خدا رو هزاران مرتبه شکر. بلاخره آینه رو بردیم اکو قلب و دکتر گفت داره بسته میشه فقط یک رگ هنوز مشکل داره که گفت تا سه ماه دیگه کاملا به امید خدا خوب میشه و برای اطمینان و چکاپ باید در سه ماهگی مجددا بریم برای اکو . ما آینه رو پیش فوق تخصص نوزادان می بریم و ایشون در همون اولین مراجعه دکتر قلب رو بهمون معرفی کردند . اسم دکتر رو می نویسم اما امیدوارم هیچ کودکی گذرش نیفته . الهی آمین. دکتر محمد پور ، فوق تخصص قلب کودکان . مطب نداره . در بیمارستان بهرامی ویزیت میکنه .
موردی که این مدت اذیت و نگرانمون کرده بود ، ترشحات زرد رنگ از ناف آینه بود . نافش 12 روزگی افتاد اما تا همین امروز ترشح داره . دیروز نوبت ویزیت یک ماهگیش بود . بردیم پیش دکترش . تا دید گفت قسمتی از ناف مونده و همین باعث ایجاد ترشح میشه . دکتر ملائیان رو که جراح عمومی کودکان هست رو بهمون معرفی کرد تا بریم و برامون عمل کنه . البته قبلش پیشنهاد داد از روش سنتی استفاده کنیم . هر چند ساعت، سه چهار دونه نمک طعام رو بریزیم داخل نافش. دیشب با کلی ترس و لرز انجام دادم . صبح دیدم نافش و گاز استریل روش خونیه . یه سرچ در نت کردم دیدم کلی مقاله در این مورد هست و یک روش برای درمان عفونت ناف و باقی مونده ناف نوزادانه . به هر حال به خدا توکل کردیم تا یک هفته امتحان می کنیم اگر خوب شد خدا رو هزاران مرتبه شکر ، اگر نه میریم پیش دکتری که بهمون معرفی کردند .
یک ماهگی آینه بسیار شیرین تموم شد . جشن یک ماهگیش رو با خریدن کیک و شمع سه نفره جشن گرفتیم . خدا این روزهای شیرین رو برای همه منتظرا رقم بزنه . الهی آمین .
متاسفانه در آخرین روز ماه رمضان خبر رسید که نوه عمه ام و دامادش فوت کرده . بنده خداها . دختره 17 سالش بود و پدرش جوان. خدا به دختر عمه ام صبر بده . من که نتونستم در مراسمشون شرکت کنم . تماس گرفتم و عمه ام گفت کسی از شما انتظار نداره ، هنوز چله بچه ات در نیومده . اما بشدت حالم رو بد کرد . خدا رحمتشون کنه
شب عید فطر تصمیم گرفتیم به مناسبت یک ماهگی پسر کوچولو بریم شهر کتاب و براش کتاب هدیه بگیریم . طبق معمول آماده شدیم و از اونجایی که می خواستیم شام هم بریم بیرون ، کریر رو برداشتیم و رفتیم . موقع بیرون رفتن هم برای اینکه هم خودم راحت باشم هم آینه شیر می دوشم و میبرم با خودم و کلا آینه به محض خروج ما از خونه می خوابه تا برگشت. تو ماشین مثل همیشه خواب بود . رفته بودیم شهر کتاب کلاته . تا وارد شهر کتاب شدیم چنان جیغ هایی میزد که نتونستیم کتاب ها رو ببینیم . هر چند که در مواقعی که آینه نفس تازه میکرد برای جیغ بعدی من یک کتاب خریدم و بدو از اون مکان زدیم بیرون . و به محض خروج از اونجا ، آینه یک لبخند تحویلمون داد و خوابید . تازه ساعت 7 شده بود و دیدیم تا موقع افطار خیلی زمان داریم . تصمیم گرفتیم بریم باغ کتاب. آینه هم در حال چرت . تا رسیدیم بارون گرفت . چند دقیقه ای نشستیم داخل ماشین و بعدش پیاده شدیم . این بار آینه رو داخل کریر گذاشتیم تا هم اون راحت باشه هم ما . در طول مسیر ساکت بود ولی تا وارد بخش کتاب کودک شدیم باز شروع کرد به گریه کردن . گریه ها . من نشستم رو صندلی هایی که اونجا بود و سنگ گفت من میرم چند تا کتاب بخرم . آینه هم همچنان در حال گریه . شیر نمی خورد . هر کاری کردم ساکت نمیشد . آخر سر با عصبانیت رفتم سراغ سنگ و گفتم بریم . یکم هم بحث زن و شوهری کردیم و اومدیم بیرون و باز ساکت شد . رو به سنگ کردم و گفتم بریم خونه . گفت شیشه قراره شام بریم بیرون . گفتم داره بیقراری میکنه . گفت بچه است . یعنی نمی دونم خدا به این مردا چرا منطق نداده. از طرفی این اولین باری بود که اینطوری بیقراری میکرد . قبلا هم رفته بودیم رستوران و آینه مثل یک جنتلمن واقعی رفتار کرده بود و خوابیده بود . با هزار اما و اگر پذیرفتم