دقیقا یک هفته قبل بود:
چهارشنبه 26 اردیبهشت ساعت 4 صبح از خواب بیدار شدم . هر چند که اصلا نخوابیده بودم . یه جور هیجان غیر قابل بیان داشتم . در طول شب دستام فقط روی شکمم بود و داشتم از آخرین ساعت های دو در یک بودنمون لذت میبردم . قرار بود اول بریم امام زاده صالح نماز بخونیم و بعد بریم سمت بیمارستان . روز قبلش هم رفته بودم آرایشگاه و موهام رو بافته بودم تا در بیمارستان مرتب باشم و موهام اذیتم نکنه(به شدت به مو بلند ها پیشنهاد میشه).تا آمده حرکت بشیم شد ساعت 4:30 و اذان گفته شد و نماز رو خونه خوندیم و از زیر قرآن رد شدم و یا علی گفتیم و حرکت کردیم . از قبل به خانواده ها گفته بودیم که ساعت 11 وقت عملم هست و کسی زود نیاد و ما می خواهیم بریم کمی بگردیم و بعد بریم بیمارستان (الکی). در ماشین تصمیم گرفتیم که مام زاده صالح نریم چون دیرمون شده بود . دکتر گفته بود 5 بیمارستان باشید. 5:15 بیمارستان بودیم . اول باید میرفتم بلوک زایمان و از اونجا به همراه میگفتند که بره کارهای پذیرش رو انجام بده .صلوات فرستادم و وارد بلوک شدم . فقط یک نفر زیر nst بود . مامای شیفت اومد و نامه پذیرش رو گرفت و یک nst هم از من گرفت و برام لباس آوردند و تا من آماده بشم با دکترم تماس گرفتند و اون هم گفت من 7 بیمارستانم . لباس اتاق عمل بر خلاف اکثر بیمارستان ها یک پیراهن بلند سفید با گل های نارنجی بود . کارهای پذیرش انجام شد و اومدند ازم خون گرفتند برای آزمایش و سخت ترین قسمت زایمانم فرا رسید . سوند. گفتم داخل اتاق عمل بزارید گفتند نمیشه . گفتم اصلا نزارید گفتند نمیشه . تا گفتند پاهات رو باز کن چنان پاهام قفل شد که خودمم هر چقدر تلاش کردم نشد بازش کنم . با دکترم تماس گرفتند گفت خودم براش اینکار رو میکنم . خیالم راحت شد که راضیش میکنم نزاره . ساعت 6:45 دقیقه بود و که دکترم اومد داخل اتاق . یک سلام و احوالپرسی کرد و گفت سوند رو بیارید . گفتم دکتر..گفت هیچی نگو من خودم میزارم . یک پرستار هم اومد برای کمک که گفت برید بیرون و در رو ببندید. تنها چیزی که یادمه گفت یک نفس عمیق بکش و بعد هم بلند شد و گفت تموم شد . پرستار رو صدا کرد و به شوخی گفت کی میگه این مریض ما اجازه نمیداد . گفتم گذاشتید گفت بله . حقیقتا درد نداشت اما شدیدا چندش آور بود .تخت آوردند و منو جابجا کردند و همراهم رو صدا کردند . ساعت 7:30 شده بود . دیدم خود خانم دکتر داره یک طرف تخت رو هل میده و از اینکارش خوشم اومد یه جورایی از همون لحظه ورود تا پایان عمل حمایت عاطفی میکرد هر چند که اصلا صحبتی بینمون رد و بدل نمیشد . در راهرو قبل از ورود به اتاق عمل سنگ اومد . دکترم وارد اتاق عمل شد . از کسی که منو جابجا میکرد پرسید با من کاری داشتید گفتند نه ، فقط صدات کردیم با خانمت خداحافظی کنی. گفت مگه کجا میره . نیم ساعت دیگه میبینمش دیگه . یعنی احساسات بینمون رد و بدل میشد .