ملخک

از شروع کرونا و بعد  هم مبتلا شدن سنگ در اسفند اونقدر درگیر روزمرگی و وسواس شدم که یادم رفت واقعا زندگی کنم . شیشه  ی ،از نگاه سنگ لب خندون تبدیل شد به یک خانم بد اخلاق  و وسواسی و کم حوصله و به شدت عصبی . کسی که مدیریت خوبی در بحران داشت انگار کنترل خودش رو از دست داده بود و در این میان اعتراف میکنم که آینه بود که مورد هجوم رفتار و کلام آزار دهنده ام قرار میگرفت . اگر بگم واقعا از اسفند ماه تا الان نفهمیدم که چطوری روزهای با آینه بودن سپری شدند و بچه ام چقدر بزرگتر شده دروغ نیست . از من اصرار به اینکه نیاز به مشاوره پیش روان شناس دارم و از سنگ مخالفت که اول خودت باید با خودت کنار بیایی .

و دیروز بلاخره کتار اومدم . چطوری کنار اومدم . آخر میگم

یادم  افتاد در این ماه ها کاری نکردم که بچه ام از ته دل بخنده . منظورم قلقلک دادن و بازی کردن باهاش نیست . منظورم اینه که باهاش کار هیجان انگیزی انجام ندادم که در پس زمینه ضمیر ناخودآگاهش باقی بمونه . بچه که بودم آرزوی زنگ در مردم رو زدن و فرار کردن داشتم یک روز با بابام دوتایی رفتیم تعدادی زنگ رو زدیم و فرار کردیم . من هنوز صدای اون قهقهه ای که از هیجان اون کار داشتم تو گوشمه .

یادم افتاد در این ماه ها کاری نکردم که همسرم از ته دل شاد بشه . کارهای روزمره رو نمیگم . کارهایی که اون دوست داره و وقتی میبینه دارم انجام میدم ذوق میکنه . چیزای ساده ای مثل کتاب خوندن . اعتراف میکنم که در این ماه ها حتی یک صفحه کتاب نخوندم . در این ماه ها چند بار رفتیم شهر کتاب و کتاب خریدیم شاید الکی دستم گرفتم و ورق زدم اما دریغ از خوندن . این رو کسی میگه که تا قبل از اسفند ادعا داشت که به تنهایی میتونه سرانه مطالعه کشور رو جابجا کنه . من همون کسی هستم که بی اغراق در روز بالای 3 ساعت مطالعه داشتم . چیزی که برام بی اهمیت بود گوشی دست گرفتن و چرخیدم در اینستا و فضاهای مجازی بود اما الان .... برای خودم متاسف شدم

 یادم افتاد در این ماه ها کاری نکردم که خانواده ام از نه دل خوشحال بشن و واقعا این مدت چیزی جز کوله بار بزرگی جز غم براشون نداشتم . هر وقت دیدمشون فقط نالیدم از همه چی از گرونا از خانواده همسر از خودم از ....

یادم افتاد در این ماه ها کاری نکردم که خودمم خوشحال بشم . انگار هیچ چیزی برای خوب شدن حال دلم وجود نداشت . هیچ تلاشی نکردم آهنگ جدیدی یاد بگیرم . هیچ تلاشی نکردم مهارت جدیدی یاد بگیرم . هیچ تلاشی نکردم غذای جدیدی درست کنم . هیچ تلاشی نکردم که به خدا نزدیک تر بشم و حتی هیچ تلاشی نکردم که خودم رو دوست داشته باشم . . بیشتر از هر کسی از خودم دست کشیدم .

یک خاطره از دوران عقدمون بگم .