شام بیرون باشیم . نشون به این نشون که از لحظه ورودمون به رستوران ، صدا از میز و صندلی ها در میومد از آینه نه . آینه با چشمایی باز و بیدار داخل کریرش داشت نگاه میکرد و هرزگاهی لبخندی کج که غیر ارادیه تحویلمون میداد و هر کی از کنارش رد میشد کلی قربون صدقه اش می رفت که ماشالله چقدر ساکته . ما هم در سکوت و با لبخند شام خوردیم و نیم ساعتی هم نشستیم و بعدش هم برگشتیم خونه . دیروز هم موقع برگشتن از مطب دکتر ، دیدم سنگ رفت سمت خیابون انقلاب. گفتم کجا میری گفت سر پاتوق همیشگیمون . سر وصال یک کافه هست به اسم کافه قنادی. الان دو سالی میشه که هر وقت دلمون بگیره میریم اونجا و اونقدر منتظر میشیم تا اون دو تا صندلی پشت پنجره رو به خیابون خالی بشه و مثل همیشه من شیک آناناس و سنگ شیک پسته و کیک سفارش میدیم و صحبت میکنیم . یادمه آخرین بار چند روز مونده بود به زایمانم رفتیم و گفتم به نظرت باز هم می تونیم بیاییم اینجا . ماشین رو پارک کردیم و سه نفره رفتیم داخل و پشت همون دو تا صندلی نشستیم و چندتایی عکس گرفتیم و سفارش همیشگی رو دادیم . در طول مدت حضورمون در کافه باز آینه بیدار بود و ساکت و چون کریرش رو نبرده بودیم در بغلم بود . از اونجا که اومدیم بیرون با خنده به سنگ میگم همین الان یک موضوع مهم رو متوجه شدم . از این بچه درس خوون در نمیاد . اصلا محیط های فرهنگی و کتاب رو دوست نداره اما تا دلت بخواد ، هر چی محیط شکم و غذا باشه رو پایه است .
انشالله که به زودی زود همه اونایی که منتظر هستند، خدا یک کوچولو کنارشون قرار بده و با دیدنش کلی ضعف کنند و با هزار زحمت بخوابونندشون و بعد از خوابیدن ناز دونه شون دلشون براش تنگ بشه و خودشون برن بیدارش کنند و اون بزنه زیر گریه و بگن چه غلطی بود کردم خواب بود راحت بودمااااااااااااا.انشالله که دومین صدای زیبای زندگیتون(اولیش گریه موقع تولدشه) ، صدای زارت و زورت شکمش باشه و شما لبخند بزنید و بگید خدا رو شکر راحت شد و بعدش هم به چهره اش نگاه کنید و ببینید خودش هم یک لبخند کجکی گوشه لبش نقش بسته و خوابیده . انشالله که لباساتون همیشه بوی شیر بگیره و در روز مجبور باشید چندین بار لباس عوض کنید . انشالله که اسکاچ بدست تو خونه تون بچرخید و شیرهای بالا آورده رو فرش و مبل رو پاک کنید و آخرش خسته بشید و بگید ولش کن نهایت میدم قالی شویی. انشالله شب ها در حالی که چشماتون از بی خوابی باز نمی مونه و دارین شیر میدین و کوچولو هم بازیش گرفته دو تا مک کوچولو میزنه و ول میکنه نگاهی بصورت کوچولو و معصوم و زیباش بکنید و اون هم لباش رو غنچه کنه و ادا براتون در بیاره و دلتون ضعف بره و همون موقع از خدا بخواهید که این فرشته کوچولو ها رو نصیب همه بانوان جهان بکنه .
شب بیست و یکم ماه رمضان که میشه دلم حال و هوای دیگه ای پیدا میکنه, یازده سال پیش درست در چنین شبی(قمری) برادرم اومد خونه و گفت خانمم رو بردم بیمارستان, تنهاست, میایی بریم, و من چه شادمانه در چشم بر هم زدنی لباس پوشیدم, لذت اولین دیدار عمه و برادر زاده اگر بیشتر از دیدار من و آینه نبوده باشه ,کمتر هم نبود, یک دختر کوچولوی زشت, کچل, قرمز, خیلی خیلی کوچولو رو آوردند, و گفتند اینم دخترتون و من اون شب خوشحال ترین عمه دنیا شدم, هر روز, که گذشت عشق و محبتم بیشتر شد, اون دختر کوچولو ,زیبا شد و رعنا و وقتی عمه صدام میکرد حاضر بودم دنیا رو به پاش بریزم, چه پارک ها و استخر ها و کافی شاپ هایی که دو تایی رفتیم, چه بازی هایی که با هم کردیم و چه شب هایی که تا صبح بغل هم خوابیدیم, این خوشبختی اسفند 94 دو چندان شد و مجددا عمه شدم, یادمه وقتی برادرم تماس گرفت از دانشگاه با چنان سرعتی خودم رو به بیمارستان رسوندم که هیچ کس باورش نمیشد, وای خدای مهربون باز یه دختر کوچولوی ناز, چه برنامه ها که در سر نداشتم براشون, اما....
