هواپیما

کنار اومدن با حادثه هواپیمای پارسال کاملا برام مفهومی نداره . کسی رو نداشتم که داخل اون هواپیما باشه اما میتونستیمهر کدوممون جای یکی از اون مسافرا یا خانواده هاشون باشیم .

پارسال وقت حاج قاسم شهید شد با تمام وجود گریه کردم . برای مردی گریه کردم که ایران رو با همه مردمش و تمام تفکراتشون و تفاوت هاشون دوست داشت و برای امنیت این کشور داشت میجنگید . با وجود تمام سختی ها خودم رو روز تشییع به خیابون انقلاب رسومدم و سیل جمعیتی که عاشقانه اومده بودند برای وداع دیدیم . حالم اونقدر بدبود که قابل توصیف نیست . همه میگفتند انتقام سخت و چقدر دلم اون انتقام رو میخواست . تا شنیدم اون پایگاه رو زدیم از ته دل حلم خوب شد که یک پایگاه مهم رو  زدیم اما شادیم به چند ساعت نرسید . اولش یک فیلم در فضای مجازی و بعد خبر . خبر سقوط هواپیما . پرواز در این شرایط جنگی کاملا دور از عقل بود و   عقلم میگفت این اتفاق نمیتونه یک نقص ساده فنی باشه . حاج قاسم برام به حاشیه رفته بود و تمام فکرم معطوف به هواپیما . کلی کلیپ و عکس ،سریع از مسافران هواپیما منتشر شده . هر عکس برام درد  و رنج بود . تا اینکه بعد از چند روز بلاخره گفته شد دو تا موشک خودی به خاطر خطای انسانی بهش اصابت کرده .اتفاقی دردناک به فتجعه ای دردناکتر تبدیل شد . من موندم و یک دل غمگین  مثل میلیون ها انسان دیگه .

یکسال از اون روزها گذشته اما حتی یادآوری اون روزها اشک به چشم میاره چه بماند دیدن چند تا دونه بیلبورد داخل بعضی از اتوبان ها . جای سردار سلیمانی خیلی زود با فرمانده ای دیگه پر شد ولی جای تک تک اون انسان ها و خاطراتشون با هیچ کس و هیچ چیزی  پر نشده و نخواهد شد . روحشون شاد و یادشون گرامی

پسرم دوست دارم

در راستای پست قبلی

خیلی از رفتارها و ترس های ما ریشه در گذشته ما داره . ممکنه علت بعضی هاشون رو بدونیم و علت بعضی ها رو هم نه . مثلا من خودم با اینکه شناگر خوبی هستم اما نمیتونم از قسمت کم عمق شنا کنان به قسمت عمیق برم اما از عمیق به کم عمق مشکلی ندارم . چرا ؟ چون از اینکه زیر پام خالی بشه حس خفگی بهم دست میده و وقتی میخوام از قسمت کم عمق به عمیق برم اون شیب اون احساس رو در وجودم شعله ور میکنه و به کمک احتیاج پیدا میکنم . همین ترس باعث شده که من هیچ وقت از دریا لذت نبرم و نهایت کنار ساحل بایستم و مچ پام خیس بشه  . دلیل رو خیلی از خانواده پرس و  جو کردم اما چیزی دستگیرم نشد . یا اینکه از اینکه کسی به جلوی  سرم دست بزنه و موهام رو   نوازش کنه بی اختیار سرم رو به عقب میکشم و اون شخص رو هل میدم . دلیل این یکی رو میدونم . بچه بودم که به خاطر تشخیص اشتباه دکتر در علت ریزش موهام بهم آمپول داد و آمپول ها به کف سرم تزریق میشد . یادمه قبل از هر تزریق دکتر دستش رو به موهام میکشید و من با تمام توان با دستام دکتر رو هل میدادم و گریه میکردم . ضمیر ناخودآگاه دقیقا همینه . میتونه چندین سال بعد در موقعیت مشابه یقه ات رو بگیره یا وجودت رو لبریز از آرامش و حس خوب کنه یا سرشار از ترس و احساس ترس

من در روز چندین بار به آینه میگم دوست دارم یا از همون نوزادی وقتی بی تابی میکرد بغلش میکردم و میگفتم بیا قلبامون رو بزاریم رو هم آروم بشیم . چند روز پیش خیلی کلافه بودم اومد خودش رو تو بغلم جا داد و سینه اش رو بهم چسبوند و گفت قبل من قبل تو خوب شدی ( قلبش رو به قلب من  چسبوند و گفت قلبم رو رو قلب تو گذاشتم  الان خوب میشی) چندین سال دیگه این کار مثل همون کار زشتم در مورد رادیاتور میشه ضمیر ناخودآگاهش  از یکیش احساس خوشی پیدا میکنه از یکی ترس و غم و وحشت .

