هفته نامه

قشنگ دارم حال و هوای عید رو احساس میکنم و چون دوست دارم نیمه دوم اسفند وقتم آزاد باشه و فقط برم بیرون بگردم و به جنب و جوش مردم برای شروع سال نو نگاه کنم برنامه ریزی کردم و انشالله تا آخر بهمن 80 درصد کارام تموم میشه و میمونه نهایت یک گردگیری جارو و شستن سرویس ها که کار تقریبا هر روز و هر هفته همه خانم هاست . الان هم اتاق آینه رو تمیز کردم و پرده رو شستم و داخل کمدش رو مرتب کردم و لباس های کوچک شده اش رو جدا کردم و اونایی که قابل استفاده و نو بودند رو فعلا نگه داشتم و اونایی که دیگه خیلی داغون شدن رو گذاشتم بیرون . لباساش رو هم چک کردم تقریبا برای عید و کلا بهار فقط جوراب و کفش لازم داره . دیوارش رو هم فردا پاک میکنم و به احتمال اوایل بهمن زنگ میزنم قالی شویی بیاد فرشا رو ببره . اونقدر روشون شیر بالا آورده که کلا بو گرفتند . مبل ها رو هم باید بگم برام بشورن . هر سال خودم با شامپو فرش میکشیدم ولی امسال تصمیم گرفتم مراقب وضعیت دستم باشم و بهش اصلا فشار نیارم .

امسال هر چقدر گشتم نتونستم مانتوی مناسبی پیدا کنم . به خاطر شیردهی همه مانتو هایی که پرو میکردم از سینه کوچک بودند . یک سایز بزرگترش هم از کمر و پهلو بد وامیستادند . تصمیم گرفتم پارچه بخرم و بدم برام بدوزند . اول با خیاط صحبت کردم . یک مانتو بلند مجلسی می خواستم که فقط برای مهمونی و عروسی و مراسم رسمی بپوشم که نهایتا به یک مانتو مخمل بلند رسیدم . رفتم مولوی ، مخمل ، متری از 50 تومان شروع میشد تا 280 . اونیکه من می خواستم و نمونه اش رو برده بودم 280 و یا 180 بودند که من 3 متر می خواستم که حساب کردم خیلی برام در میومد و نخریدم . به جاش یک پارچه کتان حاشیه پروانه برای پانچ خریدم و یک جاکارد برای مانتو . جاکارد اونقدر خوشگله که همون لحظه اول عاشقش شدم .ملافه هم گرفتم . چون مادر و خواهر سنگ همراهمون بودند دیگه نتونستم بگردم و قرارشد مجددا جمعه یا هفته آینده بریم و چند تا پارچه دیگه هم بخریم . پارچه های فوتر رو هم حراج زده بودند و سنگ از چند رنگش خوشش اومد و گفت بیا بخریم و برای سال دیگه پالتو بده بدوزند . یک کانال هم پیدا کردم که روسری های خیلی خوشگلی داره و قیمتش هم مناسبه . سفارش دادم بیاره انشالله که جنسش همون چیزی باشه که نوشته .

مامان و بابام هم بشدت مریض شدند . از این ویروس جدیدا گرفتند . دوشنبه به روال همیشه صبح رفتم خونه مامانم . دیدم حالش خوب نیست . گفت تماس گرفتم نیایی جواب ندادی . گفتم گوشیم تو کیف بود و سایلنت . صبحانه آماده کردم و خوردیم . ساعت 10:30 دیدم بابا زنگ زد که من فلان جا هستم می تونی بیایی دنبالم . گفتم الان میام . سریع رفتم دنبالش دیدم حالش بد شده بردند دکتر. برگشتیم خونه . فقط گفت برام تشک بنداز  و با کاپشن خوابید . سه تا پتو انداخته بودیم روش اما صدای برخورد دندوناش رو میشنیدیم . تب و لرز شدیدی داشت . حال مامان هم رفته رفته بدتر شد . من بودم یک بچه کوچیک و دو تا مریض. بابا از شدت تب رسما هذیون میگفت و تو خواب حرف میزد و هیچ چیز نمی خورد . ساعت 5 دیدم حال مامان بدتر شده . آینه رو گذاشتم خونه همسایه مامان (همونی که تا حالا خیلی نسبت به آینه محبت داشته و آینه هم خیلی دوسشون داره) و مامان رو بردم دکتر. برگشتیم . اونم رففت تو اتاق خودشون خوابید . سنگ هم قرار بود ساعت 10 بیاد دنبالمون . ساعت 9 بیدارشون کرد بلند شید سوپ بخورید . مامان گفت میشه امشب بمونید اینجا . گفتم باشه و اینچنین بود که ما دو شب موندیم اونجا . بابا هم تا آخر هفته گفت نمیرم سرکار و فعلا در خونه دوتایی در حال استراحت هستند . اون دو روز هم خیلی نگران آینه بودم . البته آینه هم نزدیکشون نمیرفت و بیشتر وقت رو هم تو اتاق خودمون بودیم و مواقعی هم که کار داشتم همسایه مون یا دخترش میومد میبرد یا همونجا باهاش بازی میکردند . خدا همه پدر و مادرها رو سالم و سلامت نگه داره و سایه شون همیشه مستدام

