یکسال از درست کردن این وبلاگ گذشت،و شاید بیشتر از هشت سال از وبلاگ نویسی هام .
آبان ماه رو خیلی دوست دارم . اول بدلیل اینکه دهم آبان تولدمه ، دوم اینکه در این ماه با سنگ آشنا شدم . انگار همین دیروز بود . سیزدهم آبان هشتاد و شش ساعت 8 صبح تلفن خونه به صدا در اومد . گوشی رو برداشتم و دیدم زن عمو هستند . با نگرانی پرسید مامانت خونه است که گفتم نه . گفت برگشت بگو سریع با من تماس بگیره . بعد هم که در تماس با مامان ماجرای سنگ رو بیان کرد و من و سنگ برای اولین بار 21 آبان خونه همین زن عمو همدیگرو دیدیم . سنگ یه دل نه صد دل همون اول عاشق شد که البته همیشه میگه من از قانون مادر و ببین دختر و بگیر استفاده کردم و همیشه میگه من در ابتدا شیفته شخصیت مادرت شدم و گفتم این مادر بدون شک دختر خوبی رو تربیت کرده . اما من ... طول کشید .یادش بخیر
بصورت عجیبی مشغول خوندن کتاب هستم . دارم چیزهای جدیدی یاد میگیرم . ذهنم هنوز آروم نگرفته . یه جورایی تو یه پیله گرفتار شدم . بر خلاف همیشه اکثر اوقاتم رو تو خونه میگذرونم . حتی دیگه تحمل دفتر رو هم ندارم . دانشگاه رو هم فعلا بیخیال شدم . البته امروز دو تا از دوستان دانشگاهی تماس گرفتند و گفتند یا مثل بچه آدم شنبه خودت میایی یا خودمون میاییم به زور میبریمت . احساس ضعف عجیبی دارم البته نه ضعف جسمی بلکه ضعف روحی .برای تغییر حال و هوای دلمون برنامه یه سفر دو روزه به مشهد رو داریم ، ببینیم با این وضع کاری میشه رفت یا نه .
نهم آبان زهرا زنگ زد که من دارم میرم بیمارستان بعدش بیا با هم بریم بیرون . میدون ولیعصر قرار گذاشتیم . ساعت یک بود که همدیگرو دیدیم و مثل همیشه زهرا شروع کرد که من گرسنمه بریم ناهار بخوریم . می خواستم برم سمت ونک هم مانتو ببینم و هم کفش بخرم که دیدم با غر غر کردن های زهرا که همش میگه خسته شدم چقدر راه بریم عملا اینکار غیر ممکنه . رفتیم شیلا غذا خوردیم و بعدش رفتیم پارک ساعی و تا ساعت 5 نشستیم به صحبت کردن . بعدش هم پیاده راه افتادیم پیاده تا سر فاطمی اومدیم و سوار مترو شدیم و هر کی برگشت خونش . قرار بود که سنگ اون شب ساعت 11 بیاد . ساعت 9 بود که مادر سنگ اومد خونمون و تولدم رو تبریک گفت و گفت اگه دوست داری بگم خواهر سنگ برات کیک درست کنه فردا بیایید کیک بخورید . تشکر کردم گفتم احتمالا فردا میریم بیرون . بابت هدیه شون هم کلی تشکر کنم .امسال همه هدیه شون نقدی بود و قابل توجه .
دهم آبان مثل همیشه مامان و بابا تماس گرفتند و تبریک گفتند و چون میدونستند که امشب خودمون میریم بیرون گفتند فردا بیایید خونه ما . ساعت 9 شب بود که سنگ اومد و گفت شیشه آماده شو بریم یه جای خوب . هر چقدر اصرار کردم نگفت کجا . دو سالی میشد که همیشه از جلوی یک رستوران شیک میگذشتیم و من همیشه با حسرت نگاش میکردم . جای خیلی شیکی بود و در نظرم خیلی گرون میومد به خاطر همین هیچ وقت پیشنهاد رفتن به اونجا رو نمیدادم . حرکت کردیم ، ازم پرسید شام چی میخوری گفتم میل ندارم . بریم یه کافه . رفتیم چند جا سر زدیم که یا شلوغ بود یا سنگ میگفت خوب نیست . یه جورایی بهونه میاورد . وسط راه بهم گفت میشه چشماتو ببندی و تا نگفتم باز نکنی . با اکراه قبول کردم البته هرزگاهی زیر چشمی نگاهی به مسیر مینداختم که بعد از 5 دقیقه دیدم ماشین ایستاد و گفت چشماتو باز کن . وای خدا چی میدیدم . جلوی رستوران بنه بودیم . فکر کردم میخواد بره تو پارک روبروش پیاده روی کنیم که دیدم دستم رو گرفت و من و وارد رستوران کرد . رستورانی در سه طبقه و یک آلاچیق بسیار بسیار زیبا . دوست داشتم تو آلاچیق بشینم که متاسفانه عده ای داشتند سیگار میکشیدن و امکان نفس کشیدن برای من وجود نداشت . من رفتم طبقه دوم و یک میز مشرف پارک و از طرف دیگه به کوه انتخابکردم و نشستم . سنگ هم برای شام از قسمت فست فودش پیتزا و همبرگر سفارش داد . وقتی قیمت ها رو دیدم از تعجب دهنم باز موند . قیمتش تقریبا نصف چیزی بود که جاهای دیگه میخوردیم و کیفیتش دو برابر . بر خلاف تصورم اون محیط شیک اصلا هم گرون نبود . یکساعتی شام خوردنمون طول کشید . اونقدر دنج و آروم بود که حاضر نبودیم بلند شیم . تصمیم گرفتیم بریم کمی قدم بزنیم و بعد بیاییم یک چایی بخوریم . اول من رفتم پایین و بعد از چند دقیقه سنگ اومد . کمی پیاده روی کردیم و بعد برگشتیم مجددا به همون میزمون که دیدم آهنگ عوض شد و گارسون با یک کیک کوچولو و دو فنجان قهوه ، البته یکیش قهوه و یکیش هات چاکلت اومد و تولدم رو تبریک گفت و شمع ها رو روشن کرد . کلی کیف کردم و فهمیدم قبل پایین اومدن رفته و سفارش داده . به هر حال شب خوبی بود و مثل هر سال باز هیچ هدیه ای برام نخرید . کلا با هدیه خریدن در مناسبت ها مشکل داره .
