فرهنگ

در میان اقوام  جزء افرادی هستم که نسبت به زمان ازدواجم دیر بچه دار شدم و از اونجایی که فرهنگ ما بیشتر خاله زنکیه از همون سال های اول  با این پرسش روبرو شدم که چرا بچه دار نمیشید . از یک طرف حق میدادم چون همه جوون هایی که با هم ازدواج کرده بودیم سالگرد ازدواج اولشون و در بهترین شرایط سال بعدش بچه هاشون رو در بغل داشتند و من یک استثنا بودم در اون جمع و از طرفی حق نمیدادم چون تجاوز آشکار به زندگی خصوصیم بود . از حق نمیگذرم که در تمامی این سال ها مادرم و مادر سنگ این سوال رو ازمون نپرسیدند هر چند که هرزگاهی تذکر و یادآوری میکردند . بیشتر مشکل من از سمت اقوام پدری خودم بود . اون هم نه عمو و عمه . فامیل های دسته چندمی که سالی یکبار  میدیدیم همو و به خودشون اجازه میدادند در همه ابعاد زندگیت دخالت کنند . یادمه یکبار یکی بهم گفت بدبخت به خاطر خودت میگم تو عقلت نمیرسه و شاید بعد از شش سال اولین باری بود که جواب کوبنده دادم و گفتم چرا فکر میکنید که صلاح من و زندگیم و بهتر از خدا و خودمون میدونید . کدورت ایجاد شد اما خدا رو شکر حداقل دهن ها بسته شد .راستش تا سال گذشته هم هیچ وقت اقدامی صورت نگرفته بود . یا شاید بهتره بگم تا سال گذشته جای خالی کوچولویی رو در زندگیمون احساس نمیکردیم . شاید اونقدر فشار مسائل مالی و زندگی رومون زیاد بود که نمیشد به اینجور چیزها فکر کرد . اقوام فکر میکردند که راحت طلب هستیم و به خاطر اینکه از خوشی و خوش گذرونی هامون کم نشه این مسئولیت رو قبول نمیکنیم . در حالی که نمیدونستند که تا سال گذشته ما حتی نتونسته بودیم یک سفر بریم . کدوم خوشگذرونی؟؟؟؟؟؟؟ اما خدا خواست و ورق برگشت و کم کم همه چیز آروم شد و جای خالی حس شد . خدا رو شکر الان در این وضعیت به سر میبرم . الان همون افرادی که تا دیروز میگفتند تو نمیفهمی امروز از در دیگه وارد شدند و ازدو هفته قبل که در مهمانی مامان متوجه شدند دارن تذکراتی در مورد لباس پوشیدن و خورد و خوراک و .... میدن  و  من مجبورم فقط یک لبخند طویل و عریض نثارشون کنم . راستی چرا این شکلی هستیم . چرا به خودمون اجازه میدیم که دیگران رو بیشعور خطاب کنیم ؟؟؟ چرا اصلا خودمون رو مغز متفکر میدونیم ؟؟؟چند روز پیش با مادرم صحبت میکردم گفتم مامان من از نسل شما و قبل شما توقع ندارم اما دارم رو خودم کار میکنم که از دیگران در مورد مسائل خصوصیشون سوال نکنم . به من چه که چرا یک دختر ازدواج نمیکنه . چرا پسره زن نمیگیره . چرا زود بچه دار شدن . چرا بچه دار نمیشن . چرا داره در این گرونی سومی رو میاره . چرا فلانی چادر سر میکنه . چرا .....چرا.....چرا ...... آدم ها فقط ظاهر زندگی هم رو میبینند . کسی نمیدونه که در بطن اون زندگی چی در جریانه . اگر منتظر خبر خوشی مثل ازدواج ، قبولی در دانشگاه ، بچه دار شدن ، خونه خریدن و امثال این ها هستید فقط در دلتون برای اون افراد دعا کنید . حتی دعاتون رو علنی نکنید . روزهای دوشنبه خونه مادرم کلاس قرآن برگزار میشه . دیروز به خاطر آلودگی هوا من نرفتم . همسایه ها فهمیده بودند و مامان میگفت یکی از همسایه های قدیمی ، قدیمی تر از مامان اینا (مامانم اینا الان نزدیک 40 سال که در اون محل زندگی میکنند)تا شنید زد زیر گریه . میگفت چند بار خدا رو شکر کرد و گفت در تمام این سال ها به فکر بودم و دعا میکردم . اما هیچ وقت به خودم اجازه نمیدادم که از شیشه و از شما بپرسم . میگفتم اگر سوال کنم دخالت میشه و خدای ناکرده کدورتی در زندگیشون پیش میاد .خدا رو شکر . این خانم سواد نداره اما شعور داره . 

