دیروز وقت دندون پزشکی داشتیم . رفتیم . مال منو به خاطر عفونت کاری نکرد و دارو داد و گفت هفته آینده بیا . مال سنگ رو فرستاد پیش جراح لثه و یک قسمتی که شکسته بود رو کشید و فرستاد قسمت ENDOO و بعد از مشاوره فرستاد قسمت پروتز و قرار شد پروتز کنه و آخر سر جراح لثه ، لثه رو براش درست کنه و بیاره روی دندون .بهش گفتند حفظ دندون خودت خیلی مهم هست . برای من هم جراح لثه شاکی شد که چرا دندونت رو کشیدند . متاسفانه دو تا دندونم رو 7 سال پیش به خاطر اینکه دکتر نتونست تشخیص بده جای دیگه کشیدند با اینکه کلی هزینه انجام داده بودم و الان باید در این گرونی به فکر ایمپلنت باشم .
ایکاش دندانپزشکی مشمول بیمه بود . شاید الان اینقدر آمار مشکلات دهان و دندان بالا نبود .
هنگامی که سنگ داخل بود من و آینه در اتاق انتظار داشتیم بازی میکردیم .بغلش گرفته بودم و زیر گردنش رو فوت میکردم و اون هم می خندید که چشمم افتاد به دندون جلوش. آینه همچنان سه تا دندون داره . دوتا پایین و یک دندون کنار دندان نیش. دیدم دندون جلو بالا به جای دراومدن از جلو و صاف از پشت لثه بیرون اومده و کج هست . یعنی تا امروز به خاطر موقعیت بد رویش دندان ندیده بودم . همونجا رفتم قسمت کودکان و مشکل رو گفتم . گفتند باید کوچولو ویزیت بشه . تشکیل پرونده دادم و منتظر نشستم . کار سنگ هم تموم شد و اومد . یک قسمت بازی داشتند که آینه با دو سه تا بچه دیگه اونجا مشغول بودند . قربون بچه ام برم . کوچکترین بچه بود و اون یکی ها 4 ساله بودند به خاطر همین به آینه رو نمیدادند و در بازی سهیمش نمیکردند . نشسته بودند و داشتند با خونه سازی ها خونه می ساختند . آینه هم با ذوق میرفت و خونه سازی ها رو میاورد و مثل اونا میچید رو خونه اما اونا بر میداشتند و مینداختند کنار . جالب بود نه این خسته و ناراحت میشد و نه اونا . دیدن آینه در حال بازی با بچه ها خیلی برام لذت بخش بود . در تمام مدت هم فکر میکردم که دکتر چطور می خواد دهان این رو باز کنه من که مادرش هستم نمی تونم . تا بلاخره نوبتمون شد . دکتر از همون بدو ورود رفتار دوستانه ای داشت و در ابتدا چند دقیقه با آینه صحبت کرد و قلقلکش داد و دالی بازی کرد .بعد بهم گفت خودت رو یونیت بشین و آینه رو بزار رو شونه چپت . و صندلی رو خوابوند و در حالی که داشت بازی میکرد و واقعا صئای خنده آینه رو در آورده بود دندونش رو نگاه کرد و حتی زیر زبان و ترشح بزاق رو هم چک کرد . گفت برای اون دندون الان نمیشه کاری کرد و به احتمال خیلی زیاد طبیعت وجودی خودش دندون رو به سمت و جهت درست حرکت میده پس اصلا نباید بهش دست بزنید . گفت حتما دندوناش رو براش مسواک بزنید . گفت بعد از شیر حتما با یک دستمال نمدار دندوناش رو پاک کنید و اگر نمیزاره کمی آب بدید بخوره. از تاثیر قطره آهن روی رنگ دندون پرسیدم گفت بله تاثیر داره و بعد از قطره حتما باید پاک بشه . بهتره قطره آهن با آب پرتقال مخلوط بشه تا کمترین تاثیر رو روی دندون داشته باشه و یک راه خوب اینه که قبل از دادن قطره آهن در صورت امکان رو دندون کمی کره مالیده بشه . کره یک لایه محافظتی ایجاد میکنه و رنگ قطره رو دندون نمیشینه و با اب و دستمال راحت پاک میشه . چند تا فیلم هم در مورد نحوه مسواک زدن نشونمون داد و گفت حدالامکان هر شش ماه یکبار بیارید دندان پزشکی هم دندوناش معاینه بشه و هم با محیط آشنا بشه . اکثر بچه ها از سه سالگی نیاز به فلوراتراپی دارند اون زمان راحت تر با محیط و پزشک ارتباط برقرار میکنه .