خب قبلا هم گفتم خانوده سنگ زیادی سختگیر و حساس بودن  و اصلا نمیذاشتند حتی برای یک دقیقه با هم تنها بمونیم . عید بود و سنگ اومد و منو برد خونه خودشون . بعد از ناهار گفتند آماده شید بریم عید دیدنی .چون میدونستم میخوایم عید دیدنی بریم با خودم لباس برده بودم . یک کت سارافون  خوشگل . خواستم عوض کنم که سنگ گفت لباسات خوبه مانتوت رو که در نمیاری الکی خودت رو اذیت نکن نهایتخونه هر کدوم نی ساعت میخوایم بشینیم . راحت باش .تا ساعت 6 چند جایی رفتیم بعد از بیرون اومدن از خونه یکی از اقوام ، گفتند میخوایم بریم خونه یکی از دوستامون .سنگ گفت ما نمیاییم . یکم بگو مگو کردند پدر سنگ ما رو جلوی یک پارک پیاده کرد و گفت پس همینجاها برید بگردید ما برگشتیم خونه تماس میگیریم شما بیایید . گفتیم باشه . نیم ساعتی گشتیم که بارون شدیدی گرفت  .سنگ گفت بیا بریم ماشین بگیریم برگردیم خونه . رفتیم کنار خیابون ایستادیم که  یک موتوری از کتار اومد و چرهش رفت تو چاله آب و کل آب رو پاشید تو سر و صورت من وسنگ . البته بیشتر به من . طوری که سنگ رفت آب معدنی گرفت و صورتم رو شستم و کل ریمل و خط چشم پخش شده بود تو صورتم و کرم پودرم ماسیده بود . ماشین گرفتیم رفتیم خونه . سنگ در زد باز نکردند . باهاشون تماس گرفت خاموش بود  تلفنشون . دیدم داره از لوله گاز بالا میره و رفت بالای دیوار و پرید تو حیاط و ناله کرد و بعد در رو باز کرد . دیدمکل لباس ها گی شده . از دیوار افتاده بود تو  باعچه . گفتم مگه کلید نداری . گفت نه کلیدم رو ازم گرفتند . گفتم چرا گفت برای اینکه مبادا خونه نبودند تو رو بیارم خونه مون . کلافه و غرغر کنان از دست خانواده اش رفتیم داخل . بلافاصله رفت حمام و یک دوش سرپایی واقعا کمتر از پنج دقیقه گرفت و لباساش رو عوض کرد و گفت زیر کتری رو روشن کردم تا تو دوش بگیری و لباس عوض کنی من برم از چیزی بخرم برای شام بخوریم . گفتم باشه . سنگ رفت و من رفتم داخل حمام . حمام دستشویی بزرگی داشتند و باهم بود . لباسام رو در آوردم اما ترسیدم خانواده اش برسن دوش نگرفتم صورتم رو حسابی شستم و جلوی موهام رو که آب پاشیده بود و کثیف بود زیر آب گرفتم . هرچند که به خاطر بارون کاملا خیس آب بودم . بعد هم اون کت سارافون رو با جوراب شلواری که برده بودم با خودم پوشیدمو موهام رو با حوله دستی سنگ پیچیده بودم که آبشون بره که در خونه باز شد و اول چشمم به پدر سنگ و بعد پشت سرش به مادر و خواهرش افتاد . تنها چیزی که شنیدم این بود . شماخونه چیکار میکنید . مگه قرار نبود بیرون باشید . تا خواستم جواب بدم مادرش گفت حموم بودی ؟؟؟؟ یعنی از خجالت نمیدونستم چی بگم . همینطوری که از کنارم رد شدند غرغری کردند و من فقط خدا رو شکر کردم که با سارافون خالی نبودم و همون داخل کت رو هم پوشیده بودم وگرنه چی فکر میکردند که سنگ با دو تا پیتزااومد خونه . چهره ها گویا بود . اونقدر بد نگاهمون میکردند که انگار کار بدی کردیم . ما رو زیر بارون گذاشته بودند و متهمم بودیم . سنگ اشاره ای بهم کرد و گفن برو موهاتو خشک کن و آماده شو ببرمت  . با وارد شدن من به اتاق سنگ و بستن در دعوایی به راه افتاد که صداش فکر کنم تا سر کوچه هم میرسید . میگفتند معلوم نیست چه غلطی کردید . اونم میگفت درست حرف بزنید . زیر بارون موندیم مریض میشد جوابگو بودید . چرا کلیدم رو گرفتید . اونا هم میگفتند کلید نداری نمیتونیم جمعتون کنیم داشتی  دیگه میخواستی چیکار کنی . کاملا فکرشون خطا بود . آش نخورده و دهن سوخته . از اتاق اومدم بیرون و گفتم هر وقت بگی بریم . گفت چاییت رو بخور . چشمام نشون میداد که گریه کردم اما هیچکی به روش نمیاورد . گفت نه فقط یک مشمبا بدید لباسا رو بزارم داخلش  کیفم کثیف نشه . سنگ گفت نمیخواد ببری فردا با لباس های خودم میدم خشک شویی و از دستم با حرص گرفت و انداخت گوشه اتاق . گفت پاشو . جالب بود هیچکس حتی نمیگفت حداقل غذاتون رو بخورید و برید . رو کردم به مادر سنگ و گفتم مامان یه چادر بهم میدید ؟‌گفت مگه مانتوت چی شده . که سنگ از گوشه اتاق برداشت و باز کرد گفت چی شده دارم یک ساعته چی رو توضیح میدم . با دیدن رد آب . گل رو مانتوم از خودم پرسیدند و من هم همون حرف ها رو زدم و سنگ هم لباسش رو بلند کرد و گفت خودمم افتادم تو باغچه . ما کلا 10 دقیقه زودتر از شما رسیدیم خونه . خیسی لباس ها هم نشون میداد که زمان زیادی نیست که داخل خونه ایم . دوم اینکه زنمه .دلم خواست بیارمش خونه . شب بدی بود و دعوای بدتری . درسته مستقیم به من حرفی نزدند اما ..... از اونجایی که اون زمان سنگ ماشین نداشت و پدرشون هم به سنگ تنهایی ماشین نمیداد گفت خودمم باهاتون میام که صدای داد سنگ رفت هوا و گفت اصلا لازم نکرده آژانس میگیرم . ماشین گرفت و سوار شدیم  یکم که دور شدیم به راننده گفت آقا دور بزن . گفتم چی شده گفت کار دارم . دور زد برگشتیم خونه خودشون . سنگ رفت داخل دیدم با دو تا  جعبه پیتزا برگشت . خندید گفت زور داشت هم حرف الکی ازشون بشنوم هم پیتزامون رو بخورن . یکی از جعبه ها رو به زور داد به راننده یکیشون رو هم دوتایی در حالی که هر دو حرص میخوردیم خوردیم .

