به مرتبه سمنویی رسیدم، دختر عمو بزرگه بهم میگه سمنو(زن عمو) و بصورت عجیبی دوستم داره، مادر سنگ تعریف میکرد، تلویزیون داشت برنامه کودک نشون میداد، یک مجری زن که قبلا با پنگول بود و اسمش خاله نرگس بود رو نشون میداد به مادر شوهرم میگه مامان جون مامان جون بیا، این شکل سمنوِ،. مثل اون با بچه ها مهربون حرف میزنه و بازی میکنه، منو پایین دیده میگه منو ببر خونتون، میگم دارم میرم بیرون برگردم اگر اینجا بودی باشه، وقتی برگشتم مستقیم رفتم خونه مادرشوهرم دیدم خوابه، میگه از وقتی رفتی نشسته پشت پنجره منتظره شماست و همونجا هم خوابش برد، یکم نشستم بالا سرش به صدای آینه بیدار شد بوسش کردم گفتم بیا بریم، تا من کفشامو پا کنم و اون رفته بود بالا و به محض باز کردن قفل در، انگشت اشاره اش رو بالا گرفت و گفت اجازه و منم گفتم بله و دوید اتاق آینه تا با اسباب بازی هاش بازی کنه، نیم ساعتی بود و بعد مادر سنگ اومد دنبالش و با زور برد هر چند که بهش قول دادم هر وقت که بخواد میتونه بیاد، رفتنی بهش میگم پس بوس من کو، دستاشو حلقه کرده دور گردنم بوسم میکنه میگه در رو محکم نبند من زود برمیگردم، میگم برای امروز بسه میگه خودت گفتی هر وقت دلت خواست بیا، من دلم تند تند می خواد
چه جالب دختر جاری هم وقتی ماتازه نامزد کرده بودیم وکوچولو بود بهم می گفت سمنو
یادش افتادم
دارم فکر می کنم چقدر زود بزرگ میشن ولی مهربونی های ما یادشون میمونه
یه بار که جاری اینا یه سفر اجباری رفتن دوروز مهمون من بود هنوز هم از اون روز به خوبی یاد می کنه
چه اهمیتی داره که یادشون بمونه یا نه
همین که یاد خود ماست کافیه در ضمن اگر محبت همیشه صادقانه جاری باشه با بزرگتر شدن محبت واقعی رو درک میکنه
از عنوان فکر کردم سمنو پختی و میخوای از هنر آشپزی بگی
الهیییی عزیزم
محبت بچه ها کاملا از ته دل و بدون توقع عه
از ته ته ته ته دلشون