یازدهم یعنی سه شنبه سنگ گفت نمی خوام برم سر کار و میمونم خونه . البته تا خود ساعت 5 فقط داشت با تلفن صحبت میکرد . ساعت 6 بود که رفتیم خونه مادرش که دیدیم که خواهر سنگ کیک پخته که عجیب هم خوشمزه بود . یعنی از هر انگشت این دختر ده تا هنر میباره . نیم ساعتی اونجا بودیم و بعد رفتیم خونه مادرم . مثل هر سال خریدن کیک رو به عهده خودمون گذاشته بودند . گفتم بریم اینبار از هایپر کیک بخریم ببینیم چطوره . بد نبود اما تعریفی هم نبود . اونجا هم شب خوبی داشتیم و باز هدیه رو بصورت نقدی که قابل توجه بود گرفتم .
به هر حال یک سال هم از عمرمون گذشت .
خانم برادر سنگ بینی رو عمل کرده و با توجه به اراجیفی که قبلا بهم گفتند نرفتم بیمارستان ملاقات. البته سنگ هم گفت عین خودشون باید رفتار کنی . من راضی نیستم جایی که من نمیرم تو تنهایی بری. خونه شون هم فعلا نرفتم .به خاطر بی ادبی و گستاخی که به من و سنگ کردند . فقط منتظرم گلایه کنند . مجددا حرفاشون رو یادآوری میکنم . عمل گوش پدر سنگ هم کنسل شد . ترسید و گفت زیر بار عمل نمیرم . میترسم بدتر از این بشم و دیگه نشنوم . وکیلمون هم مجددا خراب کاری کرد که خدا رو شکر دقیقه نود متوجه شدیم و جلوی یه ضرر رو گرفتیم . برای نامه ای که باید اعتراض میزدیم اصرار کرد که اعسار بدیم . روز دادگاه گفت من دارم میرم مسافرت نمیتونم برنامه ام رو تغییر بدم خودتون برید تنهایی . سنگ رفت و بعد از یک ساعت تماس گرفت گفت خدا رو شکر حرف این دیونه رو گوش نکردم و اعسار ندادم . اونجا بوقتی صحبت کردم و موضوع عنوان شد فهمیدم اصلا موضوع چیزی که وکیل گفته نبوده و وکیل اصلا نامه رو نخونده . قاضی گفته بود همون اعتراض رو تقدیم کنید . یعنی کارد میزدی خونش در نمیومد . حالا منتظریم از سفر برگرده ما میدونیم و اون . من میگم از این خانمها هیچی درست و حسابی در نمیاد هیچکس گوش نمیده .
تولددددددت مبارک خااااااانم
چه تولد قشنگی
انشاالله کارتون بزودی درست بشه
سلام, ممنون عزیزم
انشالله که کار همه سرو سامان پیدا کنه
با تاخیر تولدتون مباااااارک :))
وای چه سورپرایز خوبی بود اون کیک اوردن یهویی :))
سلام, خیلی ممنون
سلاااام عزیزدلم حالتون چطوره؟
تولدتون با کلی تاخیر و شرمندگی از جانب من مباااااارررررکککمم ان شاءالله همیشه زنده باشین و همینحور کنار آقای همسر و خانواده حشن بگیرین و شادی کنین...الهی خدا برای هن حفظتون کنه
پس آبان ماه شانس شماست[چشمک]
سلام عزیزم![](http://www.blogsky.com/images/smileys/123.png)
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/111.png)
خیلی ممنون
آبان میتونست بیشتر از اینا ماه من بشه
آنچه دلم خواست نه آن میشود ......آنچه خدا خواست همان میشود
سلام عزیزدلم
تولدت رو با تاخیر تبریک میگم خانومی![](http://www.blogsky.com/images/smileys/120.png)
ای جاااانم بانوی پاییزی
از خدا برات بهترین ها رو آرزو میکنم
چه سورپرایز زیبایی بود. خوشم اومد. الهی همیشه کنار هم شاد و خندون باشید
سلام
ممنون، امیدوارم که آرامش در همه دل ها و در همه خونه ها برقرار باشه