لطفا هیچ وقت صورت کودک زیر یک سال رو نبوسید ، چون ممکنه التهاب پوستی ایجاد بشه ، کودکان بالای یکسال رو هم با اجازه خودشون و اگر دوست داشتند ببوسید
لطفا بدون اجازه والدین کودک ، بچه شون رو بغل نگیرید بلاخص اگر غریبه هستید وسط خیابون یا مکان های عمومی بدون اجازه بچه رو از کالسکه اش بیرون نیارید . اگر انجام دادید توقع رفتار ملایم از طرف پدر و مادر بچه رو نداشته باشید .
لطفا در مورد نحوه پوشش بچه دیگران نظر ندید . اگر هوا برای شما گرم یا سرد هست برای شماست . مادر اون بچه خصوصیات بچه اش رو میشناسه .
لطفا پدر و مادر بچه رو بی عرضه و بی خیال خطاب نکنید . مطمئن باشید شما دلسوزتر از پدر و مادرش نیستید .
لطفا در مورد تغذیه بچه ها با قاطعیت نظر ندید . اگر شما چهل سال پیش به کودک چهار ماه تون آبلیمو و عسل میدادید دلیل بر این نمیشه که ما هم همینکار رو تکرار کنیم .
لطفا به بهونه چک کردن اینکه دندون درآورده یا نه دستتون رو داخل دهن بچه ها نکنید . میکروب میدونید چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
لطفا قبول کنید که روش های دیگه ای غیر از عرق نعنا و نبات داغ در دنیا برای دل پیچه و دل درد بچه ها وجود داره .
و خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی غر های زیاد دیگه
تک تک این غرها رو تجربه کردم. ایکاش یاد بگیریم که اون بچه یک روزه هم دارای شخصیت و حقوق اجتماعی هست و باید به اون و شرایطش هم احترام گذاشت
به سلامتی و میمنت مجددا زن عمو شدیم و آینه لقب نوه ته تغاری خودش رو به دختر عموش داد . دیروز از صبح صدای دختر کوچولو از خونه مادر شوهرم میومد . بی تابی میکرد . ساعت 10 دیگه طاقت نیاوردم و آینه رو بردم پایین تا کمی با دختر عموش بازی کنند تا کمتر یادش بیفته مامانش نیست . با اینکه فقط 14 ماهشه ولی خیلی با محبته و آینه رو خیلی دوست داره . همش میگه من بشینم و آینه رو بدین بغلم . آینه هم خیلی دوستش داره و زیر بار محبت خشنش فقط خنده تحویلش میده فقط از صدای جیغ هاش میترسید که الان کاملا براش عادی شده . ساعت 11 بود که برادر سنگ تماس گرفت که نی نی بدنیا اومد. تبریک گفتیم و قرار شد ساعت 3 بریم بیارستان برای ملاقات. سنگ گفته بود من نمیام.بخش زنان هست و خانم باید راحت باشه.تصمیم داشتم که به جای گل براش آناناس تازه بخرم.پدر سنگ اومد و ازش خواستم بره برام یک آناناس بخره . رفت و برگشت گفت آناناس تازه شده 60 تومان منم نخریدم . گفتم اشکال نداره میرم گل می خرم . آینه خوابید و من دختر گوگولو رو برداشتم و دوتایی رفتیم و یک سبد گل خریدم و دو تا دسته گل کوچولو هم گرفتم تا دختر کوچولو به خواهرش و آینه به دختر عموش هدیه بده . روشون هم دو تا کارت خوشگل با نام خودشون چسبوندم و برگشتیم خونه . پدر سنگ گفتند همین سبد کافی بود اما گفتم ایکاش همیشه از این اتفاق های زیبا باشه و خرج این کارهای قشنگ بکنیم . ساعت 2:30 سنگ اومد و گفت محیط بیمارستان آلوده است و فصل سرما و آنفولانزا این دو تا رو من نگه میدارم شماها برید . اما گفتند که سفارش کردند که دخترک رو بیارید . اما من آینه رو گذاشتم خونه و رفتیم بیمارستان . خدا حفظش کنه . ماشالله . خیلی کوچولو و ناز بود .خدا این حس قشنگ رو قسمت همه دوست داراش بکنه .