الان بیشتر از یکساله که برادر زاده هام رو ندیدم, آخرین بار نوروز 96 بود, رفتیم خونشون, دختر بزرگتر ازم سازدهنی خواسته بود, براش خریده بودم, تا دادم دستش با چشم هایی که از شادی برق میزد گرفت و برد سمت دهنش و شروع کرد به زدن که مادرش گفت تمومش کن و ازش گرفت و انداخت یه گوشه, دختر کوچولو خواب بود, رفتم سمتش که مادرش گفت به بچه من دست نزن, ماتم برده بود, اومدم عقب, برادرم هم که مطیع و غلام حلقه به گوش زن بود, و از همون شب بود که اعلام کرد بچه ها مال من هستند دوست ندارم بیان سمت شما, و چه بد که برادر من به اطاعت از زن چند ماهی با پدر و مادر قطع رابطه کرد, هر چند که برادر از چند ماه بعد متوجه شد که اشتباه کرده و خودش به تنهایی میومد و به مامان و بابا سر میزد, الانم که آینه به دنیا اومده برادرم مرتب میاد اما خانم و بچه هاش نه
بهم گفتند موقع زایمان اگر دعا کنی دعاهات نستجاب میشه و تاکید کردند که سه تا دعای اولت رو مهمترین دعاها قرار بده, دعای اولم آرزوی خوشبختی و بخت خوب برای همه جوون ها بلاخص خواهر سنگ بود,دعای دومم پیاده شدن خانم برادرم از خر شیطان بود و دعای سومم طلب بهترین ها برای همه و سبز شدن دامن همه منتظرا
درسته که با اومدن آینه کمی از غم ندیدن نوه ها از دل پدر و مادرم رفته,اما هرزگاهی میبینم که گوشه چشمشون تر میشه,بابا هنوز که هنوزه صبح ها وامیسته جلوی عکس بچه های برادرم و قربون صدقه شون میره و مامان یواشکی عکس هاشون رو ,بر روی سینه فشار میده, خدا به راه راست هدایتش کنه, که باعث شده در این ایام دل پدر و مادرم به درد بیاد,اون روز گوشه کمد چشمم به سه دست لباس یک شکلی افتاد که بابا و مامان در سه یایز مختلف شش ماه و دو سال و یازده سال خریده زودند تا به قول خودشون نوه ها ست بپوشن اما...
اینروزها وقتی آینه در بغل عمه اشه خیلی خوشحالم,خوشحالم که همیشه از زبان سنگ ازش تشکر میکنم,انشالله که خدا کمکمون کنه تا همیشه سپایگذار عزیزانمون باشیم و با رفتار نامناسب خودکون دل بزرگترهامون رو نشکونیم,یادمون باشه خدا شاید,تلافی نکنه اما یادش میمونه و یک روز همون رفتار رو دست مایه آزمایشمون قرار میده
دقیقا پانزده روز از بزرگترین تحول زندگیم میگذره. خدا رو شکر زایمان راحتی داشتم اما بعد از ترخیص مشکلاتم شروع شد . اولین و مهمترین مشکل پیدا شدن مجددا حملات آسم بود . ریه ام چنان عفونتی کرد که از شدت سرفه هام خلط ام خونی بود . ده روز تمام مجبور شدم ماسک بزنم و حسرت بوسیدن آینه موند تو دلم .دکتر برای روز دوم آزمایش زردی نوشته بود . با اون حال خرابم با سنگ رفتیم بیمارستان . البته مامان گفت بزار من و سنگ بریم اما دلم طاقت نمیاورد . ترجیح دادم خودم برم . در ضمن مشکلی بابت راه رفتن و درد بخیه نداشتم . از ترس اینکه مبادا با مصرف دارو توسط خودم مشکلی برای آینه پیش بیاد دارو هم مصرف نمیکردم و همین باعث میشد وضع ریه ام روز به روز بدتر بشه . در بیمارستان اول رفتیم و آزمایش زردی انجام شد و تا من به آینه شیر بدم سنگ رفت و گواهی ولادت رو گرفت . بعدش اصرار کرد که یه سر بریم اورژانس و ویزیت شو که مخالفت کردم . راستش مخالفتم به خاطر هزینه مالیش بود . گفتم ما دیروز ون همه پول دادیم و ترخیص شدیم الان الکی می خوان باز کلی ازمون بابت دو تا سرفه پول بگیرن و این بزرگترین اشتباهم بود . اومدیم بیرون و گفتم بریم پلی کلینیک ابوریحان که مال تامین اجتماعی هست . سنگ کمی غر زد سرم و منم همش میگفتم این همه پول بیمه میدیم بزار استفاده کنیم . در ضمن پزشک ، پزشکه . چه فرقی میکنه . رفتیم و پذیرش شدیم و رفتیم داخل اتاق پزشک . اول یک سوال در مورد کیپ شدن بینی آینه پرسیدم که گفت من بچه نگاه نمیکنم . بعد گفتم دو روز پیش زایمان کردم و اوضاع سینه و ریه ام بهم ریخته که گفت خانم من نمی تونم بهتون دارو بدم . بچه شیر میدین . خداحافظ. اومدم بیرون . نمی تونستم