قبلا در مورد یک دوست قدیمی نوشتم .در آرشیو آبان گذشته .
خدا رو شکر بلاخره مادرش رضایت قلبی داد و خواستگاری صورت گرفت و حالا قرار شده عقد و عروسی رو با هم بگیرند . البته تالار نمیگیرن . فقط خونه عقد میکنند و بعدش هم همونجا یک جشن و شام . قرار شده برن آلمان و اسپانیا . انشالله که خوشبخت بشن .یکشنبه عکس دندونم رو بردم و بهش نشون دادم اون هم تایید کرد و گفت بد انجام شده و حتی به بافت اطرافش آسیب رسونده و کلی دعوام کرد که چرا نیومدی پیش خودم . دندونای آینه رو با هزار تا شکلک و ادا نگاه کرد و گفت جای نگرانی نداره در میاد . هنوز همون سه تا دندون رو داره . تا ساعت 7 هم نشستم تا کارش تموم شد و با هم اومدیم بیرون . گفت بریم پارک تا آینه کمی بازی کنه . رفتیم و آینه تاب و سرسره بازی کرد و چون سنگ رفته بود ماموریت و از قبل هماهنگ کرده بودیم قرار بودشب رو خونه ما بمونه . برای شام از قبل لازانیا درست کرده بودم و فقط باید میذاشتم داخل فر و کیک بستنی هم آماده بود . ساعت 9 رسیدیم خونه . تا من غذا رو آماده کنم فاطمه نماز خوند و مشغول بازی با آینه شد . بعد از شام زحمت شستن ظرف ها رو کشید و منم نماز خوندم و آینه رو خوابوندم. نشستیم به حرف زدن . با آقا داماد بهمن ماه آشنا شده بودیم و دوبار هم با هم بیرون رفته بودیم . پسر خوب و باخانواده ای هست . بینشون هم یک صیغه محرمیت خونده شده تا راحت تر رفت و آمد کنند . آقا داماد هم خونش رو فروخته ، یک خوابه بوده و پدرش هم کمکش کرده و یک خونه دو خواب 98 متری گرفته . مبارکشون باشه . در حال حاضر هم مشغول خرید جهیزیه هستند که باز داماد گفته به خانواده ات فشار نیار دوتایی باهم جور میکنیم . و دوتایی رفتند و یخچال و لباس شویی و ظرفشویی و فر رو خریدند و موقع نصب گفتند بیایید ببینید . حالا همون مادر دوستم که مخالف سرسخت بوده یک دل نه صد دل عاشق داماد شده و مامانم میگفت اومده بود کلی از دامادش با افتخار تعریف میکرد . یکی نیست بهش بگه خانم عزیز این همون پسری هست که به خواستگاریش جواب منفی میدادی و میگفتی دختر دکتر من نباید با غیر پزشک عروسی کنه . اگه مخالفت های نادرست اون نبود الان باید بچه اش رو بغل میکردی نه اینکه تازه بخوای لباس سفید عروسی رو تنش ببینی. بهش گفتم هر موقع کار داشتی بگو . برای چیدمان خونه کارهای قبل از عقد . گفت اصلا روت حساب ویژه باز کردم . قرار بوده عقد رو خونه مادر عروس بگیرن اما مادر داماد گفته تعداد مهمون های ما زیاده پس اجازه بدید خونه ما باشه و چون خونشون بزرگ هست و طبقه اول خودشون هستند و طبقه دوم مادر بزرگ داماد قرار شده خانم ها پایین و آقایون بالا باشند و پذیرایی میوه و شیرینی و شام هم به عهده خانواده داماد . روز خواستگاری هم مادر داماد یک نیم ست برای عروس هدیه آورده بوده و گفته این رو بار اول که خواستگاری اومده بودیم پسرم به نیت عروسش خریده بو د ولی تا امروز قسمت نشده بود و الان میندازم گردن عروسم و حالا دوستم میگه به علیرضا گفتم فعلا با این وضع قیمت طلا نیازی به خرید سرویس نیست . همین برام دنیا