امروز هم از صبح بیدار شدیم و حیاط و پارکینگ رو آب جارو کردند و ببعی رو بستند و منقل و اسپند آماده است و ببعی سفارش دادند و منتظرند تا نوه جدید و کوچکترین عضو خانواده وارد بشه . دیروز مادر سنگ نذاشت دسته گل آینه رو ببرم بیمارستان . گفت نگه دار فردا که میان، آینه بهشون بده
از زمانی که آینه بدنیا اومده سعی میکنم وقتی جایی میریم و می خواهیم هدیه ای بدیم اگر مناسبتی با آینه داشته باشه یک چیز کوچیک هم به اسم آینه تهیه کنیم . مثلا برای تولد دختر عموش چند تا بادکنک خریدم و دادم دست آینه و گفتیم این هم از طرف آینه یا تولد عمه اش یک شاخه گل خریدم و دادم به آینه گفتم این هم هدیه آینه . برای این کوچولوی تازه هم دسته گل خریدم . هر کدوم از اون دسته گل های کوچولو شد 10 تومان . بیست هزار تومان من و فقیر نمی کنه اما می تونه خاطره قشنگی در ذهن اون خانواده ایجاد کنه .
هفته گذشته با حجم کاری بالا گذشت. سنگ ساعت 6 میرفت و من هم ساعت 9 با آینه میرفتم دفتر و سنگ کارها رو میسپرد به من و خودش میرفت دنبال کارهای دیگه اش و مامان پسری تا ساعت 5 کار میکردیم و اون وسط مسطا بازی میکردیم و چرتکی میزدیم. یکی از اتاق های کوچک رو فرش انداختیم به عنوان نمازخونه و اون روز اون اتاق در اختیار ما بود.سه شنبه شب باز از شدت استرس و فشار کاری حال سنگ بد شد و دوباره شال و کلاه کردیم و رفتیم دکتر و باز سرم و آمپول . وقتی برگشتیم خونه سنگ خوابید و منم کمی کارهای عقب افتاده رو انجام دادم و خوابیدم . چهارشنبه کارها رو از خونه پیگیری کردیم و خدا رو شکر تا ساعت 4 تموم شد و ناهار خوردیم و خوابیدیم . پنجشنبه روز مهمی بود و خروجی این یک هفته کار فشرده نمایان میشد . صبح سنگ رو رسوندم به جایی که می خواست بره و من و آینه رفتیم خونه مامانم و صبحانه خوردیم و من رفتم فیزیوتراپی.بعد از تموم شدن کارم با سنگ تماس گرفتم که دیدم خیلی ناراحته و گفت جلسه به خاطر به حد نصاب نرسیدن تشکیل نشد و کنسل شد و در واقع همه چیز پر. صداش اونقدر بغض آلود بود که دلم براش سوخت . الان نزدیک دو ماه بود داشت برای این روز تلاش میکرد و این دو هفته هم تمام انرژی خودش رو گذاشته بود . میدونستم به تنهایی نیاز داره . دیگه باهاش تماس نگرفتم . برگشتم خونه مامان و به آینه شیر دادم و باز کمی شیر دوشیدم و رفتم آرایشگاه . اونجا به سنگ اس ام اس فرستادم که بیرونم . نیم ساعت بعد زنگ زد و گفت میتونی بیایی دنبالم . رفتم و تو ماشین کمی در مورد اتفاق امروز صحبت کردیم و برگشتیم خونه مادرم .تا ساعت 6 اونجا بودیم و بعدش رفتیم بلاخره صندلی غذا برای آینه خریدیم و رفتیم زیر اون بارون قشنگ بستنی خوردیم و برگشتیم خونه . جمعه صبح حال سنگ خدا رو شکر خوب خوب بود و ساعت 8 شال و کلاه کردیم و رفتیم پارک نهج البلاغه و تصمیم گرفتیم من بعد جمعه ها برای صبحانه بریم پارک چون واقعا هوای پاییز یه چیز دیگه است . ناهار هم خونه مادر سنگ بودیم . رفتیم اونجا و شب هم رفتیم نمایشگاه خواهر سنگ و چون نزدیک پارک ملت بود یک پیاده روی هم اونجا کردیم و ساعت 11 برگشتیم خونه .