می دونم اون چند دقیقه اوج استرسش بود . وارد اتاق عمل شدم . مجددا رو تخت جا به جا شدم . پزشک بیهوشی اومد . یک آقای تقریبا 55 سالهع و بسیار جدی. کادر اتاق عمل ذاتا جدی بودند . نه از جنسیت بچه چیزی پرسیدند و نه از اسمش. دکتر بیهوشی پرسید جنرال یا اسپاینال. گفتم بی حسی از کمر. گفت بشین و کمرت رو صاف کن و سرت رو خم کن . دومین ترسم که زیاد ازش شنیده بودم . بتادین زدن رو احساس کردم و فقط شنیدم دکتر به کسی میگه چرا تزریق نمیشه . بعد هم گفت برای بار سوم میزنم . چند لحظه بعد یه جور بی حسی از ناحیه شکم و کمر شروع شد . طبق خاطراتی که خونده بودم منتظر سنگین شدن و گرم شدن پاهام بودم . منو خوابوندن و اون پرده سبز رنگ رو کشیدن جلوم . هنوز می تونستم انگشتای پام رو تکون بدم . شستشوی شکمم رو احساس کردم . باز انگشتای پام رو احساس میکردم . و چند دقیقه بعد تکون های شدید شکمم و فشار زیر قفسه سینه . انگار یک زلزله 6 ریشتری انداخته بودن به جونم . هنوز قادر به تکون دادن کم انگشتای پام بودم اما ساق پا به بالا رو احساس نمیکردم .و در انتها ساعت 8 صبح همون صدای گریه معروف رو شنیدم . صدایی که تا عمر دارم فراموش نمیکنم . انتظار داشتم که همون لحظه دکتر آینه رو بهم نشون بده اما انگار در اون زمان و مکان هیچ چیزی وجود نداشت . تنها صدایی که شنیده میشد صدای گریه آینه بود . دکتر خودم و پزشک دیگه اون سمت بودند و دکتر بیهوشی و یک خانم پزشک دیگه بالا سرم و آینه رو میدیدم که در تختش دارن تمیزش میکنند و کارهایی میکنند . حالم داشت بهم می خورد به خانمی که بالا سرم بود گفتم ظرف آورد .در عرض 5 دقیقه 20 بار حال آینه رو پرسیدم گفت خوبه الان میارن ببینیش. چند دقیقه بعد هم اون پرده سبز رو باز کردند و دکتر تبریک گفت و رفت . آینه رو آوردند و به صورتم چسبوندن . اون لحظه رو تا عمر دارم با هیچ چیز عوض نمی کنم.آینه رو بردند بخش نوزادان و منو ریکاوری . خدا رو شکر در عرض نیم ساعت حس کامل پاهام برگشت و منو بردند داخل اتاقم. از قبل اتاق خصوصی رزرو کرده بودیم. سنگ با دیدنم اومد سمتم و حالم رو پرسید و گفت آینه سالم و سلامته. در ضمن مامانت هم پایین نشسته.گفت به محض اینکه خبر تولد رو دادند با خانواده ها تماس گرفتم.لباسم رو عوض کردند و مامانم و سنگ به همراه آینه وارد اتاق شدند. سر حال بودم . انگار نه انگار که زایمان کرده بودم. نیم ساعتی آینه پیشم بود و بعدش از بخش نوزادان اومدند و بردن تا کارهاش رو انجام بدن. نیم ساعت بعد آوردند . خواب بود . خانمی اومد و سعی کرد تا کمکم کنه تا شیردهی رو شروع کنم. اما آینه چشماش رو باز نمیکرد .از ساعت 3 هم که وقت ملاقات شروع شد خانواده سنگ و برادرم و خانم پسر خالم اومدند. تا 4:30آینه کنار خودم بود ولی نیم ساعت آخر وقت ملاقات اومدند از بخش نوزادان بردند و ساعت 6 آوردند.باز شیر نخورد . دیگه تنها دغدغه ام شیر نخوردن آینه بود.قراربود به عنوان همراه سنگ پیشم بمونه ,به خاطر همین مامانم هم ساعت 7 رفت,ساعت 7:15 بود که اومدند گفتند نمیشه همراه مرد داشته باشی,هر چقدر گفتیم اتاقمون خصوصیه و سنگ هم اصلا از اتاق بیرون نمیره قبول نکردند,سنگ رفت بیرون در راهرو نشست,نیم ساعت بعد تماس گرفتم و گفتم برو خونه حداقلاستراحت کن و اینچنین بود که من تنها و بدون همراه شدم . دلم هم نیومد به مامانم زنگ بزنم از طرفی هم به سنگ سپردم که از خانواده اش نخواد که شب بیان پیشم.