هفته پیش هم تولد سنگ بود که چون با هم بشدت چلنج داشتیم در سایه بگومگوهامون در سکوت گذشت . البته فرداش خانواده اش براش کیک پختن و رفتیم و براش تولد گرفتند اما واقعا اولین سالی بود که من براش کیک نگرفتم و تبریک نگفتم  و هدیه ای نخریدم . البته بهش قول دادم جشن تولد 40 سالگیش رو خیلی خوشگل با حضور کل فامیل در یک سالن پذیرایی بگیرم . یک تیر و دو نشان . هم میشه تولد سنگ هم خیلی دوست دارم همه فامیل خودم و فامیل سنگ رو دعوت کنم ( عمه و خاله و عمو و عمه و بچه هاشون و تمام کسانی که در این سال ها بارها دعوتمون کردند)

در یک اقدام غیر قابل باور عروس جان به بابا گفتند از بچه های من یک عکس با عمه شون(که میشم من ) بنداز تا داخل آلبومشون قرار بدم . یعنی وقتی بابا گفت شاخ درآوردم . کلا در این 15 سالی که عروس خانواده ما شده کل دیالوگ های رد و بدل شده اش با من با 10 دقیقه نمیرسه . یعنی همیشه من گفتم سلام . خوبید . چه خبر و چون در جواب چه خبر گفته هیچی و یا اصلا جواب نداده همونجا تموم شده . کلا روز خواستگاری مادرش به مامانم گفت که اگر عروس دار بشید باید دختر خودتون رو کنار بزارید چون این برای شما میمونه و از روز اول از من خوششون نمومد و همش میگفتند ایکاش داماد تک فرزند بود . البته خود عروس ما دو تا برادر داره و 5 تا خواهر. برادرهاش به تازگی ازدواج کردند و گویا خواهرها با این عروس ها هم مشکل دارند و قطع رابطه هستند . به بابا گفتم نمیخواد از من عکس بزارن داخل آلبوم . بره خجالت بکشه از رفتار دو سال پیش و تمام سال هاش که الان بچه اش به جای عمه به من میگه مامان آینه.


منو کشتی

ده روزه که شدیدا با سنگ دچار مشکل شدم و اکثر اوقات سر یک موضوع بسیار مهم از دیدگاه من و از دیدگاه سنگ بی اهمیت داریم دعوا و جروبحث میکنیم .

خونه ای که خریدیم رو اجاره دادیم و قراره مستجر از اول بهمن بیاد . پولش رو هم کامل با فروشنده تسویه کردیم. اما املاکی کلید رو نگه داشته و نمیده بهمون .