ارزش داره . حلقه شون رو هم خیلی شیک ولی با قیمت مناسب انتخاب کرده بودند . میگفت من می خوام به تحصیلم ادامه بدم و علیرضا هم میخواد کارش رو گسترش بده در این شرایط اقتصادی درست نیست هزینه های الکی کنیم . هر دو برای ارتقا کارمون نیاز به پول بیشتر داریم و باید جلوی هزینه های الکی رو بگیریم . میگفت از آبان ماه که بابا هم در جریان رابطه ما قرار گرفت یک حساب مشترک باز کردیم و هم به موقع خرج میکینم و هم پس انداز . گفت مامان بابا وقتی دیدند خودمون وسایل آشپزخونه رو خریدیم گفت پس ما هم همون میزان رو براتون طلا می خریم و سر عقد به خودتون هدیه میدیم تا پول هاتون جمع بشه . خدا همه رو خوشبخت کنه . وقتی داشت صحبت میکرد تو چشماش برق امید و خوشحالی بود . انگار نه انگار این همون آدمی بود که سال گذشته جلوم نشسته بود و داشت از مادرش گلایه میکرد و خسته و نامید و کلافه بود . بهش گفتم اینا رو ولش . لباس پسر من طبق گفته خودت به عهده عروس هست . خندید و گفت خاله فداش . چشم . راستی من براش که خریده بودم . گفتم بله داخل کمدش هست . رفت لباسی که پارسال برای آینه خریده بود و گفته بود دوست دارم عروسیم بپوشه رو آورد . یک کت خوشگل کتان آبی آسمانی و یک شلوار و پیراهن مردانه سفید و یک پاپیون زرد .جز پاپیون الباقی بزرگ بود . گفتم یا تا آخر سال صبر کن تا لباس ها اندازه بشن یا اگر عجله داری خودت فکری به حالش کن . کلی خندید و گفت طبق قولی که دادم لباس این داماد کوچولو به عهدها عروس خانم هست . تا ساعت 2 داشتیم حرف میزدیم و فیلم دیدیم و بعدش خوابیدیم . صبح با صداش بیدار شدم . داشت تو اتاق آینه قرآن می خوند . شب هم اتاق آینه خوابیده بود . منم نماز خوندم و خونه رو جمع کردم و یک دوش گرفتم و تا من صبحانه رو آمده کنم گفت میرم کمی پیاده روی و برگشتنی نون میخرم . رفت و ساعت 8:30 اومد و صبحانه خوردییم و آماده شدیم . من و آینه رفتیم دفتر . فاطمه هم همسرشون اومد دنبالشون می خواستند برند دنبال کاری . شب خوبی بود . انشالله همه به بخت خوب و دلخواه خودشون برسن و شاد و خوشبخت بشن. بعد از ظهر هم رفتیم دنبال سنگ و آینه با دیدن باباش چنان ذوقی کرد که تا رسیدن به خونه فقط به باباش چسبیده بود
تابستان رسما شروع شد . اولین روز هر فصل برام یک رنگ دیگه ای داره و تابستان کلا متفاوت . با شروع تابستان یعنی دقیقا در اول تیر ماه من باید برای انجام کاری جایی برم و امسال با آینه همراه شدم . هوا گرم بود و برگشتنی از شدت گرما با اینکه ماشین گرفته بودم وقتی دیدم کولر رو روشن نمیکنه جلوی مترو پیاده شدم و چون اول ایستگاه بود نشستم تا مترو نزدیک خونه مون . ساعت 4 بود که بچه بغل با یک کوله بزرگ از مترو بیرون اومدم و موج گرما زد تو صورتم و بهتر دونستم که فاصله 5 دقیقه پیاده روی تا خونمون رو دربست بگیرم . رسیدم خونه کولر رو روشن کردم و مامان پسری خوابیدیم . ساعت 5:30 بیدار شدم و شام رو آماده کردم و برای آینه هم عصرونه کوکو سیب زمینی درست کردم .
چند تا از کارهای آینه که این روزها کلی حال دلمون رو عوض میکنه .
