سال 88 که زندگیمون رو خواستیم شروع کنیم مجموعه ای که همسرم توش کار میکرد منحل شد . خب قبل از اون هم تمام پس انداز همسرم صرف خرید خونه شده بود . یادمه قرار بود تلویزیون رو همسرم بخره . جهیزیه چیده شده بود و هنوز نه میز تلویزیونی بود و نه تلویزیونی . پیش پدرو مادر گله کردم گفتند حالا اگه چند وقت تلویزیون نبینید اتفاق خاصی نمیوفته . باید یاد بگیرید که با هم زندگی رو بسازید . زمان عقد و عروسی هدیه های زیادی در تالار دریافت کردم . تمام فامیل پدر و مادری من سکه دادند و فامیل های سنگ پول. از اونجایی که فامیل ما رسمی بابت گرفتن و دادن شاباش موقع رقص عروس و داماد نداشتند ولی وقتی دیدند که خانواده داماد دارن شاباش میدن اونا هم دست بکار شده و خب باز مبلغ قابل توجهی در همون نگاه اول جمع شد . کادوهای سر عقد رو مادر سنگ همون لحظه آورد و داد به مادرم و گفت اینجا مهمون زیاده پیش شما باشه و بعد بدید به بچه ها ولی پول های شاباش رو چون دوست نداشتم تو دستم جمع کنم همونجا میدادم به دست خواهر سنگ . پدر سنگ همون شب به سنگ گفت که بعد از تالار قراره در خونه هم مراسمی گرفته بشه و جوون ها بزنن و برقصن و باید هزینه اینا رو نقدا پرداخت کنیم و اینچنین بود پول های شاباشی که برای ما حکم باآورده رو داشت و وقتی تو سالن زنونه کنار هم نشسته بودیم و داشتم یواشکی برای ماه عسلی که با این پول ها نصیبمون شده نقشه میکشیدیم ، باد برد و صرف کاری شد که شدیدا هر دو مخالف بودیم . مامانم قبل از اینکه ما برسیم خونمون با مادر همسرم اومده بودن خونه و طلاها و هدیه های عقد رو در کشوی پاتختیم گذاشته بودند . شب بعد از اینکه همه رفتند سریع رفتیم سمت اون هدایا و شروع کردیم به شمارششون . میزان سکه ها و طلاها که مشخص بود و قابل توجه . شروع کردیم پول ها رو شمردن . حالا باید برای اون پول ها و هدایا برنامه ریزی میکردیم . اولش گفتیم با مقداری از این پول ها ماه عسل اما بعدش به خاطر شرایط کاری که برای سنگ پیش اومده بود پشیمون شدیم واقعا معلوم نبود که چقدر قراره اوضاع کاری سنگ به اون شکل باقی بمونه . تصور کنید ساعت دو نصف شب یک عروس و داماد داشتند در مورد نحوه سرمایه گذاری صحبت میکردند که سنگ گفت : شیشه فلان دوستم رو که تو عروسی بود و اومد باهامون صحبت کرد رو یادته . گفتم آره . گفت پدرش در کار تولید کاغذ هست و چند وقت پیش میگفت اگه پولی داری برای سرمایه گذاری بیار. قرار شد فردا صبح باهاش تماس بگیریم و پول ها رو سرمایه گذاری کنیم. یادمه به مناسبت این تصمیم مهم سنگ رفت و دو لیوان شربت درست کرد و آورد گفت بیا اینجا بشین . نشستم رو کاناپه درست مقابل جای خالی تلویزیون . نمیدونم چرا چشم هر دو فقط و فقط یک جا رو نگاه میکرد . بعد از چند دقیقه سنگ گفت: شیشه من شرمنده شدم اما فکرش رو نمیکردم اوضاع کارم اینطوری بشه و حتی قادر نباشم یک سفر خانمم رو ببرم و یا حتی یک تلویزیون کوچولو بخرم . چیزی برای گفتن نداشتم . سکوت کرده بودم . ادامه داد میخوام حرفی بزنم که اگر موافق باشی خیلی خوب میشه . موافقی یک و نیم از این پول ها رو برداریم و فردا صبح قبل از اینکه پاتختی شروع بشه و فضول های فامیل بیان خونمون و دید بزنن و ایراد بگیرن بریم