همه چی از دو هفته پیش شروع شد . از اول قرار بود مستجر مبلغ رهن رو به حساب من بگیره اما چون املاکی کمی زبون نفهم تشریف داشتند به مستجر گفته بود به اسم شوهرش بگیرید .با اینکه خونه نصفش به نام من هست و در واقع مالک محسوب میشم . اون زمان چیزی نگفتیم . پنجشنبه دو هفته پیش تماس گرفتم و گفتم آقای فلانی شب میام کلید رو میگیرم ازتون که با گستاخی گفت من اخلاقا اجازه ندارم به شما کلید بدم شما اصلا کی هستید . گفتم مالکم و کلیدم رو میخوام . اصلا خود شما کی هستی که کلید منو نگه داشتید . گفت فروشنده راضی نیست من کلید بدم به شما . گفتم من الان زنگ میزنم به فروشنده ببینم حرف حسابش چیه و قطع کردم . بلافاصله به سنگ پیام داد که با فروشنده تماس نگیرید . به سنگ گفتم باهاش تماس بگیر و بگو الان کلید رو می خواهیم . ولی سنگ تماس گرفت و به املاکی گفت هر وقت شما راحت بودید و خواستید کلید رو به ما تحویل بدید و اینطوری شد که یک بچه املاکی(نهایتا 25 سالشه) پرروووو شد . قطع کرد با سنگ حرفم شد که چرا باید کلید دست اون باشه . بلاخص که روزی که داشت کمیسیون رو ازمون میگرفت 500 تومان اضافه گرفت و متاسفانه سنگ هم پداخت کرد . هر چند که من خیلی مخالف بودم . اون شب سر همین موضوع کلید حرفمون شد بطوری که برای اولین بار جلوی مامان و بابام دعوا کردیم و وقتی جریان رو از اول تا آخر به بابام گفتم بابا به سنگ گفت من طرف دخترم رو نمی گیرم و با حرف این کار ندارم اما شما خیلی داری با یک کسی که به ناحق داره برخورد میکنه خوب رفتار میکنی من جای شما بودم همین الان میرفتم و کلید رو میگرفتم . آدم در این دوره زمونه نمی تونه به هر کسی اطمینان کنه و وضعیت خونه خودشون رو مثال زد(بابا اینا خونه رو که ساختند سازنده بدون اینکه اطلاع بده رفته بود و وام گرفته بود و خونه اینا رو رهن بانک کرده بود و  وام رو چند سال پرداخت نکرده بود و سال 93 نامه دادگستری اومد خونمون که تازه فهمیدیم چی شده . چون هر بار میگفتیم سند کی آماده میشه میگفت عجله نکنید خیلی زمان میبره و از اونجایی که پدر من هم بهش خیلی اطمینان کرده بود زیاد پیگیرش نبود و  وقتی متوجه شدیم دادگاه گفت چون ملک در مالکیت شماست شما مسئول پرداخت هستید و بابا بلاخره سال 93 بعد از چندین ماه تلاش و دویدن 33 میلیون مجبور شد بده به بانک تا سند رو آزاد کنه و یا همون زمان سازنده سند خونه یکی از همسایه ها رو برده بود داده بود به املاکی آشنای خودش. املاکی هم به مالک گفته بود باید 15 میلیون بدی تا سندت رو بدم و اون هم کارش کلی به دادگاه کشیده شد و بلاخره چند ماه پیش بعد از 4 سال تونست سند المثنی بگیره) اما سنگ زیر بار نرفت و تقصیرها رو انداخت گردن من که شیشه روزی که من کمیسیون رو دادم به املاکی گفت چرا داری اضافه میگیری که باز توجیح بود . جمعه اش موقع برگشت از خونه مامانم اینا رفت و با هزار خواهش و تمنا کلید رو از املاکی گرفت که باید سرویس فرنگی بزارم برای مستجر. ولی املاکی میگفت نه خودم میزارم و باهاتون حساب میکنم من چیز ارزون میزارم نهایت با یک و نیم جمع میکنم . سنگ داشت راضی میشد که من پریدم و گفتم خودمون میزاریم گفت پس با هم میریم خونه رو میبینیم که باز سنگ کوتاه اومد. رفتیم و دیدیم هنوز تعهداتش انجام نشده و نرده ها و کابین آسانسور و شیشه درهای انباری و باغچه مونده . گفتم طبق حرف شما باید کامل بهمون تحویل بده. برگشتیم خونه و متاسفانه باز سنگ طرف اونو گرفت که می خواست محبت کنه و بره فرنگی رو بخره اما تو نذاشتی که چون خونه مادرش بودیم پدرش ماجرا رو فهمید و اون هم حرف های من رو تایید کرد و گفت سنگ همین الان برو کلید رو بگیر و تموم کن . اصلا به اون ربطی نداره . اون کمیسیون هاش رو گرفته و رسما دیگه کاره ای نیست . اما سنگ گوشش شنوا نبود . فرداش با پدر سنگ رفتیم بنی هاشم و فرنگی گرفتیم و کل هزینه با نصب و چیزای دیگه شد 425 هزار تومان . شب به سنگ گفتم ببین یک چیز 400-500 رو می خواست