یه جورایی باید رو پای خودم می ایستادم . گفتم خدایا تنهاییم رو ببین و به این بچه رحم کن . ساعت 8 مامای مسئولم اومد و گفتم همراه ندارم . گفت هر کاری داشتی زنگ بزن میام کمکت. گفتم واقعا نیاز دارم بشینم . گفت بلند شو. پشتی تخت رو بالا آورد و حالت نشسته درآورد و بعدش هم کمک کرد از تخت بیام پایین. هیچ دردی نداشت . البته قبلش سوند رو خارج کرد که در تمام 24 ساعت حضورم در بیمارستان دردناک ترین کار بود. سریع رفتم دستشویی . و بعدش هم با کمک یک خانم دیگه که یا بهیار بود یا خدماتی لباسم رو عوض کردم و زیر انداز ها رو عوض کرد و گفت بیا رو تخت . گفتم می خوام رو مبل بشینم . یک زیرانداز هم انداخت رو اون و پک پذیرایی بیمارستان رو که شامل آب معدنی و آب آناناس و کمپوت آلو و گلابی بود به همراه چایی و بیسکوییت آورد . ساعت 9 شده بود . تلویزیون رو روشن کردم . ifilm داشت پایتخت رو نشون میداد. برای اولین بار رفتم سمت آینه و صورتش رو تماشا کردم . از دیدگاه من خوشگل ترین پسر دنیا بوده و هست و خواهد بود . گرسنه بود . بغلش کردم و نشستم رو کاناپه و در حالی که خودمم داشتم آب میوه می خوردم بهش شیر دادم . حس قشنگی بود . اصلا احساس تنهایی نمی کردم . واقعا نیاز به این خلوت مادر و پسری داشتم . هر چند که دوست داشتم سنگ کنارمون باشه. شیر خورد اونقدری که پایتخت تموم شد و زدم شبکه نسیم و خندوانه شروع شد . گذاشتمش کنار. کادر پرستاری و خدماتی بیمارستان هم لطف داشتند و مرتب بهم سر می زدند و می پرسیدند که کاری دارم یا نه که منم تشکر میکردم و میگفتم اگر کاری بود حتما از کمکتون استفاده می کنم . تا ساعت 1 هر دو خوابیده بودیم . 1 از بخش نوزادان تماس گرفتند که همراهتون بچه رو برای زدن واکسن بیاره بخش. گفتم همراه ندارم که گفتند پس خودمون میاییم . ساعت 2 بود که یک خانم مهربون با دو تا سرنگ اومد داخل. رفتم نشستم رو کاناپه . اول یکی به دستش زد و دومی رو به پاش. صداش تا آسمون رفت ولی بعد از چند ثانیع آروم شد و خوابید . گفت اگر خسته ای ببریمش بخش نوزادان شما بخواب گفتم نه . حواسم بهش هست . تا 3 بیدار بودم و غرق تماشا. تماشای موجودی که برای داشتنش خیلی سختی کشیدم . تا 5 خوابیدیم که باز با صدای مامای مسئولم بیدار شدم . اومد و کمی با هم حرف زدیم . ازم تشکر کرد و گفت امشب چند تا مریض بدقلق داریم که همش شما رو بهشون مثال می زنم که این بنده خدا بدون همراه حتی تماسی با ما نگرفته . یکم از کار و شرایط بیمارستان و خودمون حرف زدیم که صبحانه رو آوردند . اون بنده خدا هم شیفتش داشت تموم میشد خداحافظی کرد و رفت. دیگه منتظر دکتر بودم تا بیاد و ترخیصم کنه . با سنگ تماس گرفتم که گفت تا 8 میاد بیمارستان . ساعت 8 اومد و به قول خودش بلاخره فرصت پیدا کرد ماچ و موچی بکنه و تشکرات لازمه رو به جا بیاره و قول داد در سریع ترین زمان ممکن هدیه ای در خور برامون خریداری کنه(حالا صنار بده آش به همین خیال باش).در اوج احساسات پدرانه با آینه بود که موبایلش زنگ خورد و گفت باید برای یک جلسه مهم ساعت 1 جایی باشه . هر چقدر گفت کار مهمی دارم قبول نکردند . گفتم پس کار ترخیصم چی میشه گفت سریع بر میگردم . ساعت 11 بود که دیدم خواهر سنگ اومد . گفت دلم برای آینه تنگ شده بود . صبح به داداش گفتم منم میام گفت نیازی نیست . خودم اومدم . ازش تشکر کردم . سنگ هم کلی تشکر کرد و خیالش بابت ترخیصم راحت شد . عمه و برادر زاده مشغول گرفتم انواع سلفی بودند که دکترم اومد. یک معاینه