مواظب خوراک احساسی بچه هامون باشیم . بچه ها امانت آینده در امروز ما هستند و قراره آینده رو با لذت بردن و احساس آرامش از امروزشون بسازن . ÷سرم اگر رفتار بدی نسبت بهت داشتم ببخشید . مطمئن باش آگاهانه نبودو سعی میکنم من بعد از این اشتباه ها تا جایی که میتونم و متوجه میشم انجام ندم  . دوست دارم

الگو

بچه ها آینه تمام قد رفتار ما هستند

این روزها از آینه چیزهایی یاد میگیرم که تا الان فکر میکردم کامل و درست هست

وقتی شلوغ میکرد بهش محکم تذکرمیدادم و اگر گریه میکرد کاملا جدی میگفتم صدا نشنوم و اگر باز صدای گریه اش میومد میگفتم صدا می‌شنوم (خیلی جدی و محکم)، چند روز پیش داشت بازی می‌کرد که خرس اش رو فشار داد و صدای داد سریع گفت ساکت صدا نشنوم، بعد باز فشارش داد و اینبار دقیقا مثل خودم گفت صدا می‌شنوم و خودش بغض کرد و خرسی رو بغل گرفت و صورتش رو بوس کرد و نازش کرد، یاد خودم افتادم هر وقت بهش میگفتم که صدا می‌شنوم به بغض اش اهمیت نمی‌دادم و در خیال خودم گربه رو دم حجله میکشیدم و از اقتدار لحظه ایم لذت می‌بردم بدون اینکه متوجه بشم در اون لحظه شاید دوست داره بغلش کنم ببوسم و نازش کنم، اونقدر از این رفتار خودم شرمنده شدم که خدا میدونه

چند شب پیش که خوابیده بودیم بلند شد و رفت یکی از عروسک هاش رو آورد و  دست عروسکش رو چسبوند به رادیاتور و گفت داغِ بسوز، بعد پاهای عروسکش رو می‌گرفت روی رادیاتور و بعد دستاش رو می‌گرفت بالا تا پاهای عروسک به رادیاتور نرسه و می‌گفت نه بعد گاهاش رو گذاشت رو رادیات و گفت داغِ و بعد خودش گریه کرد و عروسکش رو بوس کرد و در حالی که می‌گفت سوختم سوختم اومد بغلم، دنیا رو سرم خراب شد که من با این طفل معصوم و احساسش چه کردم، یاد گرفته بود میرفت شیر رادیات رو می‌بست یا شیر هوا گیری رو باز می‌کرد، هر چقدر بهش توصیح میدادم گوش نمی‌کرد بغلش کردم و  پاهاش رو گرفتم رو رادیات و گفتم نگفتم نکن پاهات رو بزارم رو رادیات، و بچه خودش رو محکم تو بغلم جا داده بود، درسته اون کار رو نکردم اما نمیدونستم ذهنش رو ویران کردم، اگر بگم با دیدن این صحنه گریه نکردم دروغِ، کلی بوسش کردم و ازش عذرخواهی کردم و بهش گفتم که خیلی دوسش دارم

آینه تلنگر شدید رفتارم بود، بدون اینکه خودم بدونم بهش آسیب رسونده بودم و درونش رو شکسته بودم، تجربه تلخ ولی باارزشی بود

این مدت کلی اتفاق برامون افتاده، کلی تجربه جدید کسب کردیم

من دنبال مدارک دانشگاهم نرفته بودم الان رفتم دنبال گواهی موقت با قوانین عجیب و جدیدی مواجه شدم، امروز برای بار 12 ام شاید هم بیشتر برای گرفتن امضا رفتم اما مثل تمام روزهای گذشته دست از پا درازتر برگشتم، کلی سیستم و سامانه جدید اضافه شده، تموم شد همش رو مینویسم شاید کسی بدردش بخوره