یک و نیم فاکتور بزنه . اما باز هم طرف اونو گرفت و باز دعوا. بطوری که پدرش اومد خونمون و چون سابقه نداشته صدامون بیرون بره پرسید چی شده که وقتی فهمید باز با سنگ کلی صحبت کرد اما رسما گوش شنوا نداشت و معتقد بود کار املاکی حرفه ای هست . دیروز املاکی تماس گرفت که بیایید مستاجر 60 تومان رو آورده . رفتیم . سنگ ماشین رو از قصد برای اینکه من پیاده نشم اون سمت خیابون نگه داشت و خودش رفت و دیدم شادمان و خرامان خرامان اومد و گفت کلید رو تحویل گرفتم . گفتم کارهای خونه رو تموم کرده گفت همه رو . گفتم چک کو . گفت دیگه گفتم من بانک نرم پشت چک رو امضا کردم دادم به خودش(املاکی) گفتم رسیدش کو گفت تو خیلی به مردم بد بین هستی . چون بهت کلید نداده کینه به دل گرفتی و باز دعوا . گفتم بریم خونه رو یک نگاهی بندازیم . رفتم و به محض زدن در پارکینگ بیشتر از یک آپارتمان نوساز با یک آشغال دونی مواجه شدیم . هیچ کدوم از کارها رو نکرده بود . آشغال ها به پارکینگ و داخل حیاط و باغچه منتقل شده بودند . شیشه در ورودی شکسته شده بود . یعنی وضع فاجعه بار. گفتم انجام تعهدات یعنی این . می دونی چرا دوست نداشت با من هم کلام بشه چون من خودش رو میاوردم و دونه دونه چک میکردم و چک رو نمیدادم اما تو .... خیلی ساده گیرت آورده بود . دوبار ازت تعریف کرد و زبون ریخت فکر کردی چیه . به خاطر یک آدم بیشعور با من ده روزه دعوا میکنی. خیلی بهش برخورده بود . با تمام وجود فهمید که املاکی تا الان اینو ساده و پ پ فرض کرده . باهاش تماس گرفت رجکت کرد . با املاکی تماس گرفت گفتند رفته و شما که کلید رو تحویل گرفتید و دیگه کاری ندارید و .... گفتم الان یک چک دادی دستش بدون رسید . یعنی یک گند دیگه . باز سر من شروع کرد به داد و بیداد که تو باعث شدی اعصاب من خرد بشه اصلا قرار بود از اول تو کارهای مربوط به خونه رو انجام بدی اما منو درگیر کردی . گفتم به خاطر اینکه اگر همون روزی که زنگ زدم کلید بگیرم باهام با بی احترامی صحبت کرد جلوش وامیستادی و طرف منو میگرفتی اون به خودش اجازه نمیداد این کار رو کنه . من سر مسائل مالی سفت و سخت هستم به خاطر همین با اینکه گفته بودیم پول رهن به حساب من واریز بشه به سنگ گفته بود زن ها رو وارد نکنیم اصلا اگه کار داری من به مستاجر بگم به حساب من چک بگیره من کاراش رو بکنم که سنگ هم چون فکر میکرده اون داره دلسوزی میکنه گفته بود باشه که خدا رو شکر مستاجر عاقل بوده و گفته بود شما کاره ای نیستید یا من به حساب خانم .... یا آقای .... که مالک هستند پول رو واریز میکنم . دیشب برگشتیم خونه در حالی که شدیدا احساس بدی داشت . گفت الان میرم املاکی. گفتم یا با من میری یا با بابات . کلا اگر با پدرش میرفت پدرش طرف رو با خاک یکسان میکرد و حسابی آدمش میکرد . گفت نه و کمی باز حرفمون شد و از اونجایی که اگر پدرش میفهمید که چک رو بدون رسید گرفتن امضا کرده داده به املاکی میکشتش گفت به بابا چیزی نگو و نهایتا مادرش گفت من میرم باهاش. رفته بودند و دیده بودند رفته و حتی مشاورهایی که اونجا کار میکنند هم با پررویی گفته بودند کلیدت رو گرفتی دیگه چیکارداری. مجبورا با فروشنده تماس گرفت و جریان رو گفت و فروشنده گفت نگران نباش من میکشمش پیش خودم و رسید هم برات میگیرم و در مورد اتمام کار هم صحبت کرده بودند و وقتی فهمیده بود که کلید نداده گفته بود من همون روزی که مبایعه نامه رو نوشتیم گفتم کلید رو بدید به اونا . دروغ گفته که من راضی نیستم شما الان مالک هستید . به من ربطی نداره کلید اون خونه . دیشب برگشتیم خونه و وقتی آینه خوابید رفت چایی دم کرد و آورد و صدام کرد که پیشش بشینم . گفت بابت این مدت ببخش منو. حق با تو بود . من اعتماد الکی کردم . خواستم حرفی بزنم گفت نصیحتم نکن حرفی هم نزن . میدونم باید همون روز جلوی املاکی محکم وامیستادم . ارزش این همه ناراحتی رو نداشت . بلاخره داستان اون خونه تموم شد ولی امیدوارم حداقل سنگ درس گرفته باشه