کرد و دستور ترخیص داد و رفت آینه رو دید و اسمش رو پرسید و گفت ده روز دیگه برای کشیدن بخیه ها بیا مطب . خواهر سنگ رفت کار ترخیص رو انجام داد و اومد و منم آینه رو بردم بخش نوزادان تا حمومش کنند و لباس دادم . ساعت 3 بود که گفتند پدر نوزاد برای تحویلش بیاد . سنگ رسید و با کمک خواهرش وسایل رو بردند داخل ماشین و خودش برگشت و رفتیم پسر کوچولومون رو به همراه کارت واکسن و چند تا دفترچه و کتاب تحویل گرفتیم و یا علی گویان رفتیم سمت خونه پدر سنگ . قرار بود که هر دو طرف گوسفند قربانی کنند . پدر و مادر خودم رو قانع کردم که قربونی رو برای 40 روزگیش نگه دارن ولی پدر سنگ اصرار داشت که اول بیایید اینجا منم گوسفند رو بکشم بعد برید خونه مامانت . تا رسیدیم با استقبال گرمی مواجه شدیم . برادر سنگ سریع اسفند رو دود کرد و آورد و مادرش اومد و منو بوسید و تبریک گفت و خانم برادرش اومد و سریع آینه رو از داخل کریر بغل کرد و برد خونه .اولین و نزدیک ترین دیدار پسر عمو و دختر عمو فرا رسیده بود . دختر کوچولو از اینکه مامانش آینه رو بغل گرفته بوداصلا راضی نبود .چنان جیغ و دادی میکرد که بیا و ببین . سنگ اومد و برادر زاده اش رو بغل کرد و رفتند داخل پارکینگ بازی. خدایی همه خوشحال بودند . رفتار همشون مناسب بود . مادر سنگ بلافاصله هدیه اش رو آورد . از قبل می دونستم چیه . یک پلاک خوشگل که یک طرف وان یکاد بود و طرف دیگه اش اسم آینه. برادر سنگ و خانمش هم یک دستیند سفارش داده بودند که هنوز آماده نبود ولی عکسش رو نشونم دادند . خواهر سنگ هم یک مجسمه مادر و کودک برای آینه گرفته بود(خواهر سنگ مجرده). از همشون تشکر کردم . ساعت 6 بود که بلاخره پدر سنگ با ببعی از راه رسید . اول اومد بالا و تبریک گفت و بعدش هم برادر سنگ و خانمش آینه رو بغل گرفتند و رفتند پایین تا ببعی رو قربانی کنند . من و سنگ طاقت دیدن این صحنه ها رو نداریم . همه چیز انجام شد و از همشون تشکر کردم و حرکت کردیم به سمت خونه مادرم . هر چند که از صبح تا همون لحظه نزدیک 30 بار بابا تماس گرفته بود که کی میایید . وقتی رسیدیم مامان بلافاصله اسفند دود کرد و صدقه کنار گذاشت و وارد اتاقم شدم .فوق العاده بود . بابا اتاق رو با سلیقه قشنگی تزیین کرده بود و یک بنر با عکس خود آینه با تم تولد براش چاپ کرده بود . برای راحتی ما هم از قبل رفته بودیم و کاناپه تخت خواب شو خریده بود تا رو زمین نخوابیم .لباسم رو عوض کردم وخوابیدم . یکی دوباری هم به آینه شیر دادم . ساعت 10 بود که همسایه مون اومد . تبریک گفت و پرسید جاشو عوض کردید که گفتم نه . لباساش رو درآورد و برد آینه رو شست . وای بدبختی من همین شستن بود . چندشم میشد حتی نگاهش کنم . از طرفی دست مامان می لرزید و میترسید از دستش لیز بخوره . بعدش هم خیلی خوب پدر زد و گفت هر وقت خواستی بگو من بیام بشورمش. تشکر کردم . صبح فردا مجبور بودم چندش آور ترین کار دنیا رو انجام بدم (من اگر کسی جلوم عطسه کنه و آب دهنش بیرون بیاد حالم بهم میخوره).مجبور بودم پوشکش رو باز کنم و پی پی اش رو بشورم. باز کردم وبردم بشورمش. وقتی شستمش محبتم صد برابر شد . اغراق نیست . اصلا بدم نمیومد . عاشق بودم عاشق تر شدم. آوردم و پوشک کردم و شیر دادم و چند دقیقه ای محو صورتش شدم .