اتفاق خوب و خبر خوبی که این هفته شنیدم ، بعله برون دختر خاله سنگ در شب یلداست . دیشب داشتم دعا میکردم که انشالله تا آخر این سال همه دختر های فامیل عروس بشن . 

دو هفته گذشته به شدت دلهره آور سپری شد . باز لک بینی . شیاف رو مجددا به روزی سه تا افزایش دادم جواب نداد . رفتم سونو که خدا رو شکر همه چیز خوب بود جز پایین بودن جفت که مجددا تاکید کرد که با بالا رفتن سن بارداری خودش رو بالا میکشه . دکتر هم گفت بعد از انجام سونو آنومالی بیا پیشم . بعد از مشورت با راضیه جون یک از دوستان وبلاگی مجددا شروع کردم به تزریق روزی دو تا پروژسترون که خدا رو شکر حل شد . هر چند که کاملا در حال استراحت در خونه هستم . تا شنبه برم سونو و از اونجا پیش دکتر. انشالله که به زودی زود چشم همه منتظرها روشن بشه . 

دوستان عزیزی که تجربه دارن: آیا سفت شدن بالای ناف طبیعیه؟؟؟الان دو سه شبه که هرزگاهی بالای نافم به شدت سفت میشه . بطوری که کاملا از روی لباس مشخصه . و بعد از چند دقیقه و یا یکساعت از بین میره . دردی هم نداره . ربطی هم به نفخ بعد از غذا خوردن نداره . چون عموما عصر ها این اتفاق برام افتاده .

نیمه پاییز

این وبلاگم دو ساله شد و سابقه وبلاگ نویسی من ، فکر کنم به ده سال رسید . تا به امروز کلی وبلاگ در زمینه های مختلف ساختم و مطلب نوشتم . اما این وبلاگ برام متفاوت تر از همه اون هاست . بیشتر شبیه خود واقعی ایم هستم یا اصلا بهتره بگم خود واقعی ایم هستم .

پاییز داره تموم میشه  . کارهام به روال سابق برگشته . دفتر رو جابه جا کردیم . تقریبا اسباب کشی یک هفته ای زمان برد . بعضی از وسایل چاپ رو باید تکنسین های خودشون میومدند برای جمع آوری و حمل و نقل و نصب دوباره . به خاطر همین یک هفته ای طول کشید .