چی صدا کنم تو رو

از بچگی عاشق کوچولوها بودم،اصلا عاشق هر کسی که حتی یک روز از من کوچکتر بود،بصورت عجیبی توانایی برقراری ارتباط با بدقلق ترین بچه ها رو داشتم و دارم و این بزرگترین و قشنگترین ویژگی بود که از پدرم بهم رسیده  ،اخلاق من بیشتر شبیه پدرمه. همه بچه ها پدرم رو دوست دارن بطوری که بچه ها عموما با شرط اینکه عمو ممد خونه هست ما هم میاییم میان خونه مامانم اینا و بابا هم سنگ تموم میزاره و همه مدله بازی میکنه . با بچه بچه است با نوجوون نوجوان و با بزرگ بزرگ . مثلا نوه بزرگه رو با خودش میبرد کافی شاپ و میشستند و حرف میزدند . میگفت چون پسرم خوشش نمیاد از این جور جاها نباید تو دل بچه بمونه ، دختره ، دو روز دیگه با وعده یک کافی شاپ خدای نکرده از راه بدر میشه . الان با من بیاد یا با عمه اش بره(منظور من بودم) . دختر برادرم هم چون از 5 سالگی خواندن بلد بود هر بار یک چیزی سفارش میداد و برای بابا هم همیشه چایی سفارش میداد و نیم ساعتی بودند و از کارتون و بازی  حرف میزدند و بر میگشتند . الان یکی از آرزوهای بابا  بیرون بردن این سه تا جینگول با همه. نوه بزرگه الان یازده سالشه. نوه دومی دو سال و نیم و نوه سومی که میشه آینه هفت ماه . از یک ماهگی آینه پنجشنبه ها که خونه مادرم هستم زود میاد و آینه رو میزاره داخل کالسکه و دوتایی میرن نیم ساعتی میگردن و خرید میکنند و از زمانی که هوا سرد شده مامانم هم همراهش میشه و با ماشین میرن . ولی متاسفانه خانواده همسرم این ویژگی رو ندارن . یعنی اگر آینه رو ببینن شاید یک حرفی بزنن اما شده ده روز ندیدن و حتی سراغی ازش نگرفتن یا اومدن جلوی در خونه و بچه با ذوق چاردست و پا رفته سمتشون ولی حتی نگاهی بهش نکردن(بیشتر پدر سنگ). جدیدا ترسی که دارم  در مورد برخورد این دو تا پدر بزرگ نسبت به آینه است . پدر من اصلا بین نوه هاش فرق نمیزاره . یعنی همشون یک یک اندازه دوست داره . برای مثال شب یلدا برای این دو تا نوه کوچولوها عروسک خریدن و برای بزرگه دو برابر قیمت این عروسک ها رو به اون داد و گفت چون دخترم بزرگ شده سهمش بیشتر میشه . یا از زمانی که نوه بزرگه بدنیا اومده یک قلک خریدند و  هر ماه مبلغ مشخصی رو داخلش انداختند و با بدنیا اومدن نوه دومی هم این کار رو کردند و با بدنیا اومدن آینه هم این کار تکرار شد . الان خونه مامانم سه تا قلک هست که هر ماه مبلغ یکسانی داخلش میریزن و به قول خودشون برای نوه پس انداز میکنند تا براشون چیز باارزشی بخرن . اما متاسفانه پدر سنگ تا سه ماهگی که اصلا آینه رو بغل نمیکرد و هیچ کلمه ای باهاش صحبت نمیکرد . الان هم در طول هفته شاید جمع بغل کردن و بازی کردن و حرف زدنش با آینه به 5 دقیقه نرسه .یک اخلاق بدی هم که داره تا به بچه ای میرسه میپرسه مامان جون بابا جون سمت مادری رو دوست داری یا پدری؟میترسم روزی که آینه بزرگ شده و تصمیم گیرنده حرفی بزنه که خوشایندشون نباشه . این روزها آینه با دیدن بابام اختیار از کف میده و حتی پشت سرش گریه میکنه. نامرد پشت سر من یکبار هم گریه نکرده .خدا همه پدر بزرگ مادر بزرگ هاشون حفظ کنه