تو چشمای سنگ نگاه کنم . از طرفی همون لحظه هم یک حمله مزخرف آسم اومده بود سراغم و حالم بد بود . از اون طرف هم عوارض اسپاینال داشت خودش رو نشون میداد و دچار اسپاسم شدید عضلات گردن و کتف شده بود . شدیدااااا. طوری که از شدت درد گریه میکردم و فقط برای شیر دادن می تونستم کمی سرم رو تکون بدم . رسما مرگ رو جلوی چشام میدیدم . تنها چاره دردم استفاده از شیاف های مسکن بود . که دکتر گفته بود روزی یک عدد اما من تا روزی چهار تا هم استفاده میکردم تا حداقل درد اینو نداشته باشم . جواب آزمایش زردی هم 10.8 بود که گفتند بالاست ولی جای نگرانی نداره . شنبه یعنی روز سوم قرار بودآینه رو ببریم آزمایش غربالگری. چون خودم غربالگری هام رو رفته بودم نیلو ، تصمیم گرفتیم بریم نیلو . از اونجا هم سنگ می خواست بره ثبت احوال برای گرفتن شناسنامه و من رو هم بزاره خونه مادرش تا افطار اونجا باشیم و بعد از افطار برگردیم خونه مامانم . از اون روزای سخت بود درد گردن و سرفه های پی در پی یک طرف ، زخم شدن ناگهانی سینه ام از طرف دیگه نفسم رو برید . دچار شقاق سینه شده بودم . یکی به شدت متورم بود بطوری که دست آینه بهش می خورد گریه ام می گرفت و یک دیگه ام خون میومد . با درد شیر میدادم . اون شب تمام دردام از یادم رفت . یعنی داروی نیود که برای زخم سینه ام امتحان نکرده باشم . بیمارستان گفته بود چند قطره از شیر خودت رو بزن که افاقه نکرد . گفتند شیر خودت رو بدوش بزار کنار خامه ببنده اونو بزن جواب نداد. کرم های مختلف ایرانی و خارجی هیچ کدوم تاثیری نداشتند . ختمی دم کردم و سینه ام رو باهاش شستم انگار نه انگار. نایلون کشیدم روش . هر روشی که هر کی میگفت و جایی میخوندم امتحان کردم ولی جوابگو نبود . روز پنجم اواین نوبت ویزیت آینه بود . دکترش مرد بود و خجالت کشیدم در مورد سینه ام ازش سوال بپرسم . آینه 300 گرم از وزنش کم شده بود (با وزن 3600 به دنیا اومد) که دکتر گفت طبیعیه . صورتش کمی زرد شده بود که گفت چیز مهمی نیست . در این مدت هم مامانم مرتب بابت زردی آینه بهش ترنجبین و شیر خشت میداد که تاثیر گذار بود . خدا رو شکر همه چیز خوب بود که برگشت بهم گفت خانم شما آسم دارید . گفتم بله . گفت دارو مصرف میکنید گفتم به خاطر پسرم دکتر عمومی گفت نباید چیزی بخورید . گفت خانم حال شما به مراتب بدتر از این بچه است . این حجم از عفونتی که شما دارید و این طرز نفس کشیدنتون خطرناکه . برید داروهاتون رو بخورید و اسپری هاتون رو مصرف کنید فقط شریت و داروی خواب اور نخورید . هر چه زودتر هم به متخصص ریه تون مراجعه کنید . ممکنه عفونت به قلبتون بزنه . پرسیدم با این شرایط شیردهیم برای آینه مشکلی ایجاد نمیکنه گفت نه . اما یادتون باشه فقط و فقط با شیر خودتون تغذیه کنید . اومدیم بیرون و در اولین داروخانه سنگ رفت و اسپری ها و داروهای آسمم رو خرید و اون شب برای اولین بار تونستم یک خواب نسبتا راحت داشته باشم . نهمین روز از ساعت 2 شب آینه خوابید و هر کاری میکردیم بیدار نمیشد برای شیر تا ساعت 12 ظهر. خیلی ترسیده بودیم . دکتر گفته بود در حالت بیداری هر وقت شیر خواست بهش بدین و در خواب نهایتا 3 ساعت یکبار بیدارش کنید . در حالت خواب هم اصلا شیر نمی خورد . سریع آماده شدیم و رفتیم بیمارستان فوق تخصصی کودکان . اونقدر شلوغ بود که قیدش رو زدیم و رفتیم بیمارستان بهرامی. در تریاژ شر حال دادیم که بلافاصله قند خونش رو اندازه گرفتند که خدا رو شکر خوب بود بعد دکتر ویزیت کرد و گفت خانم شیرت کمه و شیر خشک بده . گفتم چقدر گفت بعد از هر 50 سی سی از شیر خودت 30 سی سی شیر خشک بده . گفتم سینه ام زخمه . نگاه کرد و گفت این خون داخل شیرت میشه موقع خوردن و طعمش رو عوض میکنه به خاطر همین دوست نداره بخوره . شیر خشک بده. اومدیم بیرون . اصلا دوست نداشتم بچه ام ب بسم الله شیر خشکی بشه . رفتیم داروخانه سنگ گفت : شیشه می خوام برات چیزی بخرم قول بده داد و بیداد راه نندازی. دیدم رفت و یک شیر دوش اونت خرید . از طرفی پای آینه سوخته بود و پماد کالاندولا جواب نداده بود . مسئول قسمت کودکان پماد ماستلا رو پیشنهاد داد که سنگ اون رو هم خرید . یکم غر زدم که چرا بابت پماد این همه پول الکی دادی اما بعدش با یکبار استفاده معجزه اش رو دیدم . شیر خشک هم می خواستیم ببلاک بگیریم که مسئولش گفت چون کمی شیرینه بعدا شیر خودتون رو نمی خوره و نان گرفتیم .