این مدت همای سعادت یارمون بود و اقوامی رو که به زور سالی یکبار میدیدم سه بار در عرض سه هفته دیدیدم . اولین بار عمه مهمونی داشت، هفته بعدش مامانم ختم انعام داشت و هفته بعدترش مامانم مهمونی گرفت . البته زنونه . یکی از ویژگی های خوب فامیل ما مهمونی های زنونه ای هست که برگزار میکنند . خیلی خوش میگذره . اول نماز و ناهار . بعد شستن ظرف ها و پذیرایی با چایی و شیرینی و میوه . بعدش تلاوت قرآن یا خواندن دعاهایی مثل حدیث کساء و یا زیارت عاشورا و در آخر بزن برقص. یعنی همه چیزمون سر جای خودش برگزارمیشه . مامان ها با هم مشغول هستند و دختر ها در یک اتاق دیگه با هم . جو مثبت و آرام و کم حاشیه ای میشه . زیاد هم سخت نمیگیرن . از چند سال پیش که مامان و زن عموها دچار کمر درد شدند تصمیم بر این شد که فقط یک مدل غذا به همراه سوپ یا آش باشه . لیوان یکبار مصرف و آش یا سوپ و غذا و سالاد هم فقط در یک بشقاب خورده بشه . الکی ظرف کثیف نکنند . چون ما جوون ها گناه داریم . سفره هم یکبار مصرف . طرح خوبی بود و با اکثریت آراء در کسری از ثانیه پذیرفته شد. پذیرایی هم الزاما فقط با میزبان نیست .البته منظورم خرید وسایل پذیرایی نیست . کمک در پذیرایی است . مثلا تعارف کردن میوه و شیرینی و چایی مسئولین خاص خودش رو داره . یه جورایی کسی افاده به خرج نمیده . در حال حاضر مشغول رایزنی برای طرح کتری و قوری رو بیار هر کی خواست چایی تو استکان خودش بریز هستیم تا از شستن مداوم استکان ها هم راحت بشیم . البته یکی دوبار آزمایشی انجام شده و از طرف بزرگترها  استقبال شده ولی یکم برای ما جوون ها سخته . خدا رو شکر مهمونی ها خیلی خوب بود و کلی انرژی بهمون منتقل کرد .

یک  جمعه هم رفتیم چاردانگه . بر خلاف تصورمون پدر جانمان برای  محمد طاها گویا زیادی ذوق داره و هر چقدر که ما میگیم زوده اصلا توجهی نمیکنه . هر چند که طبق برنامه اش یکسری از وسایلی که قراره برای این بخره برای بچه های برادرم هم قراره خریداری بشه . (برای مثال رفته بازار و یک تیشرت خوشگل دیده بود در سه سایز با یک طرح خریده . یکی برای شش ماه ، یکی دو سال، یکی 11 سال ، منم لج کرده بودم اعتراض میکردم پس مال من کو/ خدا  همه پدر و مادرها رو حفظ کنه )  رفتیم و چندتا طرحی که خودش دیده بود رو بهمون نشون داد . انصافا خوشگل بودند ولی راستش من تخت کودک نوجوان نمیخوام . من تخت کوچیک متناسب با فضای خونم رو میخوام . به طبع بعد از چهار سالگی معتقدم باید در اتاق بچه میز تحریر و کتابخونه گذاشته بشه که اون موقع تخت مناسب تری با توجه به سنش میخریم . از طرفی من به جزء تخت هیچ وسایل چوبی دیگه ای نیاز ندارم . فعلا در حال چانه زنی با پدر بزرگوار هستیم .

آژمایش غربالگری دوم رو مجددا رفتم آزمایشگاه نیلو . خوبیش اینه که تا ساعت 7 بعد از ظهر نمونه گیری دارند . سونو آنومالی هم در دی ماه قراره انجام بشه . انشالله که همه کوچولوها سالم و سلامت باشن و همه به آرزوهای شیرینشون برسن

این روزها سنگ رو خیلی کم میبینم . واقعا خیلی کم . روزهای تعطیل و پنجشنبه و جمعه هم یا کلاس داره یا جلسه و همین باعث شده از ساعت 9 صبح بره تا 10 شب . یه جورایی معاشرتی با هم نمیکنیم . بیرون نمیریم . غذا نمیخوریم  و همین باعث ایجاد دلخوری میشه . این جلسات  بشدت کلافه و عصبیم کرده . از طرفی دلم واقعا براش میسوزه . یعنی چیزی به عنوان خواب نداره . جمعه ساعت 11 شب با یک دست گل خوشگل اومد خونه . میگه ببخشید این مدت خیلی سرم شلوغه میدونم نتونستم کنارت باشم . انشالله که کار همه جوون ها سر و سامان بگیره و خدا از مخزن گنجینه های عالمش  بهشون ثروت حلال به همشون بده . الهی آمین 

قرعه کشی جام جهانی هم انجام شد و ما در گروه B با پرتقال و اسپانیا و مراکش همگروه شدیم . چنان میگن گروه مرگ که اگر کسی بشنوه فکر میکنه چه خبره . از دیدگاه من ، ما حتی با لهستان و پاناما و پرو هم هم گروه میشدیم باز برامون گروه مرگ محسوب میشد . زیاد خیالی نیست . تنها حسنش اینه که حداقل دو تا بازی خیلی خوب با دو تا تیم خیلی خیلی خوب  و بازیکنای خیلی خوب ترش میتونیم ببینیم . 