چند وقت پیش یکی از دوستان مامانم ازم پرسید آینه به مامانت قراره چی بگم گفتم مامان جون . گفت به مادر شوهرت چی. گفتم به اون هم مامان جون . گفت این خیلی بده که آدم به هر دو تا مادر بزرگ بگه مامان جون . چون اگر یک روز از دست یکیشون عصبانی باشه و حرفی بزنه نمی فهمید داره در مورد کدومشون صحبت میکنه . گفتم چه معنی داره که بچه بخواد پشت مادر بزرگ پدر بزرگش بد بگه . اصلا قبل از اینکه بخوام بدونم داره در مورد کدومشون میگه با پشت دست چنان میخوابونم تو دهنش که بفهمه احترام و بزرگتر یعنی چی. من به مادر مادریم میگفتم مامان جون چون دختر خاله بزرگم که میشد نوه اول گفته بود مامان جون و به مادر پدریم میگفتم عزیز. همه عزیز صداش میکردن . گفت من به نوه هام یاد دادم به من بگن عزیز جون به مادر مادرشون بگن مادر بزرگ . آخه باید بدونن که من تمام زندگیم رو پای پسرام ریختم و  عزیز دلشون هستم . من باید در عزت و احترام باشم و قشنگ نامیده بشم . خواستم جوابش رو بدم مامانم چنان چشم غره ای بهم رفت و اشاره کرد برو اون اتاق که برای خداحافظی هم بیرون نیومدم . واقعا مهمه که چی صدا بزنیم ؟؟؟؟؟؟؟خدا شفا بده

آینه دکتر میرود

بعد از دو ماه و نیم آینه رو بردیم چکاب پیش دکتر خودش. تا دید گفت علایم سرماخوردگی وجود نداره.حساسیت هست. اما خودتون شدیدا سرماخوردین و گلوتون عفونت داره. گفت این آبریزش بینی به خاطر تماس مکرر با شما اتفاق افتاده و همچنین حساسیت به چیزی. پس هیچ دارویی برای پسرتون نیاز نیست اما شما سفکسیم بخورید تا خوب بشید.در مورد غذا خوردن این یک ماه اخیرش گلایه کردم گفت اصلا هیچ اجباری نکنید. اگر تمایلی نداره ندید. هیچ مشکلی نداره. خدا رو شکر روند وزن گیریش خوب بود و کاملا روی نمودار داره حرکت میکنه.اما گفت رفلاکس شدید داره و باید درمان دارویی مجددا شروع بشه و اینبار امپرازل داد.گفت اگر دارو رو بخوره نهایتا 15 روزه خوب میشه. از اینکه بهش غذای خونگی میدم خوشش اومد و آفرینی گفت و گفت اما هرزگاهی اگر خسته بودی یا بیرون بودی دادن سرلاک اشکالی نداره. گفت بیشتر مشکل غذا نخوردن و بی خوابی های شبانه بابت دندون هاشه و چون آب دهنش بیرون نمیریزه این حالت ها بیشتر شده. لثه هاشو معاینه کرد کمی متورم شده بود .پرسیدم دیر نشده. گفت ما هیچ عجله ای برای دندان در آوردن نداریم. هر چقدر زود در بیاره زودتر خراب میشه . بعد کمی با آینه صحبت کرد و آینه هم غان و غونی راه انداخت . دکتر گفت چون حرکت هاش جلوتر از سنش هست باید بیشتر مواظبش باشید و بیشتر باهاش بازی کنید. گفت اصلا جلوش اخبار و فیلم های هیجان انگیز نبینید چون متوجه میشن. حتی نهایت میزان روشن بودن تلویزیون در زمانی که بیداره به نیم ساعت برسونید . اصلا از سی دی های آموزشی یرای زیر دو سال استفاده نکنید. ازش در مورد زبان دوم و سوم پرسیدم . گفت چه زبانی. گفتم ترکی و انگلیسی. گفت خودتون مدام صحبت میکنید . گفتم من با خانواده ام ترکی صحبت میکنم اما انگلیسی هرزگاهی لغتی بهش بگم یا شاید در طول هفته چند جمله ای با همسرم.گفت ترکی اشکالی نداره. چون در محیطش قرار میگیره . از خانواده تون بخواهید اصلا باهاش ترکی صحبت کنند . اما انگلیسی نه . نهایتا میتونید براش شعر انگلیسی بخونید یا یک نمایش کوتاه قابل فهم با عروسک هاش به زبان انگلیسی اجرا کنید . اما اینکه بخواهید همش سیب رو نشونش بدید و بگید apple اشتباهه. هر وقت تونست تسلط کامل به زبان مادری پیدا کنه می تونید فقط با صحبت کردن یا دیدن کارتون های انگلیسی و تعریف کردن داستان این رو شروع کنید اما در مورد ترکی دقیقا مثل زبان مادری عمل کنید . چون در محیط قرار میگیره و جملات رو میشنوه. در پایان هم براش یک آزمایش خون و ادرار نوشت . حالا ما موندیم و آزمایش. راستی چطوری از این سن آزمایش ادرار میگیرننننننننننننننننن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

