قشنگ دارم حال و هوای عید رو احساس میکنم و چون دوست دارم نیمه دوم اسفند وقتم آزاد باشه و فقط برم بیرون بگردم و به جنب و جوش مردم برای شروع سال نو نگاه کنم برنامه ریزی کردم و انشالله تا آخر بهمن 80 درصد کارام تموم میشه و میمونه نهایت یک گردگیری جارو و شستن سرویس ها که کار تقریبا هر روز و هر هفته همه خانم هاست . الان هم اتاق آینه رو تمیز کردم و پرده رو شستم و داخل کمدش رو مرتب کردم و لباس های کوچک شده اش رو جدا کردم و اونایی که قابل استفاده و نو بودند رو فعلا نگه داشتم و اونایی که دیگه خیلی داغون شدن رو گذاشتم بیرون . لباساش رو هم چک کردم تقریبا برای عید و کلا بهار فقط جوراب و کفش لازم داره . دیوارش رو هم فردا پاک میکنم و به احتمال اوایل بهمن زنگ میزنم قالی شویی بیاد فرشا رو ببره . اونقدر روشون شیر بالا آورده که کلا بو گرفتند . مبل ها رو هم باید بگم برام بشورن . هر سال خودم با شامپو فرش میکشیدم ولی امسال تصمیم گرفتم مراقب وضعیت دستم باشم و بهش اصلا فشار نیارم .
امسال هر چقدر گشتم نتونستم مانتوی مناسبی پیدا کنم . به خاطر شیردهی همه مانتو هایی که پرو میکردم از سینه کوچک بودند . یک سایز بزرگترش هم از کمر و پهلو بد وامیستادند . تصمیم گرفتم پارچه بخرم و بدم برام بدوزند . اول با خیاط صحبت کردم . یک مانتو بلند مجلسی می خواستم که فقط برای مهمونی و عروسی و مراسم رسمی بپوشم که نهایتا به یک مانتو مخمل بلند رسیدم . رفتم مولوی ، مخمل ، متری از 50 تومان شروع میشد تا 280 . اونیکه من می خواستم و نمونه اش رو برده بودم 280 و یا 180 بودند که من 3 متر می خواستم که حساب کردم خیلی برام در میومد و نخریدم . به جاش یک پارچه کتان حاشیه پروانه برای پانچ خریدم و یک جاکارد برای مانتو . جاکارد اونقدر خوشگله که همون لحظه اول عاشقش شدم .ملافه هم گرفتم . چون مادر و خواهر سنگ همراهمون بودند دیگه نتونستم بگردم و قرارشد مجددا جمعه یا هفته آینده بریم و چند تا پارچه دیگه هم بخریم . پارچه های فوتر رو هم حراج زده بودند و سنگ از چند رنگش خوشش اومد و گفت بیا بخریم و برای سال دیگه پالتو بده بدوزند . یک کانال هم پیدا کردم که روسری های خیلی خوشگلی داره و قیمتش هم مناسبه . سفارش دادم بیاره انشالله که جنسش همون چیزی باشه که نوشته .