تلویزیون بخریم . بدون ثانیه ای فکر گفتم باشه . اما یک تلویزیون خوب با قیمت مناسب . اون یک و نیم هزینه مخارج ما باید تا پایان تابستون بشه . از تصمیم که گرفته بودیم راضی بودیم و منتظر فردا موندیم . فردا صبح با صدای در از خواب بیدار شدیم . پدر سنگ با یک نون بربری ساعت 6 صبح جلوی در واستاده بود . تعارف کردم اومد داخل. هر چند که تا خود صبح فکر کنم بیست باری اومد بالا . یکبار گفت تو یخچال پایین جا نیست میخوام قابلمه ها رو بچینم . یکبار گفت بستنی های اضافه رو آوردیم . یکبار کیک عقد رو آورد ، یکبار همینطوری اومد بهمون سر بزنه . اونقدر اومد که بلاخره ما کلید رو گذاشتیم پشت در گفتیم ما میریم بخوابیم کاری داشتید خودتون وارد بشید . اون زمان در آپارتمان به جزء ما و خانواده سنگ هنوز کس دیگه ای اسباب کشی نکرده بود .تا کتری به جوش بیاد و بساط صبحانه آماده بشه تصمیمون رو به پدر سنگ گفتیم ، البته خرید تلویزیون رو . انصافا در مورد میزان هدایا و اینکه چیکارشون کردید تا به امروز هیچ سوالی ازمون نپرسیدند . که گفت اگر تصمیم هر دوی شماست باشه بریم . فقط شیشه رو اول بزاریم آرایشگاه بعد دوتایی بریم جمهوری و اینچنین بود که که ما یک تلویزیون 32 اینچ سونی به قیمت 670 هزار تومان خریدیم . از آرایشگاه ساعت 1 رسیدم خونه و با دیدن تلویزیون کلی خوشحالی کردم .اما یک چیزی عجیب تو چشم بود . نداشتن میز. اول یکی از عسلی ها رو گذاشتیم اما خب خیلی زشت بود . تلویزیون رو هم نمیشد همینطوری رو زمین گذاشت . با ناراحتی رفتیم پایین تا ناهار بخوریم . پدر سنگ گفت شیشه خانم برو پارکینگ رو ببین چقدر قشنگ بادکنک کاری کردم برای پاتختی امروز . رفتم پایین و چشمم به میز شیشه ای میوه ها افتاد . از اون میز شیشه ای هایی که احتمالا همه یه زمانی خونه مادرشون یا مادربزرگشون دیدند . از اون دو طبقه ای ها . بدون توجه به دکوراسیون واقعا خوشگل پارکینگ میوه ها رو ریختم تو سبدی که اونجا بود و سنگ رو صدا کردم و میز و زدیم زیر بغلمون و آوردمیش خونمون . اول حسابی پاکش کردم و بعد برای اینکه رنگ رفتگی های میکله های میز مشخص نشه یک ترمه خوشگل انداختم روش و تلویزیون رو گذاشتیم روش. فردای پاتختی هم رفتیم یافت آباد و یک میز تلویزون خریدیم به قیمت 240 تومان . قیمت ها رو میگم چون آخر سر کار دارم . خب اون روز باید یک رسم دیگه رو هم به جا میاوردیم . یعنی مادرزن سلام . از اونجایی که مخالف بردن هدیه از داخل خونه بودم و سنگ میگفت سکه بخریم ، رفتیم و دو تا ربع سکه برای هر کدوم از مادرها خریدیم . سنگ معتقد بود که اگر مادر شما زحمت کشیده مادر من هم زحمت کشیده و نباید فرقی بینشون بزاریم و الحق و انصاف که تا به امروز هیچ تفاوتی بابت هدیه دادن بینشون نذاشتیم . و اگر اشتباه نکنم برای دو تا سکه ربع 120 پرداخت کردیم . در ضمن ما سکه ها رو هم فروختیم و به همراه پول ها ، پیش پدر دوست سنگ سرمایه گذاری کردیم . که در صورت سود ده بودن اون ماه مجموعه بهمون چیزی بین 90 تا 120 هزار تومان سود پرداخت میکرد . البته این میزان به نسبت فروش بیشتر و یا کمتر هم میشد . یک چک ضمانت هم بابت اصل پول ازش گرفتیم . مرداد تموم شد و اواخر شهریور ماه در حالی که وضعیت کاری سنگ هنوز نا مشخص بود من دندان درد گرفتم . گفتم میرم درمانگاهی که اینجا هست ولی قبول نکرد و گفت یکی از اقوام دورمون دندانپزشکه بریم پیش اون . کل موجودی اون زمان ما 110 هزار تومان بود . رفتیم و 10 هزار بابت معاینه گرفت و گفت سه روز دیگه بیا برای عصب کشی. پرسیدیم هزینه اش چقدر میشه .