انشالله که تمامی این روزها (به جز زخم شدن سینه) به مراتب راحت تر و شیرین تر نصیب همه بشه.
کسی تجربه ای که درمان زخم سینه داره ؟؟؟؟؟ یعنی دارم میمیرم
در ضمن من با توجه به اینکه بی حسی از کمر داشتم الان دچار اسپاسم شدید عضلات گردن شدم .هر کدوم از روش ها معایب و مزایای خودش رو داره . اما الان اونقدر درد دارم و درد میکشم که مطمئن هستم که برای بعدی بیهوشی رو ترجیح خواهم داد .
قدم نورسیده مبارک کنارهم شاد باشین
وای شما چه خانوم خوبی بودین من پزشک بیهوشی هستم اینجایی که هستم اکثر مریضا موقع بی حسی از کمر خیلی بازی درمیارن مجبور میشم کلی نازشونو بکشم کلی باهاشون حرف بزنم تازه هی تکون می خورن و هی ای و وای می کنن
ممنون دوست عزیز
آستانه تحمل درد افراد با هم فرق میکنه . هر چند که منم آستانه درد پایینی دارم . اما واقعا اون آمپول داخل کمر اون چیز ترسناک و غولی نبود که خیلی ها ازش ساخته بودند
منم همین مشکل رو داشتم . یک طرف خوب شد با کرم شقاق سینه اما به سمتم مشکلش برطرف نشد و من به خاطر درد کمتر ازون ور شیر میدادم همین باعث شد ماستیت سینه بگیرمو تب و لرز کنم . دکتر رفتم گفت شیر اون سمتی که شقاقش وخیمه رو 48 ساعت بدوش بده و یه پماد داد که برنم . روشم گاز استریل گذاشتم عرض دو روز خوب شد .
یعنی شقاق سینه بدترین قسمت بعد از زایمان هست
روغن زیتون رو قبل زایمان و دنیا اومدن بچه زدم نرم شد و ترک نخورد وقتی بچه شروع به شیر خوردن کرد.
ایشالا خیره و زودتر خوب میشی. درد سینه ناجوره
من از 4 ماهگیم شروع به زدن روغن زیتون کردم اما در نتیجه آنچنان فایده ای نداشت, هر چند که الان خدا رو شکر بهتر شده
به به مبارکه قدم پسر کوچولوی نازنینت
برای زخم سینه میدونم که خود شیر مادر خیلی موثره بعد از شیردادن بذار کمی از شیر رو سینه ت خشک بشه و همونجوری بمونه
لطفا موقع شیر دادن، برای ما دعا کن شیشه جان..
ممنون
همیشه موقع شیر دادن وقتی چشام به صورت پسرک میوفته برای همه دعا میکنم, انشالله که خدا به بزرگی و کرم و جود علی همه رو به مراد دلشون برسونه
تبریک مجدد
خداروشکر زایمان خوبی داشتی
عزیزم واسه زخم سینه روشی که بهت میگم خنده دار بنظر میاد ولی بهترین چیزی بود که هم خودم و هم دوستام امتحان کردیم
یه کیسه فریزر رو بردار اندازه سه بندانگشت ببر میشه تقریبا اندازه هاله قهوه ای و کمی اطرافش. هربار شیر دادی اون کیسه فریزر رو بزار رو نوک سینه ات. اینکار باعث میشه نوک سینه خشک و زخم نشه. من خودم تا ۳ماه کیسه های خرد شده همیشه همراهم بود و بعد هر شیردهی عوضش میکردم.
