این ماه همش داره اتفاق های خوبی برامون میوفته ، البته یکی دو تا اتفاق تلخ هم افتاد اما خب کلیات مثبت بوده و ما خودمون رو در نهایت آرامش در آغوش خدا قرار دادیم . نمرات امتحان بسیار خوب بود . البته میتونست عالی بشه اما خب خیلی راضی هستم . از حق هم نباید گذشت که زحمت کشیدم و نتیجه اش رو گرفتم . این مدت اتفاق های خوبی افتاد و اولین همایش رسمی سنگ بمناسبت پایان دوره آموزشی برگزار شد . تعداد حضار نزددیک 100 نفر بود اما خب چون سالن بزرگی گرفته بودند و جمعیت پخش و پلا نشسته بود کچلی جمعیت به چشم میومد . از من هم تقدیر شد و یک کتاب نفیس و یک لوح تقدیر اهدا کردند . البته من نتونستم برم -داشتم مقاله فازی می نوشتم- برام ارسال کردند . بعد از همایش هم دوستان اومدند دفتر و در مورد کار مشترکی که قراره انجام بدیم جلسه ای برگزار کردیم . پدر و مادر سنگ 7 بهمن رفتند کربلا و 14 برگشتند . قبل از رفتنشون رفتم و از فردوسی براشون دینار خریدم و به عنوان هدیه دادیم و موقع برگشت دو تا داداش ها گوسفند خریدند که چند روز پیش پدر سنگ اومد خونمون و نشست به حساب کتاب کردن و گفت من از هر پسرم فقط به اندازه 150 هزار تومان از پول گوسفند رو میگیرم و بقیه رو خودم میدم. ولیمه کربلا هم بخوبی برگزار شد . خانم ها پایین بودند و آقایون بالا خونه ما. کار مهمی که گفته بودم استارتش زده شد و 10 بهمن ماه قدم اول رو برداشتیم . تقریبا هفته ای یکبار چند ساعتی وقتمون رو میگیره اما ارزشش خیلی خیلی زیاده . انشالله در آینده در موردش می نویسم . مهمونی پاگشای دخنر عموی عزیزم هم برگزار شد . دست مامان و بابام درد نکنه . انشالله از این هفته دیگه زندگیمون به حالت عادی بر میگرده و مهمونی ها تموم میشه و اکثرا تو خونه خودمون میمونیم و من بیشتر از قبل می تونم بنویسم . هفته گذشته هم دیدم سنگ جمعه صبح رفت بیرون و با یه دسته بزرگ گل نرگس برگشت و گفت یادم افتاد خیلی دوست داری برات خریدم . یه روز هم با سنگ رفتیم و دو جفت کفش خوشگل خریدیم . دستش درد نکنه . یه روز کاری هم بعد از انجام دادن یک کار مهم و یک جلسه سنگ پیشنهاد پیشنهاد داد که صبحانه رو بیرون بخوریم و تعیین محل صبحانه رو به من واگذار کرد که گفتم بریم هتل اسپیناس . رستوران مدیترانه ای میزبان ما بود . برای یک صبحانه هزینه زیادی پرداختیم . راستش اولین تجربه صبحانه ام بود . خیلی خوش گذشت و تجربه دلنشینی بود و نصمیم گرفتیم هرزگاهی از این کارها بکنیم . چند روز پیش هم خونه مادرم بودم و داشتیم چای می خوردیم که مامان پرده رو زد کنار و دیدیم داره برف میباره . رفتم تو بالکن و کلی اونجا به برف نگاه کردم و خدا رو شکر کردم . این چند روز هم بابت کارهای مهمونی و کمک به مادرم اکثرا از صبح خونه مامان بودم و صبحانه میرفتم و یک بربری داغ برشته و پر کنجد می خریدم و دوتایی در حالی که گل میگفتیم و می خندیدیم صبحانه می خوردیم . خدایا شکرت . شکرت که در دلمون قرار دادی که 10 بهمن روز مهمی برامون باشه . خدایا شکرت .
هههههه چه خوبه که رفتین صبحانه... بدیش همین گرون بودنشه
اما خوبه!!!!
آره خیلی حال داد اما خب گرون بودنش یه عیب بررگ محسوب میشه
i hope good luck