سمنو

به مرتبه سمنویی رسیدم، دختر عمو بزرگه بهم میگه سمنو(زن عمو) و بصورت عجیبی دوستم داره، مادر سنگ تعریف می‌کرد، تلویزیون داشت برنامه کودک نشون میداد، یک مجری زن که قبلا با پنگول بود و اسمش خاله نرگس بود رو نشون میداد به مادر شوهرم میگه مامان جون مامان جون بیا، این شکل سمنوِ،. مثل اون با بچه ها مهربون حرف میزنه و بازی میکنه، منو پایین دیده میگه منو ببر خونتون، میگم دارم میرم بیرون برگردم اگر اینجا بودی باشه، وقتی برگشتم مستقیم رفتم خونه مادرشوهرم دیدم خوابه، میگه از وقتی رفتی نشسته پشت پنجره منتظره شماست و همونجا هم خوابش برد، یکم نشستم بالا سرش به صدای آینه بیدار شد بوسش کردم گفتم بیا بریم، تا من کفشامو پا کنم و اون رفته بود بالا و به محض باز کردن قفل در، انگشت اشاره اش رو بالا گرفت و گفت اجازه و منم گفتم بله و دوید اتاق آینه تا با اسباب بازی هاش بازی کنه، نیم ساعتی بود و بعد مادر سنگ اومد دنبالش و با زور برد هر چند که بهش قول دادم هر وقت که بخواد میتونه بیاد، رفتنی بهش میگم پس بوس من کو، دستاشو حلقه کرده دور گردنم بوسم میکنه میگه در رو محکم نبند من زود برمیگردم، میگم برای امروز بسه میگه خودت گفتی هر وقت دلت خواست بیا، من دلم تند تند می خواد

نظرات 3 + ارسال نظر
samira سه‌شنبه 15 بهمن 1398 ساعت 11:54 http://sama92.blogfa.com

چه جالب دختر جاری هم وقتی ماتازه نامزد کرده بودیم وکوچولو بود بهم می گفت سمنو
یادش افتادم
دارم فکر می کنم چقدر زود بزرگ میشن ولی مهربونی های ما یادشون میمونه
یه بار که جاری اینا یه سفر اجباری رفتن دوروز مهمون من بود هنوز هم از اون روز به خوبی یاد می کنه

چه اهمیتی داره که یادشون بمونه یا نه
همین که یاد خود ماست کافیه در ضمن اگر محبت همیشه صادقانه جاری باشه با بزرگتر شدن محبت واقعی رو درک میکنه

آوا . م دوشنبه 14 بهمن 1398 ساعت 23:35

از عنوان فکر کردم سمنو پختی و میخوای از هنر آشپزی بگی

نسترن دوشنبه 14 بهمن 1398 ساعت 16:02 http://second-house.blogfa.com/

الهیییی عزیزم
محبت بچه ها کاملا از ته دل و بدون توقع عه

از ته ته ته ته دلشون

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.