همون اندازه که تلخی اون اتفاق الان برامون یک خاطره سراسر خنده است و حتی جلوی خودشون میگیم و به فکر بدشون و شیطونی هایی که خودشون کردند و فکر میکردند ما هم میکنیم می خندیم  مشکلات و اتفاق های این دوران هم قراره همون شکلی باشه پس یادمون باشه زندگی رو سخت نگیریم

متاسفانه با تمام مواظبت ها ،من هم ، کرونا گرفتم و کرونا گرفتن من همون تلنگر محکم به خودم بود به اینکه دنیا خیلی کوتاه تر از این حرف هاست


این روزهای ما

دو روزی میشه که آینه سرما خورده و تب داره، دیشب از ساعت 3 صبح بیدار بود و ناله می‌کرد طوری که ساعت 6 صبح خودش گفت به من شربت بدید بخورم، الان دو ساعتی هست که خوابیده و هنوز تب داره

صبح مادر سنگ تماس گرفت که بویایی ندارم، یک هفته ای بود که مریض بود و دریغ از رعایت و ماسک، دو روز قبلش هم رفته بود جایی و شب هم مونده بود و می‌گفت اون بنده خدا هم یک هفته است مریضه، نیم ساعت بعد خبر رسید که خواهر سنگ هم شدیدا سرماخورده و ضعف شدید داره. طوری که بردنش درمانگاه و سرم زدند اما به اون هم گفتند مشکوک هست، از طرفی پنجشنبه پدر سنگ یک عمل سرپایی داره، درسته شب نمیمونه و بستری نمیشه اما حدود 8 ساعت باید بیمارستان باشه.

از طرفی صبح مامانم زنگ زد و گفتم از داداش چه خبر، یک ماهی میشه که ندیدیمشون، گفت دیشب زنگ زدم دختر کوچیکه گفت بابا دو هفته است مریضه و سرکار نمیره قبل از اون هم آبجی مریض بوده اما خب گویا خدا رو شکر اونا خوب شدند و برای اینکه مامان نگران نشه نگفتند 

و در کنار همه ا ینها، خودم که همزمان با آینه مریض شدم، البته سرماخوردگی هست چون حس بویایی و چشایی دارم اما درد و کوفتگی شدید بدن و از همه بدتر سردردی که داره کلافه ام میکنه، صبح یک قابلمه بزرگ سوپ پختم و نصفش رو دادم به خانواده سنگ نصفش رو هم برای خودمون، شدیدا خوابم میاد و سرم درد میکنه اما صدای بچه های همسایه که اومدند دارند تو پارکینگ بازی می‌کنند حالم رو بدتر کرده،. تو رو خدا بچه ها رو موقع استراحت ظهر نفرستید تو حیاط و پارکینگ دیگران هم آسایش میخوان


اینا رو دیروز نوشته بودم، عمل پدر سنگ به امروز افتاد و صبح سنگ و پدر رفتند بیمارستان و خدا رو شکر الان تموم شده و در حال ترخیص هستند. مادر و خواهر سنگ خدا رو شکر بهترند، آینه تبش قطع شده اما کلا میشه بی حالی. رو از چشمای قشنگش دید، خودم همچنان با سر درد وحشتناک دست و پنجه نرم میکنم، گلو درد هم  اضافه شده که خودم رو بستم به دمنوش