مامان و بابام هم بشدت مریض شدند . از این ویروس جدیدا گرفتند . دوشنبه به روال همیشه صبح رفتم خونه مامانم . دیدم حالش خوب نیست . گفت تماس گرفتم نیایی جواب ندادی . گفتم گوشیم تو کیف بود و سایلنت . صبحانه آماده کردم و خوردیم . ساعت 10:30 دیدم بابا زنگ زد که من فلان جا هستم می تونی بیایی دنبالم . گفتم الان میام . سریع رفتم دنبالش دیدم حالش بد شده بردند دکتر. برگشتیم خونه . فقط گفت برام تشک بنداز و با کاپشن خوابید . سه تا پتو انداخته بودیم روش اما صدای برخورد دندوناش رو میشنیدیم . تب و لرز شدیدی داشت . حال مامان هم رفته رفته بدتر شد . من بودم یک بچه کوچیک و دو تا مریض. بابا از شدت تب رسما هذیون میگفت و تو خواب حرف میزد و هیچ چیز نمی خورد . ساعت 5 دیدم حال مامان بدتر شده . آینه رو گذاشتم خونه همسایه مامان (همونی که تا حالا خیلی نسبت به آینه محبت داشته و آینه هم خیلی دوسشون داره) و مامان رو بردم دکتر. برگشتیم . اونم رففت تو اتاق خودشون خوابید . سنگ هم قرار بود ساعت 10 بیاد دنبالمون . ساعت 9 بیدارشون کرد بلند شید سوپ بخورید . مامان گفت میشه امشب بمونید اینجا . گفتم باشه و اینچنین بود که ما دو شب موندیم اونجا . بابا هم تا آخر هفته گفت نمیرم سرکار و فعلا در خونه دوتایی در حال استراحت هستند . اون دو روز هم خیلی نگران آینه بودم . البته آینه هم نزدیکشون نمیرفت و بیشتر وقت رو هم تو اتاق خودمون بودیم و مواقعی هم که کار داشتم همسایه مون یا دخترش میومد میبرد یا همونجا باهاش بازی میکردند . خدا همه پدر و مادرها رو سالم و سلامت نگه داره و سایه شون همیشه مستدام
هفته پیش هم تولد سنگ بود که چون با هم بشدت چلنج داشتیم در سایه بگومگوهامون در سکوت گذشت . البته فرداش خانواده اش براش کیک پختن و رفتیم و براش تولد گرفتند اما واقعا اولین سالی بود که من براش کیک نگرفتم و تبریک نگفتم و هدیه ای نخریدم . البته بهش قول دادم جشن تولد 40 سالگیش رو خیلی خوشگل با حضور کل فامیل در یک سالن پذیرایی بگیرم . یک تیر و دو نشان . هم میشه تولد سنگ هم خیلی دوست دارم همه فامیل خودم و فامیل سنگ رو دعوت کنم ( عمه و خاله و عمو و عمه و بچه هاشون و تمام کسانی که در این سال ها بارها دعوتمون کردند)
در یک اقدام غیر قابل باور عروس جان به بابا گفتند از بچه های من یک عکس با عمه شون(که میشم من ) بنداز تا داخل آلبومشون قرار بدم . یعنی وقتی بابا گفت شاخ درآوردم . کلا در این 15 سالی که عروس خانواده ما شده کل دیالوگ های رد و بدل شده اش با من با 10 دقیقه نمیرسه . یعنی همیشه من گفتم سلام . خوبید . چه خبر و چون در جواب چه خبر گفته هیچی و یا اصلا جواب نداده همونجا تموم شده . کلا روز خواستگاری مادرش به مامانم گفت که اگر عروس دار بشید باید دختر خودتون رو کنار بزارید چون این برای شما میمونه و از روز اول از من خوششون نمومد و همش میگفتند ایکاش داماد تک فرزند بود . البته خود عروس ما دو تا برادر داره و 5 تا خواهر. برادرهاش به تازگی ازدواج کردند و گویا خواهرها با این عروس ها هم مشکل دارند و قطع رابطه هستند . به بابا گفتم نمیخواد از من عکس بزارن داخل آلبوم . بره خجالت بکشه از رفتار دو سال پیش و تمام سال هاش که الان بچه اش به جای عمه به من میگه مامان آینه.
منم لباس بردم خیاطی فقط خدا کنه خراب نشه من سابقه خوبی تو خیاطی ندارم .
من چطوری دلم خنک بشه که زن داداشم داداش نداره .
توکل به خدا کن
خیاطی که من لباس بردم همسایه مامانم ایناست . همونی که به پسرم خیلی لطف داره . کارش خیلی خوبه.
من چون زن داداشم داداش داره و تازگی ها صاحب عروس شدن دلم خنک نشد . اتفاقل دلم به حال اون عروسا سوخت . خدا همه رو هدایت کنه . من رو هم همینطور
چه عالی . واسه عید تشریف بیارید که واقعا شهرمون زیبا میشه. حیف که زاینده رود خشک شده . با وجود زاینده رود واقعا شهرمون از زیبایی چیزی کم نداشت. انشالله دوباره به لطف خدا روزی برسه که رودخونه مون هم پر آب بشه
انشالله که قبل از عید یه سر بیاییم اون سمت. من فقط یکبار اومدم اصفهان و همون یک بار دیدن و نشستن کنار زاینده رود برای من رویایی بود . انشالله که تا روزی که ما بیاییم زاینده رود پرآب بشه
واقعا چه حرف زشتی زدند !! چطور انتظار دارن آدم دختر خودش را بذار کنار؟؟؟ چه توقعات بیجایی !