سلام, ممنون
روش جالبیه
امتحان میکنم
عزیزم نجمه جان گفتن بهت لانولین بود
انشاالله زود خوب بشی
ممنون سحر جان
مبارکتون باشه عزیز دلم ، چقدر زیبا نوشتی ، لحظه لحظه یاد دوران زایمان خودم افتادم وای اون لحظه که دخملی رو دیدم واسه اولین بار اصلا نمیشه با چیزی مقایسه کرد و تعریفش کرد خدایاشکرت
خداروشکر هر دو سالم و سلامتین
زخم سینه به مرور خوب میشه ، من یادم نمیاد دقیق ولی فکر کنم یه کرمی داده بود دکتر بهم
مواظب خودت و نی نی باش
اولین لحظه دیدار خیلی حس غریبی داره, واقعا با هیچ زبانی قابل گفتار نیست
سلام شیشه جان
قدم نورسیده مبارک باشه. تقریبا از یک ماه پیش خواننده وبلاگ شما شدم و همون موقع یک نفس ارشیوتون رو خوندم و حسابی لذت بردم. از اینکه زایمان خوبی داشتید خیلی خوشحالم و اونقدر قشنگ نوشته بودید که لحظه به لحظه خاطره زایمان خودم برام زنده شد من هم زایمان خوب و خیلی راحتی داشتم جوری که خیلی راحت از سه طبقه پله های خونمون بالا و پایین می رفتم. در مورد زخم سینه هم که دوستان توصیه های لازم رو گفتن. راستی اگر صلاح میدونستید اسم دکترتون رو بهمون بگید هرچی که ادم پزشکای خوب رو بشناسه باز هم کمه
سلام, ممنون, نظر لطفتونه
خدا رو شکر که شما هم زایمان راحتی رو تجربه کردید
اسم دکتر من ,دکتر داوری بود
سلام. قدم نورسیده مبارک. برای کم شدن عوارض بی حسی دکتر به من گفت تا میتونی نسکافه بخور. این دردگردن خیلی بده. خوشبحالتون بعد عمل درد نداشتید من بعد عمل وحشتناک درد داشتم.
درد عمل نداشتم اما واقعا گردن درد و زخم شدن شدید سینه ام منو کشت
به خاطر زردی بچه هم نمی تونم زیاد نسکافه بخورم
سلام برای زخم سینه دکتر یک پماد تجویز کرد که اسمش یادم نیست ولی خب طول کشید تا خوب شد برای ترک لبم که خیلی عمیق بود هفته های پیش یک پماد چشمی داد به اسم اریترو لیدین زود هم خوب شد می خوای امتحان کن .
برای عفونت چشم نوزاد هم خوبه .
امیدوارم سردردت خوب شده باشه . از کیسه آبگرم استفاده کردی ؟ سعی کن مایعات زیاد بخوری تا اثرش زودتر دفع بشه .
خدا پشت و پناهت باشه و خدا برای همه ارزومندهاش براورده کنه
سلام
منم الان پماد میزنم اما فعلا که تغییری نکرده
خدا رو شکر سر درد و گردن دردم بهتر شده
انشالله مه این روزها راحتر و شیرین تر نصیب همه دوست داران بشه
مبارکه...
خط به خط خوندم و اونقدر قشنگ نوشتید که اشکم دراومد..
ممنون
نظر لطفتونه
سلام خوندمشون و لذت بردم و خودم و رو تو تک تک لحظه ها با تو و یا به جای تو فرض کردم حالا خیلی حرف دارم ولی باید زود حاضر شم قراره بریم خرید برای خونه میام می نویسم .