اون شب برای اولین بار از شیر دوش استفاده کردم . به خاطر زخم سینه ام کمی درد داشت اما وقتی دیدم 80 سی سی شیر اومد خوشحال شدم . شاید بعد از چند روز بود که میدیدم آینه با چه ولع و ملچ ملوچی داره اون شیر رو می خوره . کارم دیگه در اومده بود اوقات فراغت در حال شیر دوشی بودم . البته سینه خودم رو هم میدادم تا یادش نره . بلاخره روز دهم رسید و رفتیم یک سبد گل خوشگل گرفتیم و رفتیم مطب هم برای تشکر از دکتر و هم کشیدن بخیه هام . بهمون مجددا تبریک گفت و بخیه رو کشیدو آینه رو نگاه کرد و گفت چقدر شبیه خودته . خانواده سنگ معتقد هستند آینه شبیه برادرمه و خانواده من میگن شبیه سنگه . فقط دکتر و خود سنگ گفتند که شبیه منه . بعدش هم اومدیم افطار خونه مامانم و بعد از شام لوازمم رو جمع کردم و رفتیم تا اولین شب سه نفره بودن در خونه خودمون رو تجربه کنیم . در ضمن از دکترم در مورد زخم سینه ام پرسیدم گفت بعد از هر بار شیردهی با آب بشور و خوب خشک کن واز هیچ پمادی هم استفاده نکن ، زخم باید خشک بمونه تا خوب بشه. عجیب این روش بلافاصله جواب داد و در دو روز خوب شد . اوضاع ریه ام هم روز به روز به لطف خدا بهتر شد و الان دیگه ماسک رو کنار گذاشتم و هرزگاهی پسرک رو بوسکی میکنم.
اقوام هم جسته گریخته میان برای دیدن آینه . دارم نظم پیدا میکنم . شاید دو روز اول سخت بود اما خدا رو شکر الان برنامه ام تا حدودی اومده دستم
انشالله که این روزها به مراتب شیرین تر و قشنگ تر نصیب همه منتظرا بشه .
دقیقا یک هفته قبل بود:
چهارشنبه 26 اردیبهشت ساعت 4 صبح از خواب بیدار شدم . هر چند که اصلا نخوابیده بودم . یه جور هیجان غیر قابل بیان داشتم . در طول شب دستام فقط روی شکمم بود و داشتم از آخرین ساعت های دو در یک بودنمون لذت میبردم . قرار بود اول بریم امام زاده صالح نماز بخونیم و بعد بریم سمت بیمارستان . روز قبلش هم رفته بودم آرایشگاه و موهام رو بافته بودم تا در بیمارستان مرتب باشم و موهام اذیتم نکنه(به شدت به مو بلند ها پیشنهاد میشه).تا آمده حرکت بشیم شد ساعت 4:30 و اذان گفته شد و نماز رو خونه خوندیم و از زیر قرآن رد شدم و یا علی گفتیم و حرکت کردیم . از قبل به خانواده ها گفته بودیم که ساعت 11 وقت عملم هست و کسی زود نیاد و ما می خواهیم بریم کمی بگردیم و بعد بریم بیمارستان (الکی). در ماشین تصمیم گرفتیم که مام زاده صالح نریم چون دیرمون شده بود . دکتر گفته بود 5 بیمارستان باشید. 5:15 بیمارستان بودیم . اول باید میرفتم بلوک زایمان و از اونجا به همراه میگفتند که بره کارهای پذیرش رو انجام بده .صلوات فرستادم و وارد بلوک شدم . فقط یک نفر زیر nst بود . مامای شیفت اومد و نامه پذیرش رو گرفت و یک nst هم از من گرفت و برام لباس آوردند و تا من آماده بشم با دکترم تماس گرفتند و اون هم گفت من 7 بیمارستانم . لباس اتاق عمل بر خلاف اکثر بیمارستان ها یک پیراهن بلند سفید با گل های نارنجی بود . کارهای پذیرش انجام شد و اومدند ازم خون گرفتند برای آزمایش و سخت ترین قسمت زایمانم فرا رسید . سوند. گفتم داخل اتاق عمل بزارید گفتند نمیشه . گفتم اصلا نزارید گفتند نمیشه . تا گفتند پاهات رو باز کن چنان پاهام قفل شد که خودمم هر چقدر تلاش کردم نشد بازش کنم . با دکترم تماس گرفتند گفت خودم براش اینکار رو میکنم . خیالم راحت شد که راضیش میکنم نزاره . ساعت 6:45 دقیقه بود و که دکترم اومد داخل اتاق . یک سلام و احوالپرسی کرد و گفت سوند رو بیارید . گفتم دکتر..