هنوز نتونستم کلاس های بیمه رو برم و قرار شد از آبان ماه برم . اوضاع دستم بهتر از قبل شده و خدا رو شکر دیگه خواب نمیره و دردش هم 80% کمتر شده . دلم عجیب یک کوچولوی دیگه می خواد . آبان سال گذشته روز تولدم از خدا خواستم که سال بعد چهار نفره شمع تولدم رو فوت کنم اما میدونم که این فقط و فقط یک خواب و خیاله . از تنها موندن آینه بشدت میترسم و با توجه به سنم نهایتا تا پایان امسال تصمیم گیری قاطع در مورد بچه بعدی خواهم کرد . البته هر چی خدا بخواد همان میشود. هنوز خونریزیم خوب نشده. همه آزمایشات و معاینات و سونوگرافی ها هم سالم و خوب بودند . آینه آقا تر شده و ماشالله دیگه چهردست و پا کل خونه رو طی میکنه . بصورت عجیبی بازی با عروسک ها رو دوست داره و کل خونه پر از ریخ و پاش اسباب بازی هاست . انشالله که خونه همه از این ریخت و پاشا باشه
پنجشنبه خونه مامانم بودیم . بابا اصلا حال نداشت . سرماخورده بود . می خواست بره دکتر که گفتم تنهایی نرو بزار سنگ بیاد با هم برید . ساعت 7 سنگ اومد و رفتند درمانگاه . به بابا سرم زده بودند . برگشتند و ما هم خداحافظی کردیم و برگشتیم خونمون . در راه برگشت سسنگ گفت یکم دلم درد می کنه . زیاد جدی نگرفتم . چون خیلی زیاد بیرون هله هوله و آت اشغال می خوره . رسیدیم خونه مستقیم رفت دستشویی و هر چی خورده بود بالا آورد .یکمی هم تو ماشین سر یک موضوعی با هم حرفمون شده بود . تحویلش نگرفتم . گفت حالم بده . گفتم خوب میشی . لوس نشو . رفت برای خودش عرق نعنا ریخت و نبات داغ درست کرد . خورد باز حالش بد شد رفت دستشویی. در تایمی که من بیدار بودم چهار بار حالش بد شد .ساعت 2 بیدار شدم دیدم هممون جلوی تلویزیون خوابمون برده . آینه رو بردم گذاشتم رو تختش و چراغ رو خاموش کردم ودلم سوخت و سنگ رو بیدار کردم و رفتیم رو تخت . سر سنگ رو بغل کردم دیدم مثل آتیش میمونه . گفتم حالت خوبه . گفت الان خوبم اما خیلی نامردی سر شب داشتم میمردم . ازش دلجویی کردم و بغلش کردم و خوابیدیم . ساعت 7 صبح بیدار شدم و به آینه شیر دادم و برگشتم رو تخت که در همون حالت خواب و بیداری حال سنگ بد شد . سریع لباس پوشیدم و لباس تن سنگ کردم و ساک آینه رو بستم ، رفتم آینه رو گذاشتم خونه مادر سنگ و سنگ رو بردم بیمارستان . در اورژانس دکتر گفت ویروسیه و چون استرس داره دچار افت فشار شده . دیگه همونجا دو تا سرم و چهار تا آمپول زدند و خدا رو شکر حالش بهتر شد . یک خانم و آقای جوونی هم دختر بچه شون رو آورده بودند که سنگ از لحظه ورود عاشق اون دختر شد و گفت ایکاش عروس آینده ام این شکلی باشه . یک دختر سفید با موهای فر خوشگل مشکی. از شدت تب لپاش قرمز بود . حدودا 4 ساله بود . دکتر برای اون هم سرم تجویز کرده بود . پدرش بغلش کرد و آورد پیش سنگ و گفت عمو سرم درد داره ، و در اون لحظه سنگی که تا چند ثانیه قبل داشت وصیت میکرد که ای وای دلم . بلند شد نشست و گفت نه قربونت برم .برای سلامتیمون داریم میزنیم و کلی قربون صدقه دختره رفت و گفت من هم یک پسر خوشگل مثل شما دارم . اگر اینجا بود با هم دوست میشدید . بعد هم پدر و دختر تشکر کردن و باز سنگ یادش افتاد حالش بده و مجددا دراز کشید . در همون حالت هم میگه خدایا یعنی میشه عروسم این شکلی باشه خدا رو شکر بعد از نوش جان کردن سرم و آمپول و یک روز استراحت کامل امروز صحیح و سلامت رفت دنبال روزی حلال.