وای زخم سینه نگو سفت و سنگ شدن سینه هم نگو که هردوتا بلا سرم اومده
زخم سینه
به نام خدا ، سلام
راستش من دیشب متنت را خوندم و خوابیدم . اینقدر خوب نوشته بودی که خواب دیدم پسر منم به دنیا اومده و دارم شیرش می دم ، با اینکه زایمان دومم هست نمی دونم چرا از الان استرس دارم ، البته من باید طبیعی زایمان کنم متاسفانه ، خوشحالم که خدا کمکت کرد و شب اول را تنهایی به سلامت گذرندونی ، کرم ضد شقاق که هیلا معرفی کرد اسمش Lansinoh است ، من خدا را شکر سر بچه اولم شقاق سینه پیدا نکردم ، ان شاءالله دومی هم همینطور باشه .
گل پسرت را شیر می دی من را هم خیلی دعا کن
انشالله که زایمان راحتی داشته باشی
کرم شقاق سینه هم گرفتم, ممنون
کامنت سحرو دیدم، رفتم اسم اون کرم که هیلا جون گفته بودن، پیدا کردم
اسمش لانولین بود، خیلی هاگفته بود خوب شدن باهاش
ممنون, رفتم خریدم
سلام عزیزم
من از زایمان وحشت دارم و اولین بار بود خاطره زایمان خوندم و لذت بردم ... خداروشکر که زیاد اذیت نشدی و البته که خودت خیلی قوی هستی که مستقل شدی و همراه نداشتی ... راستی اون مشکل قلب که تو سونو بارداری تشخیص داده بودن چی شد؟
سلام
متاسفانه برای امثال ما زایمان رو غول ساختند, در صورتیکه اگه آگاهانه واردش بشی جز لذت چیزی نداره
برای قلبش هفته آینده وقت گرفتیم, انشالله که ببریم و بگن چیز مهمی نیست
خب وقتشه من روشن بشم .چند وقتیه این وبلاگ رو میخونم و واقعا خوب و جالب مینویسید.تولد گل پسرت هم تبریک میگم انشاءالله خوش قدم باشه.واسه زخم شدن سر سینه شیر خودت رو بدوش توی یه نعلبکی.بزار یه گوشه سرشیر میبنده
اون سرشیر رو بزار رو سینه ات .از هر چیزی که فکر کنی بهتره
شیر دادنت هم درست کن .
موقع شیر دادن اگر خیلی خم بشی و به گردنت فشار بیاری گردن درد میکنی.
هاله قهوه ای رم تا جایی که میتونی فرو کن تو دهن بچه تا کمتر اذیت بشی.
بعد خوردن نسکافه و شکلات تلخ اثر داروی بیهوشی رو از بین میبره البته به شرطی بخور که بچت زردی نداشته باشه یا از این دونه های گرمی قرمز رنگ رو بدنش نباشه.
چون بچه زردی داره از خوردن گرمی منع شدم
در بیمارستان هم گفتند برای زخم سینه فقط از خود شیرت استفاده کن, امروز اینکار رو امتحان می کنم ممنون از راهنماییت
چون تبحر کافی ندارم زیاد نمی تونم هاله قهوه ای رو کامل در دهنش قرار بدم, خودمم می دونم بیشتر زخم سینه ام از پوزیشن نادرست شیردهی خودم هست
نمی دونم چطور حسم بیان کنم
خوشحالم که همه چی عااالی پیش رفت
هزاربار تبریک می گم خدا هر سه تون حفظ کنه،
ی بغض شیرینی دارم که نپرس،تو واقعا دختر قوی هستی بهت تبریک می گم،تصورم از روز زایمان به کل تغییر کرد اینکه تو شب زایمان راه رفتی و نشستی و بچه شیر دادی اونم به تنهایی کلی تصوراتم زیر سوال برد،انشااالله که منم مثل تو قوی باشم.فقط از سوند ترسیدم اما مهم نیس تا اون روز خدا بزرگه☺
ی کرمم برای زخم سینه هیلا جانـ معرفی کرد خارحی بود گفت عاالی بوده اسمش درست یادم نیس،بزار یادم اومد می نویسم
ممنون سحر جان
من کمی سوسول هستم وگرنه خیلی ها سوند وصل می کنند, واقعا هم درد, نداشت فقط چندش آور بود
ممنون میشم که اگه اسمش یادت اومد بگی
نمی دونی با چه عشقی نوشته هات رو خوندم از ته قلبم برات ذوق کردم
قدم آینه جانت مبارک باشه ایشاله همیشه سرحال وخوشحال مادری کنی
ممنون عزیزم, انشالله خاطره شما رو بخونم و منم کلی کیف کنم و به یاد اون روز بیفتم
مبارک باشه چقدر خوب همه چی رو تعریف کردی منم باردارم از اینکه صادقانه حس هات رو گفتی خیلی خوشم اومد ماشاالله دختر قوی هستی سریع مستقل شدی وای یعنی میرسه روز زایمان منم ،منم شیر بدم و کلی کیف کنم ،برای منم دعا کن بسلامتی بگذره این دوران
کدوم بیمارستان رفتی ؟
ممنون عزیزم
انشالله که به سلامتی نی نی رو بغل بگیری و تک تک اون احساسات رو با جون و دل تجربه کنی
من بیمارستان خاتم الانبیا بودم
سلام عزیزم
مبارکت باشه. کلی بغضی شدم، همین امروز پسرکم دو ماهه شد.
