کلاس رفته بود و مراقبی بسیار بسیار عاشق اومده بود . اجازه تقلب رو اون صادر کرد و متاسفانه کار به جایی رسید که 6 نفر از بچه ها عین برگه منو کپی کردند . یعنی حتی چیدمان نوشتاری رو هم عوض نکردند . کار به جایی کشید که مراقب به زور برگه منو از زیر دست بچه ها کشید بیرون . مسئله حل ابتکاری می خواست ، یعنی استاد اون همه گیجه که نفهمه تقلب صورت گرفته .
بعد از امتحان و کمی صحبت با بچه ها حرکت کردم به سمت خونه . اول سر راه رفتم هدیه تولد رو بخرم . از قبل تصمیم گرفته بودم یکی از مجسمه های willo treeرو بخرم . از مرکز خرید بوستان گشتم تا یکی از نمایندگی های مفتح ولی بلاخره تو مجتمع کساء بغل گوش خودمون طرحی که می خواستم رو خریدم . بعد رفتم یه کیک کوچیک دو نفره خریدم و بعدش میوه و رسیدم خونه . میز رو چیدم و کمی به خودم رسیدم و می دونستم شب دیر وقت میاد نشستم به درس خوندن . ساعت 10:30 رسید . تا بره دستشویی سریع کیک رو آوردم و شمع هاش رو روشن کردم . وقتی اومد بیرون سورپرایز شد گفت یادت بود و خوب لحظات خوبی رو داشتیم . وقتی هم کادوش رو دید کلی کیف کرد و اونجا تصمیم گرفتیم به مناسب های مختلف مجسمه های مفهومی اون مناسبت رو بخریم .
خیلی خیلی خیلی اتفاقی خدا و امام حسین ، پدر و مادر سنگ رو طلبیده و قراره 7 بهمن برن کربلا . خوش به سعادتشون .
جاری جانمان هم بارداره و خوب اولین نوه فامیل در حال شکل گیریه . انشاالله که سالم و سلامت و پر رزق و روزی باشه .
این مدت اونقدر فشار کاری رو سنگ زیاد شده که هرزگاهی میرم کمکش . شب ها هم اکثرا تا ساعت 10 -11 میمونند و صبح ها هم اغلب جلسات ساعت 6 برگزار میکنند البته این مدل کار تا آخر امساله و امیدوارم سال دیگه ، عیدی این چهار سال رو خدا یکجا بهمون بده .
باورم نمیشه اما بلاخره وقت کردم و رفتم جلسه اول پاکسازی صورت, از نتیجه رضایت نسبی دارم, حداقلش دو روز اول کاملا احساس میکردم که منافذ پوستم کاملا باز شده و داره هوا واردش میشه. فقط باید بعد از امتحانات برم و یه سری ماسک مناسب تهیه کنم و حداقل هفته ای دو روز خودم این کارها رو انجام بدم.
7 دی تولد مادرم بود. شبی خوب و بیاد ماندنی. بابا کیک خرید و من و زهرا هم رفتیم یه گل کوچولو خریدیم. اوج خوشحالی مادرم زمانی بود که زهرا گل رو داد به مامانم و دستش رو انداخت دور گردنش و بوسید و گفت مامان جون تولدت مبارک. وسط تولد یادمون افتاد که سال 86 در چنین شبی بله برون ما بود, اگه اشتباه نکنم عید غدیر بود. کمی خاطرات اون زمان رو مرور کردیم و لبخندی به بلندای شب یلدا روی صورتمون پیدا شد.
این مدت اونقدر گرفتاری کاری زیاد بود که وقت نمیشد خونه غذا خورد و سه روز آخر هفته رو رسما بیرون بودیم. یه روز ناهار کباب بناب خوردیم. همون کبابی که نون های قلبی درست میکنه و خیلی خیلی با سلیقه است. یه شب ساعت 10:30 شب خسته و کوفته وقتی داشتیم بر میگشتیم خونه اتوبوس وسط راه نگه داشت و گفت من از این جلوتر نمیرم. اون وقت شب, با کلی خستگی, ماشین پیدا نمیشد, از گرسنگی هم ضعف داشتیم که,چشممون به یه بریونی فروشی افتاد. جای همگی خالی , بریونی یه طرف, دو شیشه دوغ آبعلی خوردیم که کل خاطراتم رو جلوی چشام زنده کرد,.خیلی خیلی چسبید.
زمان امتحاناتم شروع شده, از طرفی 20 دی تولد سنگه و همزمان شده با اولین امتحانم , سعی میکنم برای اون شب یه کیک کوچولو بخرم و یه تولد دو نفره بگیرم.
کلاس هایی که خودمون داشتیم برگزار میکردیم تموم شد . خدا رو شکر . تجربه اول بود . کم و کاستی زیاد داشت اما خب نکات مثبتی هم از توش استخراج شد . با افراد خوبی آشنا شدیم و امیدوارم این کلاس ها به مرور زمان تکمیل بشه .
این روزها اگرچه در ظاهر اکثر اوقات با هم هستیم اما به خاطر مشغله زیاد کاری ذهنامون از هم دور شده ، طوری که پیش اومده ، شیشه دل سنگ رو خونی کنه و سنگ دل شیشه رو بشکنه . تو زندگی واقعی آدم ها این اتفاقات طبیعیه و اگه وجود نداشته باشه یه جای زندگی میلنگه . شاید این روال زندگی برای ما تا پایان خرداد ماه 95 ادامه داشته باشه . خرداد 95 قراره فصل جدیدی از زندگی ما رقم بخوره .