دور دور آینه است

آینه سرماخورده و این روزها بشدت بهانه گیر شده . البته من و سنگ هم فین فین کنان داریم زندگی میکنیم اما فعلا تمام فکرمون خوب شدن حال این وروجک خان شده . براش شلغم پختم حالش بهم خورد و نتونست قورت بدم . آب لیمو شیرین گرفتم دهنش رو باز نکرد . دنبال دمنوش مناسب شش ماه هستم که بتونم براش دم کنم البته اگر همکاری کنه و بخوره . با مطب دکترش هم تماس گرفتم و از دکترش پرسیدم که چه دارویی بدم پرسید تب داره گفتم نه گفت گلوش چرک کرده گفتم نه فقط عطسه میکنه و آبریزش بینی داره گفت بهش نوشیدنی های گرم مثل آب گرم با چند قطره آبلیمو بده . لباسش رو یک لایه اضافه کن . هیچ نیازی به دارو نداره . اما در کل این روزها حال نداره و بیشتر وقت رو می خوابه . موقع بیداری هم سعی میکنم بازی بازی بهش شیر و آب بدم . غذا نمی خوره منم اجباری رو خوردن ندارم . بهش بیشتر نون سنگگ که عاشقشه میدم .

آخر پاییز بسیار بسیار خوش خوشان آینه شد . از اونجایی که این یلدا اولین یلدای آینه بود دوست داشتم براش لباس هندوانه ای بخرم . پنجشنبه شال و کلاه کردیم و رفتیم بهار برای خرید اما جناب سنگ از هیچ مدلی خوشش نیومد و در میان تاکید من که حداقل یک شلوار قرمز یا سبز با یک تیشرت سبز یا قرمز بخریم یک لباس خونگی طوسی برداشت . از اونجا اومد بیرون و چشمش به نمایندگی TOMY افتاد و پرید داخل و دو تا اسباب بازی هم اونجا خرید . از اونجا اومد بیرون و یک دفعه دلش یک پیراهن مردونه رنگ خودش برای پسرش خواست و رفت یک شلوار جین و یک پیراهن مردانه و یک پولیور برداشت . از اونجایی که داشت از کارت بنده پول میکشید و خودش حواسش به صدای SMS های بانک نبود دستش رو گرفتم و آوردمش بیرون که داخل یک مغازه دیگه چشمش به یک بلوز و شلوار یلدایی افتاد . گفت شیشه پیدا کردم بریم اینو بخریم گفتم نمیشه گفت امشب تو مهمونی بچه ها همشون لباس هندونه ای قراره بپوشن چرا نمیزاری این بچه هم شبیه اونا لباس بپوشه یعنی چنان دوست داشتم وسط پاساژبکوبونمش به دیوار که حد و اندازه نداشت .رفتیم داخل و خانمه مدل های مختلف رو آورد و من یک شلوار سبز با یک بلوز قرمز خوشگل انتخاب کردم آقا فرمودند این چیه و در چشم بر هم زدنی همون شلوار رو با یک بلوز سبز خریداری کردند و من فقط شاهد جیرینگ SMS گوشیم بودم . بعد اومدیم بیرون داخل ماشین بهم میگه با شما خانما بیرون اومدن اصلا نمی صرفه مثلا اومدیم یک لباس شبیه هندوانه بخریم ببین چقدر خرید کردیگفتم خرید کردمممممممم. خدایی من خرید کردممممممممممممممم. هنوز نذاشتی اون لباسی رو هم که می خوام بخرم . به قول خودت الان شب بچه ها قراره لباس شبیه هندوانه بپوشن پسر تو چی بپوشه . این لباسی که تو خریدی شبیه خیاره. اما از حق نباید گذشت که همه لباس هاش قشنگ بودن اما واقعا تا آخر زمستون نیازی به خرید لباس نبود . بعد پرو پرو نگام میکنه میگه پولش رو از مامانت اینا نگیری اینا رو به مناسبت یلدا خودم برای پسرم هدیه خریدم . گفتم نمی گفتی هم نمی گرفتم . در ضمن حالا که کادو از طرف پدر به پسر هست لطف کن جلوی ATM نگه دار پول منو بریز به حسابم . میگه نمیشه کادو از طرف پدر و مادرش باشه .گفتم چرا اما باز واستا جلوی ATM  ونصف پولش رو بریز به حسابم . میگه نه  ،اصلا کادوی یک مادر دلسوز و فداکار به پسرش در اولین شب یلدای تولدش. کلی تو راه خندیدیم . الهی همیشه جیب مردا پر پول باشه و در این روزها هیچ مردی شرمنده زن و بچه نباشه . خدا روزی پاک و حلال و آسون نصیب همه کنه .