چشم

از زمان به دنیا اومدن آینه دو عضو بدنم بشدت آسیب دیده . یکی بینی و اون یکی چشم . از همون 6 -7 ماهگی خیلی وقت ها  یهویی در بازی سرش رو محکم کوبیده به بینی ام که دو بار باعث کبودی صورت و چشم شده بود  ولی جدیدا در بازی دستش همش به چشمم میخوره طوری که احساس میکنم قرنیه چشمم جابه جا میشه . در یکی از این اتفاق ها چنان دچار چشم دردی شدم که مسلمان نشنود کافر نبیند . یعنی اصلا فکر نمیکردم چیزی به اسم درد چشم وجود داشته باشه . مشکل بینایی نداشتم اما انگار تمام عصب های چشمم درگیر شده بودند و درد شدیدی بود . شنبه باز  موقع خواب گفتم بیا بوس بده . دستام رو باز کردم تا با دو بیاد بغلم . اومد و قبل از رسیدن خودش انگشتش خورد به چشمم . از شدت درد همونجا افتادم زمین . اولش سنگ فکر کرد دارم فیلم بازی میکنم اما وقتی بلندم کرد و دید شوخی نیست نگران شد . چشمام رو با آب ولرم با شامپو بچه شستم و ماساژ دادم ، اشک مصنوعی ریختم اما انگار نه انگار . هم تار میدید چشم راستم همه اصلا نمیتونستم از شدت درد بخوابم . صبح رفتیم بیمارستان پیش دوستمون . سنگ و آینه موندند داخل ماشین و من رفتم بالا . بعد از معاینه گفت چیز خاصی نیست به عصب چشمت فشار اومده و خشکی چشم داری . البته دید شبم هم بهم خورده بود که گفت برمیگرده و گفت به خاطر فشار چشمت که به خاطر تحریک اعصاب چشم هست نسبت به نور حساس شدی . رانندگی در شب تا اطلاع ثانوی  ممنوع . برای خشکی چشم هم همون قطره اشک مصنوعی و ماساژ و  آب و حوله آب گرم . شب ها از نور آبی که در مانیتور و گوشی هست پرهیز کن . و  هفته آینده مجددا بیا تا چشمت رو ببینم که تا مطمئن بشیم  این فشار داخل چشمی از بین رفته باشه .

دلم عجیب برای مامانم تنگ شده . لعنت به کرونا . دلم برای بغل مامانم ،  فیلم دیدن با بابا ، برای بازی با برادرم و برادر زاده هام حتی برای خانم برادرم که زیاد اهل تعامل با ماها نیست هم تنگ شده .  البته جمعه به اندازه 5 دقیقه رفتیم خونه مادرم و دوچرخه آینه رو آوردیم تا حداقل خونه خودمون باهاش بازی کنه .

جمعه عصر برادرم با مامان اینا تماس میگیره . دختر کوچولو مثل همیشه گوشی رو میگیره و حرف میزنه و بعد می پرسه آینه اونجاست مامان میگه نه . میگه نیومده مامان میگه از زمانی که شما نیومدید اون هم نیومده و اما دختر کوچولو باورش نمیشه و مثل همیشه میگه ببر گوش رو تو اتاقا بچرخون من ببینم . مامان هم گوشی رو میبره تو اتاقا و میچرخونه که در اتاق ما میگه یکبار دیگه بچرخون . بعد به مامان میگه دوچرخه آینه کو ؟؟؟؟ میگه مگه دوچرخه اینجا بود میگه آره هموجا جلوی میز . هفته پیش هم اونجا بودید . به من دروغ گفتید .آینه اومده به من نگفتید  و شروع کرده به گریه . گفته حتما اومده خوراکی هم خورده . باباجون باهاش بازی کرده . مامان میگفت اونقدر گریه کرد بهش گفتم خودش نیومد عمو سنگ اومد دوچرخه اش رو برد و گفت زود بر میگردونم که دوتایی با هم بازی کنند . گفته بود حتما . یعنی خودش بالا نیومد ؟ باباجون باهاش بازی نکرد منتظره منم بیام با دوتایی مون بازی کنه . منتظرید منم بیام برای دوتایی مون خوراکی بگیرید . مامان هم گفته بود آره . منتظریم هر سه تایی تون بیایید گفته بود آبجی مهم نیست بزرگ شده برای اون خوراکی نخرید منو اذیت میکنه . مامان میگفت کلی خندیده بودیم . بعد هم مثل همه مادرها به خاطر این شرایط که به هاش نمیتونند دور هم جمع بشم کلی گریه کرده بود . برادرم به خاطر اینکه در فامیل خانمش اینا اکثریتشون درگیر کرونا شدند و ون خانمش به پدرش رسیدگی میکنه و مرتب میریه اونجا خونه مامان اینا الان سه ماهی میشه که نیومدند . هر چند که قبلاهم که میرفتیم ختی دور یک سفره نمیشستیم . مامان اینا تو اشپزخونه غذا میخوردند . ما تو اتاق هم و برادرم اینا هم اون یکی اتاق و بعد ماسک میزدیم و با فاصله کنار هم میشستیم