بخیه هات جذبی نیستن؟
ببین من خودم از نفخ عضلاتم می گرفت، مخصوصا خوردن ابمیوه های کارخونه ای، تشدید می کرد. عرق نعنا درمان من بود، امتحان کن، ببین چطوریه
بعدم اینکه بد شیر می دی که زخم شده سینه ت. ببخشید، کل هاله قهوه ای باید تو دهن بچه باشه، باید سر سینه رو به داخل جمع کنی و بعد تا جایی که می شه تو دهت بچه کنی. نمی دونم چطوری بهت توضیح بدم، شاید سرچ کنی مطلب پیدا کنی. اما کرم هم داروخانه ها دارن.
سلام, خدا گل پسر رو حفظ کنه
بخیه هام کشیدنی هستند, نفخ ندارم, کلی آلو میخورم و هیچ غذای نفاخی هم نمی خورم, عرق نعنا رو امتحان کردم اما رو اسپاسم اثر نداشت, دکتر گفت عوارض بی حسی هست
قبول دارم شیر دادنم بده, اما دست خودم نیست, به هیچ وجه کل سینه رو داخل دهنش قرار نمیده و با تمام قوا سر سینه رو با لثه اش له میکنه, بهم شستشو با دمکرده ختمی گفتند فعلا که اثر نداشته, بابت کرم هم همسرم میگه دکتر بگه بخریم
بسیار مبارکه. ایشالا قدمش خیر و برکت فراووان بیاره براتون. که البته قبلش سبب خیر شده بود.
وای من اصلا تحمل دیدن صحنه ی تهوع کسی رو ندارم حتی ولی خیلی راحت از همون اول خودم دخترم رو می شستم و پوشک می کردم.
اگه از بیمارستانت راضی بودی اسمش رو بگو بقیه هم استفاده کنن چون اکثر بیمارستانا همین خدمات رو ادعا می کنن ولی موقع زایمان که خانما میرن راضی نیستن.
زخم سینه رو من از یه ماه قبل روغن زیتون می زدم به سینه و خدا رو شکر زخم نشد ولی ماه قبل که دندون درمیورد زخم شد با کره حیوانی و روغن حیوانی خوب شد. سعی کن با صابون هم نشوری. کلا شوینده به سینه ات نزن.
به محض اینکه خورد شیرش رو کره حیوانی بزن به مقدار زیاد و روش یه دستمال نخی تمیز بذار. من اون موقع بد زخم شده بود یه ربع یه بار چرب می کردم.
خدا نسبت به همه چیز بچه محبت میده
من بیمارستان خاتم الانبیا بودم و با تمام وجود از همه کادر راضی بودم
روغن زیتون زدم خشک تر کرد و زخم بدتر شد, صابون هم نمیزنم, ولی روغن حیوانی رو امتحان میکنم
اخیش خدایا شکرت خط به خط خوندم و این لذت و شادیتو اشک شوق ریختم و هزاران بار گفتم خدایا شکرتتتت خدایا خودت حفظشون کن
بسلامتی عزیزم
مبارکتون باشه پسر کوچولوت
انشالله سلامت و شاد کار هم زندگی کنید
ممنون
انشالله که همه کوچولوها زیر سایه پدر و مادر بزرگ بشن