پاییز با همه زیباییش تموم شد و زمستان رسید . خب هر چقدر که پاییز فصل من و آشنایی ماست ، زمستان فصل سنگ و رسمیت پیدا کردن رابطمونه . به خاطر همین همیشه یکی از روزهای دی رو جشن میگیریم . فرقی هم نداره چه روزی باشه . مهم بهانه ایست که برای با هم بودن بیشتر و خوشحال کردن هم داریم. 3 دی بعد از یک روز کاری پر مشغله ، یهویی تصمیم به گرفتن جشنمون کردیم . خیلی سریع برنامه ریزی شد . رفتن به سینما چارسو ، دیدن فیلم شاهزاده رم ، خوردن شام ، عکس گرفتن ، کلی پیاده روی کردن و بلاخره حدالامکان با اتوبوس به خونه برگشتن . پنجشنبه ها و جمعه ها کار مشترکی رو انجام میدیم و همین یعنی می تونیم با هم بریم و با هم برگردیم . ساعت 7 کارمون تموم شد و پیاده به سمت خیابون فردوسی حرکت کردیم . اول نگاهی به تمام مغازه های چرم فروشی انداختیم و یکی دو مدل کفش و کیف دیدم که نشون کردم بیام بخرم و همونطور که داشتیم مغازه ها رو میدیدم پیاده رفتیم به سمت چارسو . تو چارسو اول رفتیم سری به مغازه های طبقه پایین انداختیم و لب تاپ قیمت کردیم که دیدیم نسبت به پایتخت خیلی گرون تر میگفت . کمی تو طبقات گشتیم و رفتیم بسمت فودکورت . برنامه سینما رو چک کردیم که دیدم این فیلم از رو پرده برداشته شده . انیمیشن آستریکس 2015 رو داشت که سانسش تموم شده بود . قید سینما رو زدیم وتصمیم گرفتیم شام رو همینجا بخوریم . رفتیم شام رو سفارش دادیم .من نون سیر با اسفناج و پنیر سفارش دادم و سنگ پیتزا . رفتم دست هام رو شستم . وقتی برگشتم دیدم دو تا لیوان شیک شکلات رو میزه . گفت چون خیلی دوست داری به خاطر شما گرفتم . خب خیلی خوشحال شدم . همین که میدونه من عاشق شیک هستم اون هم از نوع شکلاتی برام خیلی ارزشمند بود . رفته بود سفارش شام رو هم نیم ساعت به تاخیر انداخته بود . شروع کردیم به صحبت کردن و برنامه ریز برای آینده . ازم بابت مشکلاتی که تو این مدت پیش اومده و سختی هایی که داریم میکشیم عذرخواهی کرد و تشکر کرد از صبوریم ، و مثل هر مرد دیگه ای وعده جبران داد . بعد خندید و گفت این شیک شکلات ، جایزه ارائه خوبت تو دانشگاهه . خب روز قبلش یه ارائه سنگین داشتم ، قرار بود خودش بیاد اما نتونست و ازم خواست صدام رو ضبط کنم که وقتی شنید کلی ذوق کرد و نقاط ضعف و قوت رو بهم گوشزد کرد . شام هم بعد نیم ساعت آماده شد که خوردیم . ساعت نردیک ده بود که اومدیم بیرون . خب جلوی چارسو دقیقا ایستگاه اتوبوسه . واستادیم تو ایستگاه تا با آخرین اتوبوس برگردیم .سوار اتوبوسی شدیم که تنها مسافراش فقط ما دوتا بودیم و از شانس خوبمون تا سر کوچمون ما رو آورد .
قرار بود برای شب یلدا مهمون داشته باشم که به روزجمعه موکول شد . روز جمعه پدر سنگ رفت ماموریت و مهمونی موند برای بعد از امتحان های من . ما هم به رسم هر سال شب یلدا رفتیم خونه مادرم و فرداش رفتیم خونه مادر سنگ ، که هر دو جا حسابی بهمون خوش گذشت . امسال هم به رسم هر سال پدر و مادرم برامون آجیل و شیرینی خریده بودند .
یه روز هم داشتم میرفتم خونه مادرم که وسط راه گل فروشی دیدم و رفتم یه دسته گل برای مامان خریدم . کلی خوشحال شد . لبخند مادرم زیباترین دارایی منه . خدایا ممنون . حالا برنامه ریختم یه روز هم برای مادرسنگ گل بخرم ، کار قشنگیه که هرزگاهی به کسانی که دوسشون داریم نشون بدیم که واقعا دوسشون داریم و به یادشون هستیم .
برادر سنگ هم اینبار که رفته بود چین برام سوغاتی آورد . چند هفته قبلش هم ازتایلند برامون یه بسته شکلات آورد . مهماندار هواپیماست و این موقعیت رو داره که تو پروازهایی که ساعت پروازی بالایی داره 24 ساعت بمونند تو اون کشور . به هر حال دستش در نکنه ، واقعا ازش توقعی نداریم .
داره اتفاق های خوبی میوفته . خدایا ممنون . دستمون رو همینطوری محکم تو دستت نگه دار و نذار بیفتیم
به رسم هر سال ، خونه تکونی زمستانیمون رو انجام دادیم تا زمستون هم مثل پاییز پر از پاکی و تمیزی برامون باشه