من بد

دیروز برای چند ساعت به بدترین آدم  وجودی خودم تبدیل شدم. یعنی سر هیچی چنان بهونه ای گرفتم و با سنگ دعوایی کردم که خودم هم در تعجب بودم . بنده خدا میگفت یکبار دیگه بگو من بفهمم چی میگی و این در شرایطی بود که خودمم یادم نبود چی میگفتم و اصلا چرا میگفتم . تا خود صبح هم ازش قیافه گرفته بودم . صبح بیدار شدم یادم افتاد باهاش قهرم . یکی از ویژگی های مثبت ما اینه که با هم حرفمون بشه و قهرم کنیم باز هم کنار هم می خوابیم . نگاهش کردم و خودم رو به زور تو بغلش جا دادم و شروع کردم با موهاش بازی کردن . کاری که به شدت ازش متنفره . چشماش باز کرد و گفت سلام . گفتم میری نون سنگک بگیری . گفت باشه و اینچنین بود که شیرینی آشتی کنونمون شد نون سنگک. حالا از صبح هی اس ام اس میفرسته که فلان مقدار به حساب فلانی بریز و فلان مقدار به حساب بهمانی. یعنی به این مردا رو بدی ازت سواری میگیرن ناجوردر ذهنم دارم توطئه جدیدی دست و پا میکنم تا حداقل بتونم این چندرغاز باقی مونده رو نجات بدم بلکه تا سر ماه یاریمان کند

چند وقت پیش از مادرم خواستم که خبر اومدن محمد طاها رو به برادرم بده . برادرم مثل سنگ یک مرد با ویژگی های رفتاری مردونه است . یعنی توقع ندارم و نداشتم و نخواهم داشت که وقتی مامان این خبر رو به برادر جانمان داد اون بهم زنگ بزنه و تبریک بگه . از خود من هم تا امروز هیچ سوالی نکرده . اما شدیدا جویای حال من بصورت یک روز در میان از مامان هست . مامان میگه کلی ذوق زده شده . دیشب خونه مامان بودم که زنگ زد و با مامان کار داشت . با خودم صحبت کرد و فقط سلام و علیک و چطوری و سلام برسون بود . به مامان میگم چیکارت داشت . میگه حال تو رو میپرسید . میپرسید جنسیتش معلوم شده . من براش چی بخرم .شما قراره چی بخرید . آدرس یه  سیسمونی فروشی رو هم داد که اینجا وسایل قشنگی دارن. یه سر بزنید . کلا داره با دایی شدنش حال میکنه . هر چند که من هم با عمه شدنم کلی لذت بردم . هیچ وقت لحظه ای که زهرا رو پرستار آورد و داد بغلم یادم نمیره.ده سال پیش.حسش غیر قابل توصیفه. موقع تولد نورا وضعیتم متفاوت تر بود . سنم بیشتر بود و متاهل بودم و حس مادرانه داشتم  . هم سر زهرا و هم سر نورا من همراه بودم  و قبل از همه من این دو تا ناناز رو دیدم . دلم برای هر دوشون تنگ شده . وقتی نورا به دنیا اومد ، سنگ زیاد حس منو درک نمیکرد . شاید تصور میکرد در نوع محبتم اغراق وجود داره . حالا که خودش عمو شده وقتی دیانا رو بغلش میگیره کاملا حس من و درک میکنه . حس قوی مالکیت و اینکه این بچه ای که در آغوش گرفتی از خونت خیلی لذت بخشه . حالا بچه ای که از جسم و جون خودت باشه که دیگه هیچی