زندگی واقعی

زن عمو همیشه میگفت من نمیزارم دخترام عروس بزرگه بشن، برای اینکه خودش عروس بزرگه بود و کلی آزار و اذیت بهش رسونده بودند، اما هر سه دخترش عروس بزرگه خانواده همسرشون شدند.

مامانم میگفت من دختر به خانواده ار تشی نمیدم دختر رو هم نمیزارم با خانواده همسر یکجا زندگی کنه(پدر بزرگم ار تشی بود) اما من رو دقیقا با همون شرایط داد و خب بلاهایی که سرم میرنا تا حدودی کم از بلاهایی که سر مادرم اومده نیست، البته نه به اون شدت اما در این دوره زمونه.....

از قدیم می‌گفتند پدرشوهر، عروس رو دوست داره اما گویا برای من معکوس هست، هر چقدر احترام میزارم بی احترامی میبینم، خیلی راحت به خودم و خانواده ام اهانت میکنه اون هم سر چیزهای الکی،. مثلا دیشب سنگ ماشین رو کمی کج گذاشته بود داخل پارکینگ صبح اومد در زد و با سنگ دعوا کرد، ده دقیقه بعد رفتم از داخل ماشین چیزی بردارم که شروع کرد به من توپیدن، گفتم باشه صاف میزاریم چندتا دری وری گفت، رفتم بالا سنگ که صدا رو شنیده بود رفت گفت چرا به خانم من حرف میزنی به من گفتی بس بود که باز  شروع کرد و من صداشون رو می‌شنیدم، حالا هم قهر کرده، با قهرش کاری ندارم اما دیگه چرا با آینه بد رفتاری میکنه و به بچه دو سال و نیمه فحش میده، اولین بارش نیست آخرین بارش هم نخواهد بود

خیلی چیزها هست که تا حالا به کسی نگفتم، خیلی چیزها هست که تا حالا جلوی خانواده ام دم نزدم اما باور کنید درک نمیکنم که چرا باید بهم خوردن آرامش زندگی بچه شون آرزوی یک پدر و مادر که در ادعا خودشون  رو برتر از فهم و شعور از همه میدونند باشه، دیشب وضعی بود که خود سنگ بهم گفت چند روزی جمع کن برو خونه بابات اینا من تکلیف اینا رو روشن کنم

چرا از اینجا جابه جا نمیشیم دلایل خودمون رو داره اما یکی از مهمترین دلایلش اینه که نصف این خونه برای ماست، نه میزارن بفروشیم نه میزارن ما اندازه نصف اونا رو بدیم، میگن با 200 _300 میلیون نصفش رو بدید به ما، یعنی حداقل یک چهارم قیمت نصف خونه، میگن شما خودتون خونه دارید ما اشتباه کردیم به اون قیمت خونه رو به شما ها فروختیم، اون زمان قیمت خونه 100 بود که سنگ نصف پول رو داد و نصفش رو زدند به نامش الان پشیمون هستند که 50 قیمت پارکینگ هم نیست و ما اشتباه کردیم، اما وقتی سال گذشته یکی از خونه ها رو فروختند و دادند به کوچیکه و براش خونه دیگه خریدند و شش دانگ زدند به اسمش  اون از جنم و تلاش و کوشش خودش بدست آورده و لیاقتش رو داشته


حالم بدِ خیلی بد