گفت چون شما آشنا هستید و کلی منت 94 هزار تومان . سه روز تمام التماس کردم که نریم اصلا درد دندونم خوب شد اما گوشش بدهکار نبود . میگفت وظیفه مرد که راحتی زن و بچه اش رو فراهم کنه . خدا مشکل ما رو هم حل میکنه . یادمه اون روز سوار تاکسی شدیم . در مسیر تلفنش زنگ خورد و گفت دایی بعدا باهات تماس میگرم . رفتیم داخل و کار روی دندون من شروع شد . وقتی اومدم بیرون دیدم نیشش تا بناگوش بازه . گفتم چی شده . گفت چقدر پول مخفی داری. حندیدم گفتم هیچی. گفت جون من . گفتم پنجاه . رفتیم سمت ولیعصر، کافه ای که اون زمان بعضی وقت ها میرفتیم . تا نشستم گفت دیدی گفتم خدا همه چیز رو درست میکنه . گفتم چی شده . گفت دایی زنگ زد گفت امروز یکی از دوستانم اومد پیشم و گفت در کارم دچار مشکل شدم نیاز به یک مدیر داخلی جوون و کاربلد دارم . منم ناخودآگاه یاد تو افتادم . گفتم خواهر زاده من کارش اینه و تحصیلاتش در این زمینه است . اون هم خوشش اومد و گفته فرا بیاد دفتر ببینمش . فردا صبح سنگ ساعت 8 صبح رفت دفتر اون مجموعه و ساعت 8:30 تماس گرفت و گفت با سمت مدیر طرح و برنامه استخدام شدم . دیدی گفتم اگر آدم به زن و بچه اش سخت نگیره خدا درهای بسته رو به روش باز میکنه
همیشه این خاطره نقطه عطفی در زندگی ماست .سختی های زندگی دیر یا زود تموم میشن . چیزی که در یادها میمونه فداکاری و گذشت و ایثار و محبته . امروز یکی از دوستانم در مورد همسرش گله کرد . خنده ام گرفت که چرا طاقتمون این همه کمه . داستان زندگی ما آدم ها با سختی ها و راحتی هاش ادامه داره مهم اینه که ما کدوم قسمت این زندگی رو به تماشا بشینیم
چقدرخوشحالم که دوستایی مثل شمادارم
شاید باورت نشه بعضی نوشته ها یه زاویه دید جدید به روی آدم باز میکنه
یادآوری این که با خیلی چیزها میشه شابود میشه خیلی از کمبودهاروندید
خاطره شیرینی که برای توبود ومارو هم به فکرانداخت
سلام, همه آدم ها تو زندگی از این دست خاطرات دارن, اون زمان خیلی تلخه ولی گذشت زمان که افق دید افراد رو تغییر میده جذاب و قشنگ میشه
و خیلی خوب با جزییات یادت بود و قلمت خوب بود.ل ذت بردم.
واقعا سختی ها می کزرن با توکل برخدا
خودما هم همسرم بعد یک سال و نیم کارش از دست داد و یک سالی بیکاربود نه بیکار بیکار اما دائمی جایی نمی رفت به صورت معجزه سا من توهمون روزا رفتم سرکار و واقعا یادم می افته چقدر معجزه آسا بود اما خوب داشتن کار خوب و مطمئن هنوز برای جفتمون کامل نشده و انشاالله همون طور که خدا گفته بعد سختی آسانی همراه
باید امیدوار بود
مرسی از تلنگرت دوست خوبم
به راستی که بعد از سختی آسایشی هست
سلام چقدر این خاطرات اشنا بودند
همه ما روزهای سخت زیادی داشتیم
ولی گذشت و حالا گاهی به عنوان شیرین ترین روزها ازشون یاد میشه
تقریبا همه آدم ها از این روزها در زندگیشون داشتند و با گذشت زمان تبدیل به زیباترین خاطراتشون میشه