گفت هیچی نگو من خودم میزارم . یک پرستار هم اومد برای کمک که گفت برید بیرون و در رو ببندید. تنها چیزی که یادمه گفت یک نفس عمیق بکش و بعد هم بلند شد و گفت تموم شد . پرستار رو صدا کرد و به شوخی گفت کی میگه این مریض ما اجازه نمیداد . گفتم گذاشتید گفت بله . حقیقتا درد نداشت اما شدیدا چندش آور بود .تخت آوردند و منو جابجا کردند و همراهم رو صدا کردند . ساعت 7:30 شده بود . دیدم خود خانم دکتر داره یک طرف تخت رو هل میده و از اینکارش خوشم اومد یه جورایی از همون لحظه ورود تا پایان عمل حمایت عاطفی میکرد هر چند که اصلا صحبتی بینمون رد و بدل نمیشد . در راهرو قبل از ورود به اتاق عمل سنگ اومد . دکترم وارد اتاق عمل شد . از کسی که منو جابجا میکرد پرسید با من کاری داشتید گفتند نه ، فقط صدات کردیم با خانمت خداحافظی کنی. گفت مگه کجا میره . نیم ساعت دیگه میبینمش دیگه . یعنی احساسات بینمون رد و بدل میشد .می دونم اون چند دقیقه اوج استرسش بود . وارد اتاق عمل شدم . مجددا رو تخت جا به جا شدم . پزشک بیهوشی اومد . یک آقای تقریبا 55 سالهع و بسیار جدی. کادر اتاق عمل ذاتا جدی بودند . نه از جنسیت بچه چیزی پرسیدند و نه از اسمش. دکتر بیهوشی پرسید جنرال یا اسپاینال. گفتم بی حسی از کمر. گفت بشین و کمرت رو صاف کن و سرت رو خم کن . دومین ترسم که زیاد ازش شنیده بودم . بتادین زدن رو احساس کردم و فقط شنیدم دکتر به کسی میگه چرا تزریق نمیشه . بعد هم گفت برای بار سوم میزنم . چند لحظه بعد یه جور بی حسی از ناحیه شکم و کمر شروع شد . طبق خاطراتی که خونده بودم منتظر سنگین شدن و گرم شدن پاهام بودم . منو خوابوندن و اون پرده سبز رنگ رو کشیدن جلوم . هنوز می تونستم انگشتای پام رو تکون بدم . شستشوی شکمم رو احساس کردم . باز انگشتای پام رو احساس میکردم . و چند دقیقه بعد تکون های شدید شکمم و فشار زیر قفسه سینه . انگار یک زلزله 6 ریشتری انداخته بودن به جونم . هنوز قادر به تکون دادن کم انگشتای پام بودم اما ساق پا به بالا رو احساس نمیکردم .و در انتها ساعت 8 صبح همون صدای گریه معروف رو شنیدم . صدایی که تا عمر دارم فراموش نمیکنم . انتظار داشتم که همون لحظه دکتر آینه رو بهم نشون بده اما انگار در اون زمان و مکان هیچ چیزی وجود نداشت . تنها صدایی که شنیده میشد صدای گریه آینه بود . دکتر خودم و پزشک دیگه اون سمت بودند و دکتر بیهوشی و یک خانم پزشک دیگه بالا سرم و آینه رو میدیدم که در تختش دارن تمیزش میکنند و کارهایی میکنند . حالم داشت بهم می خورد به خانمی که بالا سرم بود گفتم ظرف آورد .در عرض 5 دقیقه 20 بار حال آینه رو پرسیدم گفت خوبه الان میارن ببینیش. چند دقیقه بعد هم اون پرده سبز رو باز کردند و دکتر تبریک گفت و رفت . آینه رو آوردند و به صورتم چسبوندن . اون لحظه رو تا عمر دارم با هیچ چیز عوض نمی کنم.آینه رو بردند بخش نوزادان و منو ریکاوری . خدا رو شکر در عرض نیم ساعت حس کامل پاهام برگشت و منو بردند داخل اتاقم. از قبل اتاق خصوصی رزرو کرده بودیم. سنگ با دیدنم اومد سمتم و حالم رو پرسید و گفت آینه سالم و سلامته. در ضمن مامانت هم پایین نشسته.گفت به محض اینکه خبر تولد رو دادند با خانواده ها تماس گرفتم.لباسم رو عوض کردند و مامانم و سنگ به همراه آینه وارد اتاق شدند. سر حال بودم . انگار نه انگار که زایمان کرده بودم. نیم ساعتی آینه پیشم بود و بعدش از بخش نوزادان اومدند و بردن تا کارهاش رو انجام بدن. نیم ساعت بعد آوردند . خواب بود . خانمی اومد و سعی کرد تا کمکم کنه تا شیردهی رو شروع کنم. اما آینه چشماش رو باز نمیکرد .از ساعت 3 هم که وقت ملاقات شروع شد خانواده سنگ و برادرم و خانم پسر خالم اومدند. تا 4:30آینه کنار خودم بود ولی نیم ساعت آخر وقت ملاقات اومدند از بخش نوزادان بردند و ساعت 6 آوردند.