دیروز از بیمارستان که برگشتیم ، آینه رو گرفته بغلش میگه پسرم جات خالی ، با یک خانم کوچولو که خیلی برازنده ات بود آشنا شدم فقط حیف که 4 سال از خودت بزرگتر بود . بعد میگه موهاش فر بود . باباش می خنده میگه منم آرزو داشتم زنت موهاش بلند باشه ، قد بلند باشه ، چشاش آبی باشه ، با من در مهمونی برقصه ، اما این نصیبمون شده . کلی خندیدم . می دونم که پدر سنگ فقط برای شوخی این حرف رو میزنه و میزان حساسیت و جنبه منو میشناسه
اینایی که میگن اومدیم خونه دیدیم شوهرامون خونه رو تی و جارو کشیدن الکی میگن یا واقعا همچین مردایی هست و من نمی دونستم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
یکشنبه بعد از ظهر افتادم به جون خونه و تمییزش کردم .با این امید که دوشنبه که از صبح میرم خونه مامانم و شب بعد از شام برمیگردیم ، برای سه شنبه خونه دسته گل باشه . حتی دوشنبه صبح قبل از خروج از خونه سطل دستشویی رو مجددا خالی کردم و شستم و یک عود خوشبو روشن کردم و در رو بستیم و سه نفره از خونه خارج شدیم. ساعت 4 بود که سنگ تماس گرفت که من کارم تموم شده ، میرم خونه ماشین رو بر میدارم میام اونجا . ساعت 8 بود اومد خونه مامان. گفت یکم خسته بودم یک ساعتی استراحت کردم . ساعت 12 بود که برگشتیم خونه و به محض باز کردن در خونه با صحنه ای مواجه شدم که مسلمان نشود کافر نبیند. یعنی مگه میشه یک مرد این همه شلخته باشه . جلو مبلی شبیه بازار شام بود. یه کپه دستمال کاغذی روش بود. میگم اینا چین میگه داشتم شربت می خورم .لیوان برگشت رو میز . منم با دستمال تمییز کردم.اومدم دستمال ها رو بردارم دیدم چسبیده به میز. داخل ظرفشویی 4 تا لیوان و دو تا بشقاب و یک کاسه بود و روی گاز دو تا قابلمه و یک ماهیتابه. میگم اینا چین. میگه گرسنه بودم برای خودم قیمه داغ کردم. هنوز جات خالی سیب زمینی هم سرخ کردم. میگم بهت یاد ندادن به اندازه ای که می خوای بخوری داغ کن. میگه آخه گرسنه بودم فکر کردم همش رو می خورم.نزدیک گاز شدم دیدم جلوی گاز و روی گاز و کابینت ها چرپ و پر لک روغن . میگم مگه چیکار کردی. میگه داشتم سیب زمینی سرخ میکردم کتری جوشید حواسم نبود خاموشش کنم آب پرید بیرون ریخت تو ماهیتابه . حالا مگه چی شده . بعد هم رفت یک دستمال کاغذی دیگه آورد کشید رو گاز و گفت اصلا خودم تمییز میکنم . گفتم نمی خواد . تا نرفتم داخل اتاق خواب فقط ببرو لباس هایی که به احتمال ریختی رو تخت رو جمع کن . میگه جدیدا خیلی گیر میدی ااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا. بعد هم رفته ویتامین D3 ام رو آورده میگه بخور ، خسته به نظر میرسی. و خودش شیک و مجلسی رفت مسواک زد و خوابید . خواستم آشپزخونه رو مرتب کنم گفتم ولش. صبح اگر یک دقیقه هم زودتر از من بیدار بشه باز همین آش و همین کاسه است . الان از صبح زود افتادم به جون آشپز خونه و تازه کارم تموم شد . واقعا مرد مرتب هم داریممممممممممم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ از اون مردهایی که مناسبت های زندگیش رو فراموش نمیکنه . از اون مردایی که زمان شناسه . از اون مردایی که خونه رو میشه با خیال راحت بهش سپرد . از اون مردایی که خوش قول باشن . از اون مردایی که .....