متاسفانه حال و روز اکثر خانواده ها این روزها همین شکلیِ، تو رو خدا مراعات کنید، خواهر سنگ از صبح دو بار رفته بیرون، واقعا چرا؟؟؟؟؟ اسفند ماه که سنگ کرونا گرفت ما بعد از ده روز قرنطینه ساعت 11 شب بعد از چک کردن کوچه که خالی باشه و دست سنگ به هیچ کجا نخوره رفتیم دوبار کوچمون رو بالا پایین کردیم اینجا نوشتم چند نفری اومدند توپیدند بهم که شما فلان و شما بیسار،. اما الان دارم به چشم میبینم که واقعا کسانی هستند که اصلا رعایت نمی‌کنند، تو رو خدا نه به خاطر دیگران حداقل به خاطر خودتون رعایت کنید

اگر احساس بیماری میکنید در خانه خودتون  هم ماسک بزنید،. خدا شاهده الان مدتی میشه که ما سه نفری دور یک سفره نشستیم غذا بخوریم و هر کسی جداگانه میخوره، الان دو هفته ای میشه که حتی موقع خواب ماسکم رو از صورتم بر نمیدارم و تنها جایی که ماسک رو صورتم ندارم حمام هست،از زمان ابتلای سنگ به کرونا تا حالا تو اتاقمون نخوابیدم و جداگانه میخوابیم چون سنگ به خاطر اینکه سرکار  میره می‌ترسه. من یک فرد عادی هستم و میترسم، دلمون به حال کادر درمان بسوزه، کادر درمانی که به خاطر رابطه مستقیم با بیمار کرونایی  واقعا در خطرابتلا هستند

کلاس زبان و موسیقی رو هم کنسل کردیم،
 

36

امروز تولدم بود . اون کار اونقدر فکرم رو مشغول کرده که کاملا بهم ریخته شدم . 

پنجشنبه خواهر سنگ برام کیک درست کرده بود و برام آوردند و زحمت کشیدن و کادو هم نقدی دادند . جمعه هم برای صبحانه رفتیم خونه مادرم و اونجا هم با بابا حساب کتاب داشتیم انجام میدادیم که انجا هم نقدی واریز کردند به حسابم و گفتند کیک بماند برای روزی که همه دور هم باشیم . امروز عصر هم سنگ اومد و سه تایی رفتیم سه تا شیرینی تک نفره خریدیم و اومدیم و ده بار آینه شمع فوت کرد و بلاخره تولد بازی ما تموم شد

کلی حرف داشتم می خواستم یکی از اون خاطرات دوران عقد رو بنویسم اما واقعا فکرم مشغوله . دعا کنید اون کار رو با موفقیت به سرانجام برسونم .

فصل من و ماه من

آبان رو دوست دارم . چون ماه من و تغییرات منه . اما اینبار واقعا بابت اون کار کاملا حالم گرفته است .  سر وقت نتونستم تحویل بدم کسی که انجام هم داده درست تحویل نداد و کلا همه چیز ریخت بهم . تا 20 آبان ازشون مجددا وقت گرفتن . روزها که اصلا امکان کار ندارم و سرم به خونه زندگی و آینه گرمه . شب ها هم بعد از خوابیدن آینه تا میخوام بشینم انجامش بدم سنگ میگه بیا صحبت کنیم . اون هم این روزها حال خاصی داره . فوت چند تا از دوستاش کاملا بهمش ریخته و کلا این روزها یه جور دیگه شده .خیلی تو خودش فرو رفته . کمتر حرف میزنه ، حرف هم بزنه بیشتر از تغییراتی که دوست داره ایجاد کنه میگه و از ترس اینکه  اگر یک روز کنار هم نباشیم . کلا از وقتی که کرونا گرفت خیلی تغییر کرد.   برای ساعت 4 ساعت میزارم بیدار میشم و دو سه ساعتی میشینم پاش . انشالله که بتونم زودتر خودم جمع و جورش کنم  و از این بلاتکلیفی بیرون بیام .

صبح برای کاری رفتم بیرون . هیچ کدوم از مراکزی  که اعلام کردند تعطیل نبود . البته شاید هم حق دارند مردم از کجا بیارن بخورن . شب ها که قبل از اخبار ساعت 9  دعای (الهی عظم البلا ) رو میخونه بی اختیار اشک میریزم . انشالله که روزی برسه که دیگه حتی فوت 1 نفر رو هم بابت این ویروس لعنتی نشنوم