باز شیر نخورد . دیگه تنها دغدغه ام شیر نخوردن آینه بود.قراربود به عنوان همراه سنگ پیشم بمونه ,به خاطر همین مامانم هم ساعت 7 رفت,ساعت 7:15 بود که اومدند گفتند نمیشه همراه مرد داشته باشی,هر چقدر گفتیم اتاقمون خصوصیه و سنگ هم اصلا از اتاق بیرون نمیره قبول نکردند,سنگ رفت بیرون در راهرو نشست,نیم ساعت بعد تماس گرفتم و گفتم برو خونه حداقلاستراحت کن و اینچنین بود که من تنها و بدون همراه شدم . دلم هم نیومد به مامانم زنگ بزنم از طرفی هم به سنگ سپردم که از خانواده اش نخواد که شب بیان پیشم.یه جورایی باید رو پای خودم می ایستادم . گفتم خدایا تنهاییم رو ببین و به این بچه رحم کن . ساعت 8 مامای مسئولم اومد و گفتم همراه ندارم . گفت هر کاری داشتی زنگ بزن میام کمکت. گفتم واقعا نیاز دارم بشینم . گفت بلند شو. پشتی تخت رو بالا آورد و حالت نشسته درآورد و بعدش هم کمک کرد از تخت بیام پایین. هیچ دردی نداشت . البته قبلش سوند رو خارج کرد که در تمام 24 ساعت حضورم در بیمارستان دردناک ترین کار بود. سریع رفتم دستشویی . و بعدش هم با کمک یک خانم دیگه که یا بهیار بود یا خدماتی لباسم رو عوض کردم و زیر انداز ها رو عوض کرد و گفت بیا رو تخت . گفتم می خوام رو مبل بشینم . یک زیرانداز هم انداخت رو اون و پک پذیرایی بیمارستان رو که شامل آب معدنی و آب آناناس و کمپوت آلو و گلابی بود به همراه چایی و بیسکوییت آورد . ساعت 9 شده بود . تلویزیون رو روشن کردم . ifilm داشت پایتخت رو نشون میداد. برای اولین بار رفتم سمت آینه و صورتش رو تماشا کردم . از دیدگاه من خوشگل ترین پسر دنیا بوده و هست و خواهد بود . گرسنه بود . بغلش کردم و نشستم رو کاناپه و در حالی که خودمم داشتم آب میوه می خوردم بهش شیر دادم . حس قشنگی بود . اصلا احساس تنهایی نمی کردم . واقعا نیاز به این خلوت مادر و پسری داشتم . هر چند که دوست داشتم سنگ کنارمون باشه. شیر خورد اونقدری که پایتخت تموم شد و زدم شبکه نسیم و خندوانه شروع شد . گذاشتمش کنار. کادر پرستاری و خدماتی بیمارستان هم لطف داشتند و مرتب بهم سر می زدند و می پرسیدند که کاری دارم یا نه که منم تشکر میکردم و میگفتم اگر کاری بود حتما از کمکتون استفاده می کنم . تا ساعت 1 هر دو خوابیده بودیم . 1 از بخش نوزادان تماس گرفتند که همراهتون بچه رو برای زدن واکسن بیاره بخش. گفتم همراه ندارم که گفتند پس خودمون میاییم . ساعت 2 بود که یک خانم مهربون با دو تا سرنگ اومد داخل. رفتم نشستم رو کاناپه . اول یکی به دستش زد و دومی رو به پاش. صداش تا آسمون رفت ولی بعد از چند ثانیع آروم شد و خوابید . گفت اگر خسته ای ببریمش بخش نوزادان شما بخواب گفتم نه . حواسم بهش هست . تا 3 بیدار بودم و غرق تماشا. تماشای موجودی که برای داشتنش خیلی سختی کشیدم . تا 5 خوابیدیم که باز با صدای مامای مسئولم بیدار شدم . اومد و کمی با هم حرف زدیم . ازم تشکر کرد و گفت امشب چند تا مریض بدقلق داریم که همش شما رو بهشون مثال می زنم که این بنده خدا بدون همراه حتی تماسی با ما نگرفته . یکم از کار و شرایط بیمارستان و خودمون حرف زدیم که صبحانه رو آوردند . اون بنده خدا هم شیفتش داشت تموم میشد خداحافظی کرد و رفت. دیگه منتظر دکتر بودم تا بیاد و ترخیصم کنه . با سنگ تماس گرفتم که گفت تا 8 میاد بیمارستان . ساعت 8 اومد و به قول خودش بلاخره فرصت پیدا کرد ماچ و موچی بکنه و تشکرات لازمه رو به جا بیاره و قول داد در سریع ترین زمان ممکن هدیه ای در خور برامون خریداری کنه(حالا صنار بده آش به همین خیال باش).