هر کجا سیم میبینه میبره سمت پریز و می خواد داخلش کنه . البته متوجه شده که فقط دوشاخه ها رو میتونه وارد کنه و در دسترس ترین دوشاخه هم شارژر گوشی هست . از دستش گرفتم . بعد از چند دقیقه دیدم صداش نمیاد . رفتم دیدم سیم جارو برقی رو کشیده و داره تلاش میکنه تا برسونه به پریز و با دیدن من همش دستش رو جلوش میگرفت و میگفت نه نه . یعنی اینو نگیر .
به مقام آمانی رسیدم . یعنی مامانی . در روز بیشتر از صد بار تکرار میکنه .
تا موهاش رو شونه نکنیم از در بیرون نمیره و به محض لباس پوشوندن سریع دستاش رو به موهاش میکشه و میگه او او یعنی مو
خدا رو شکر نسبت به قبل بهتر غذا می خوره و این غذا خوردنش رو مدیون صبر و حوصله ای می دونم که دکتر یادم داد و خودم بدست آوردم . البته در مقایسه با بچه های همسن و سال خودش شاید هیچی نخور باشه اما از دیدگاه من و دکتر خوب شده . دو هفته ای بود که انگشت های دست هاش پوسته پوسته شده بودند و هر چقدر کرم مرطوب کننده و محافظ میزدم تاثیر نداشت . حدس زدیم از کمبود ویتامین باید باشه و چون قطره ویتامینش رو نمی خوره می تونست تاثیر گذار باشه . به خاطر همین علی رغم میل باطنیمون مبنی به اعمال زور مجددا داریم با زور بهش قطره میدیم . دکتر به ما گفته از قطره MIM استفاده کنید که هم آهن داره و هم مولتی ویتامین ها رو .
پنجشنبه مامان مهمون داشت از روز چهارشنبه رفتم کمک . من فقط خونه رو مرتب کردم و میز رو چیدم و ظرف و ظروف رو درآوردم . پنجشنبه بابا قرار بود خونه باشه به من گفتند دیگه با تو کاری نیست عصر بیا . منم دسر رو درست کردم دندون پزشکی رفتم . موهام رو رنگ کردم و ساعت 5:30 رفتیم خونه مامان . داشت برنج ها رو آبکش میکرد .ظرف ها رو شستم و میوه ها رو چیدم و کارها تموم شد . برادرم اینا اومدند . کمی با اونا بازی کردیم و ساعت 8 مهمون ها از راه رسیدند . بقیه هم به میوه و شیرینی و شام و گپ و گفت سپری شد . دست خانم برادرم درد نکنه . تمام لیوان ها و قاشق ها شست . الباقی رو نذاشتم گفتم میزاریم صبح میشوریم .شب هم ما موندیم و صبح زود بیدار شدم و قبل از اینکه مامان از خواب بیدار بشه کارها رو کردم و آشپزخونه مرتب تحویلش دادم و صبحانه رو خوردیم و ناهارمون رو زدیم زیر بغلمون و برگشتیم خونمون . عصر هم یک سر آینه رو بردیم پارک .
دختر کوچیکه برادرم هر روز شیرین تر و دلبر تر میشه . سه سال و سه ماه داره . به آینه میگه عشقم . اون شب تو مهمونی مسئول مراقبت از آینه بود و چنان داخل نقشش فرو رفته بود که نه تنها شام نخورد بلکه اومد گفت عمه غذای آینه رو بده من بهش بدم و با کمک مامانم دو تایی غذای آینه رو داد و موقع شام هم گفت عمه من مواظب عشقم هستم شما شام بخور . آی قربونش برم . اونقدر با محبت با هم بازی میکردند که همه مهمون ها حواسشون به این دوتا بود . بالش رو آورده بود گذاشته بود وسط میگفت بیا برات لالایی بخونم و نازت کنم تا بخوابی و آینه حرف گوش کنان میرفت و هر کاری اون میگفت انجام میداد . البته یکبار آینه گازش گرفت بطوری که جای دندوناش رو دست بچه کبود شد . اما مامانش گفت می خواسته بوست کنه و چون کوچولو هست نتونسته دندوناش رو کنترل کنه . و خدا رو شکر وقتی به آینه گفتیم نورا رو بوس کن سریع دهانش رو برد سمت لپش و بوسش کرد.