همیشه وبلاگتون را میخونم بصورت خاموش
هر کسی نظری نداره . تفکرات قدیمی و سینه به سینه منتقل شده از مادر این جور حرف ها رو به دنبال داره
خدا رو شکر با افزایش دانش خانواده ها انشالله دیگه در نسل ما و نسل های بعدی از این حرف ها دیده نخواهد شد .
شما لطف دارید . خوشحالم که همراهان و دوستان خوبی مثل شماها کنارم هست . نگاهی به وبلاگتون انداختم . شما در شهر رویایی من زندگی میکنید . شک ندارم اگر پسر بودم برای زندگیم اصفهان رو انتخاب میکردم . تا پایان سال انشالله سفری به اصفهان خواهیم داشت .
شیشه روسریهات همونی بود که سفارش داده بودی؟
اگه خوب بود ادرسشو برام میفرستی
زمان ارسالش رو هفته بعد گفتم چون فعلا نیستم.
طرح هاش واقعا قشنگ هستند در مورد جنسشون بعد از اینکه به دستم رسید میگم
nasim6331@
میگم نکنه عروس خواسته باشه عکست رو بگیره و بچسبونه رو دارت و روزی چند بار دارت بازی کنه
ولی به خدا خیلی صبوری.عکستم بهش نده.شما دخترهای برادرت رو دوست داری که اونام محبت ببینن خودشون میان سمتت
من عاشق برادرزاده هام هستم . بزرگه که شب یلدا منو دید چنان بغلی کرد که نگو . بعد هم اومد کنارم نشست و دم گوشم گفت عمه دلم برات خیلی تنگ شده بود . کوچیکه هم خیلی سرزبون داره و دو سال و هشت نه ماهشه . بزرگتر که بشن محبت رو بیشتر درک میکنن و حرف های دیگران کمتر روشون اثر میزاره
باز دارت خوبه . شانس نداریم میبینی کشید رو فرچه دستشویی
منم همیشه میگم این عروسهایی که اینکارو میکنن وقتی برای داداشهاشون زن میگیرن تاززه متوجه میشن چقدر در حق فامیل شوثرشون جفا کردن
همیشه گفتم بازم میگن خدا یه زنداداش بهشون بده عین خودشون
BIG LIKE
آهان، چه جالب... یه جورایی انگار ریشه تو مردسالاری داره. مرد به زن تسلط داره، واسه همین وقتی دختروُ شوهر دادیم دیگه صاحبش شوهرشه و دست ما نیست. عروس ولی چون زیر دست پسرمونه از ماست.
یه جور ریشه قدیمی داشت،چون در واقعیت در این دوره زمونه اوضاع عوض شده و دیگه کمتر کسی اینجور تفکرات رو داره
منظور مادرزن برادرتون از این که روز خواستگاری به مادرتون گفت اگه عروس دار شدین باید دختر خودتونوُ کنار بذارین چی بود؟ می پرسم چون شاید اشتباه فهمیده باشم. اصلاً حرفش برام قابل هضم نیست.
کلا تفکرشان این بود که دختر مال دیگرانه و عروس مال خود آدم،یک تفکر سنتی داشت،خدا رحمتش کنه ما اون حرفاش رو چون می دونستیم مثل مادربزرگم فکر میکنه به دل نمیگرفتیم
ببین همه ی آدما مثل هم نیستن. تو هم عروستون رو همین طور که هست بپذیر. عوض نمیشه. همون طور که میگی پدرشوهر و جاری و... مدلشون فرق داره و کادو میخری همچنان، با اینم همین طور باش.
دوران شیردهی و بارداری خیلی آدم تو لباس پوشیدن مشکلات داره. منم هیچی نخریدم تا الان که برگشتم به سایز قبلم.
من همون طور که هست پذیرفتم،فقط صحبت با پدر و مادرم بود،وگرنه من برای برادرزاده هام جوون میدم و هر مدله دوسشون دارم
من در بارداری فقط یک مانتو خریدم اونم چون عید بود وگرنه تا عید فقط کمی شکنم بزرگ.شده بود ولی در شیردهی الان کاملا ریختم بهم،از طرفی حتی لباس و مانتو دم دستی هم ندارم،فعلا متوسل شدم به پارچه و خیاط