در اوج احساسات پدرانه با آینه بود که موبایلش زنگ خورد و گفت باید برای یک جلسه مهم ساعت 1 جایی باشه . هر چقدر گفت کار مهمی دارم قبول نکردند . گفتم پس کار ترخیصم چی میشه گفت سریع بر میگردم . ساعت 11 بود که دیدم خواهر سنگ اومد . گفت دلم برای آینه تنگ شده بود . صبح به داداش گفتم منم میام گفت نیازی نیست . خودم اومدم . ازش تشکر کردم . سنگ هم کلی تشکر کرد و خیالش بابت ترخیصم راحت شد . عمه و برادر زاده مشغول گرفتم انواع سلفی بودند که دکترم اومد. یک معاینه کرد و دستور ترخیص داد و رفت آینه رو دید و اسمش رو پرسید و گفت ده روز دیگه برای کشیدن بخیه ها بیا مطب . خواهر سنگ رفت کار ترخیص رو انجام داد و اومد و منم آینه رو بردم بخش نوزادان تا حمومش کنند و لباس دادم . ساعت 3 بود که گفتند پدر نوزاد برای تحویلش بیاد . سنگ رسید و با کمک خواهرش وسایل رو بردند داخل ماشین و خودش برگشت و رفتیم پسر کوچولومون رو به همراه کارت واکسن و چند تا دفترچه و کتاب تحویل گرفتیم و یا علی گویان رفتیم سمت خونه پدر سنگ . قرار بود که هر دو طرف گوسفند قربانی کنند . پدر و مادر خودم رو قانع کردم که قربونی رو برای 40 روزگیش نگه دارن ولی پدر سنگ اصرار داشت که اول بیایید اینجا منم گوسفند رو بکشم بعد برید خونه مامانت . تا رسیدیم با استقبال گرمی مواجه شدیم . برادر سنگ سریع اسفند رو دود کرد و آورد و مادرش اومد و منو بوسید و تبریک گفت و خانم برادرش اومد و سریع آینه رو از داخل کریر بغل کرد و برد خونه .اولین و نزدیک ترین دیدار پسر عمو و دختر عمو فرا رسیده بود . دختر کوچولو از اینکه مامانش آینه رو بغل گرفته بوداصلا راضی نبود .چنان جیغ و دادی میکرد که بیا و ببین . سنگ اومد و برادر زاده اش رو بغل کرد و رفتند داخل پارکینگ بازی. خدایی همه خوشحال بودند . رفتار همشون مناسب بود . مادر سنگ بلافاصله هدیه اش رو آورد . از قبل می دونستم چیه . یک پلاک خوشگل که یک طرف وان یکاد بود و طرف دیگه اش اسم آینه. برادر سنگ و خانمش هم یک دستیند سفارش داده بودند که هنوز آماده نبود ولی عکسش رو نشونم دادند . خواهر سنگ هم یک مجسمه مادر و کودک برای آینه گرفته بود(خواهر سنگ مجرده). از همشون تشکر کردم . ساعت 6 بود که بلاخره پدر سنگ با ببعی از راه رسید . اول اومد بالا و تبریک گفت و بعدش هم برادر سنگ و خانمش آینه رو بغل گرفتند و رفتند پایین تا ببعی رو قربانی کنند . من و سنگ طاقت دیدن این صحنه ها رو نداریم . همه چیز انجام شد و از همشون تشکر کردم و حرکت کردیم به سمت خونه مادرم . هر چند که از صبح تا همون لحظه نزدیک 30 بار بابا تماس گرفته بود که کی میایید . وقتی رسیدیم مامان بلافاصله اسفند دود کرد و صدقه کنار گذاشت و وارد اتاقم شدم .فوق العاده بود . بابا اتاق رو با سلیقه قشنگی تزیین کرده بود و یک بنر با عکس خود آینه با تم تولد براش چاپ کرده بود . برای راحتی ما هم از قبل رفته بودیم و کاناپه تخت خواب شو خریده بود تا رو زمین نخوابیم .لباسم رو عوض کردم وخوابیدم . یکی دوباری هم به آینه شیر دادم . ساعت 10 بود که همسایه مون اومد . تبریک گفت و پرسید جاشو عوض کردید که گفتم نه . لباساش رو درآورد و برد آینه رو شست . وای بدبختی من همین شستن بود . چندشم میشد حتی نگاهش کنم . از طرفی دست مامان می لرزید و میترسید از دستش لیز بخوره . بعدش هم خیلی خوب پدر زد و گفت هر وقت خواستی بگو من بیام بشورمش. تشکر کردم . صبح فردا مجبور بودم چندش آور ترین کار دنیا رو انجام بدم (من اگر کسی جلوم عطسه کنه و آب دهنش بیرون بیاد حالم بهم میخوره).مجبور بودم پوشکش رو باز کنم و پی پی اش رو بشورم. باز کردم وبردم بشورمش. وقتی شستمش محبتم صد برابر شد . اغراق نیست . اصلا بدم نمیومد . عاشق بودم عاشق تر شدم. آوردم و پوشک کردم و شیر دادم و چند دقیقه ای محو صورتش شدم .
انشالله که تمامی این روزها (به جز زخم شدن سینه) به مراتب راحت تر و شیرین تر نصیب همه بشه.
کسی تجربه ای که درمان زخم سینه داره ؟؟؟؟؟ یعنی دارم میمیرم
در ضمن من با توجه به اینکه بی حسی از کمر داشتم الان دچار اسپاسم شدید عضلات گردن شدم .هر کدوم از روش ها معایب و مزایای خودش رو داره . اما الان اونقدر درد دارم و درد میکشم که مطمئن هستم که برای بعدی بیهوشی رو ترجیح خواهم داد .