پدرم هر سال بهمون شب یلدا و چهارشنبه سوری آجیل و شیرینی میده . امسال با این قیمت ها از قبل ساز نخریدن رو زدم و گفتم بابا ما میاییم اینجا دور هم همینجا هم می خوریم الکی هزینه اضافه نکن اما از اونجایی که حرفم رو گوش نمیدن کار خودشون رو کردن . دستشون درد نکنه . راستش من بادام و پسته و فندوقش رو جدا کردم و پودر کردم و برای آینه نگه داشتم .

 عروسی دعوت بودیم که نرفتیم . تو این سرما کی باغ میگیره . خدای نکرده میرفتم و بچه ام سرماخوردگیش بدتر میشد چیکار میکردم . مادر داماد وقتی کارت ها رو آورده بود چون فامیل نزدیک بود گفته بود لطفا هر کی نمیاد اعلام کنید از قبل تا ما تعداد مشخص رو به باغ اعلام کنیم گویا نفری 250 ورودی بود . ما هم اعلام کردیم نمیاییم . کلا اهل عروسی قاطی نیستیم و اصلا نمیریم . حرف کادو بود به مادر سنگ می گفتم ما همین که نمیریم خودش کادو محسوب میشه . در ضمن ما نهایتا 100 کادو میخواستیم بدیم ، به پدر داماد بگید از 500 تومان سهم ما 100 کم کنه 400 برامون واریز کنه . پدر و مادر سنگ رفتند منم کادو رو نقدی دادم به مادر سنگ تا زحمتش رو بکشه و اون شب که عروسی بود ما هم خودمون رفتیم گردش و کلی بهمون خوش گذشت .

رفتار خانم برادرم با من همچنان مثل سابق هست . کلا از روز اول از من خوشش نمیومد. کلا بهم سلام نمیده و جواب سلام هم نمیده . دیالوگ هامون تا به امروز شاید به 20 تا جمله هم نرسیده باشه . اما از حق نگذرم که رفتارش با سنگ نسبتا مودبانه تره و شب یلدا با وجود اینکه باز جواب سلام منو نداد اما بلافاصله آینه رو از بغل من گرفت و زن دایی زن دایی گویان تا آخر باهاش بازی کرد و حتی غذاش رو هم داد . نسبت به بچه هاش هم جلوی ما حساسیتی نداره . یعنی حتی زمانی که دختر بزرگه اش نوزاد بود بغل ما گریه میکرد تا زمانی که خودمون نمیدادیم بچه رو ازمون نمیگرفت . راستش هنوز که هنوزه از دیدنشون خوشحالم . عاشق دختر بزرگه هستم . اون شب وقتی پرید بغلم مثل فیلما در اون چند ثانیه تمام مدت از جلوی چشام رد شد از روزی که تو بیمارستان نشونش دادن تا روزی که ساز دهنی سفارش داده اش رو براش خریدم و دادم بهش و برق شادی تو چشاش موج زد و آخرین دیدارمون شد . اون شب همون یک بغل تمام اینا رو برام زنده کرد . دختر کوچیکه هم اونقدر شیرین زبون بود که می تونستم درسته قورتش بدم اما خب ایکاش در میان انبوه اون مامان آینه گفتن هاش کسی توجه میکرد و بهش میگفت بهم بگه عمه . راستش خودم زیاد به این موارد توجه میکنم . مثلا مدام میگفتم برو به مامان جون بگو  فلان یا برو به بابا جون بگو فلان یا برو عمو سنگ رو صدا کن . اما کسی نبود که من رو بهش معرفی کنه . شاید درست بشه و از زبان اون هم عمه عمه گفتن رو بشنوم .

انشالله همه بچه ها سالم و سلامت باشن . از مریضی بچه ها خیلی ناراحت میشم . زبون ندارن بگن چشون شده و همش ناله می