honey moon7

هفته گذشته سنگ پیشنهاد داد که برای فرار از این گرما و  عوض شدن حال و هوامون و کمی آرامش اعصاب چند روزی بریم دیزین . من هم برای این هفته هتل رو برای دو شب رزرو کردم .

 پنجشنبه خونه مامان اینا بودیم و چون جمعه کلاس داشتیم شب خوابیدیم . از ساعت 12 شب آینه تب کرد . با تن شویه و دارو تا ساعت 3 صبح تبش رو کنترل کردیم  ولی از ساعت 3 تبش بالا رفت بطوریکه سنگ برداشت برد حمام و بدنش رو شست . بعد هم وسایلمون رو جمع کردیم و اومدیم دارو خریدیم و برگشتیم خونمون .ساعت 6 صبح تبش قطع شد و تونست بخوابه و ما هم نتونستیم کلاس رو حضوری  بریم  و آنلاین کلاس رو بودیم .  جمعه هم به تب آینه و اضافه شدن سرفه گذشت . بطوریکه گفتیم اگر حال آینه خوب نشد سفر رو کنسل کنیم که خدا رو شکر صبح شنبه سرحال از خواب بیدار شد .

شنبه 25 / 1401/4

از اونجایی که اتاق رو ساعت 2 تحویل میدادند و مسافت کمتر از 2 ساعت بود سنگ رفت سر کار . من هم خونه رو مرتب کردم و ناهار رو آماده کردم و وسایل رو جمع کردم  . من برای سفر حتما ملافه و رو بالشی و پتو و رو فرشی میبرم .  ساعت 12 سنگ اومد و بعد از خوردن ناهار بسم الله گفتیم و حرکت کردیم . ماشین رو هم داده بودیم برای سرویس و خیالمون راحت بود . از گچسر ماشین یک دفعه شروع به ریپ زدن کرد بطوریکه ما 10 کیلومتر مسیر باقی مونده رو در یکساعت رفتیم .رسیدیم هتل و اتاق رو تحویل گرفتیم و وسایل رو جابجا کردیم و من و آینه کمی دراز کشیدیم و سنگ با کسی که ماشین رو سرویس کرده بود تماس گرفت و اون هم گفته بود چیکار کنه و ماشین درست شده بود . ساعت 5 رفتیم محوطه هتل و از کوه رفتیم بالا و نزدیک رودخونه رفتیم و پاهامون رو داخل آب گذاشتیم . بعد اومدیم پایین و رفتیم کمی خوراکی و هله هوله خریدیم ( آینه به محض ورود به اتاق رفت در بخچال رو باز کرد و دنبال مینی بار میگشت و وقتی دید چیزی نیست کلی ناراحت شد ما هم رفتیم و خوراکی خریدیم و دور از چشم آینه داخل یخچال چیدیم و بچه کلی خوشحال شد و گفت هتل یادش رفته بود، من و که دیدن یادشون افتاد خوراکی ها رو بیارن ) . دوربین دوچشمی رو هم برده بودیم و تا ساعت 10 شب در محوطه مشغول تماشای ستاره ها بودیم واز سکوت و خلوتی فضا لذت میبردیم . کلا دو سه تا خانواده در کل هتل بودند و بسیار خلوت بود .

سنگ در سفر دوست داره تمامی وعده های غذایی رو در رستوران بخوره  اما اینبار به خاطر قیمت بالا و کیفیت واقعا پایین  غذا راضیش کردم که خودمون درست کنیم . قبل از سفر رفتیم یک گاز رومیزی سفری  pr خریدیم . تن ماهی  و کنسرو برنج و خورشت قیمه  و لوبیا چیتی  برند هانی کارا هم خریدیم . برای شام برنج و قیمه رو در آب جوشوندم و بعد ریختم داخل ماهیتابه و مخلوط کردم و مجددا گرم کردم و خوردیم . برای ما سه نفر اندازه بود . نه اونقدر کم بود که گرسنه بمونیم و نه اونقدر زیاد که اضافه بیاد . ( طعم خورشت قیمه خوب بود . برنج با جوشاندن اصلا گرم نشد . وقتی باز کردم دیدم کامل بهم چشبیده  و کمی سفت هست خورشت رو ریختم روش  و کمی هم آب ریختم و یه جورایی گذاشتم در زمان کم دوباره دم بکشه . ولی خوب بود . بعد از شام هم میوه  و چایی خوردیم و ساعت 1 خوابیدیم

یکشنبه  1401/4/26

از ساعت 4 صبح با بدن درد شدید از خواب بیدار شدم . بطوریکه حتی نتونستم نماز بخونم . سنگ با صدام بیدار شد بهم مسکن داد  . تا حوالی ساعت یک ریع به هفت بیدار بودم و بعد خوابم برد که با صدای آینه و تکوناش بلند شدم . هر چقدر التماس کردم بزار بخوابم همش میگفت ببین خورشید خانم اومده صبح شده . البته واقعا ویوی بسیار زیبای هتل هم تاثیر گذار بود . بیدار شدیم و کمی در بالکن نشستیم و بعد رفتیم کمی در محوطه قدم زدیم و رفتیم برای صبحانه  . بعد از صبحانه ،‌بنا به برنامه شب قبل  به سمت چالوس حرکت کردیم . ولی ماشین باز دچار مشکل شد . با بابام تماس گرفتیم و مشکل رو گفتیم . گفت هواگیر باک خراب شده . باید ببرید پیش کسی که تعمیر باک میکنه براتون عوض میکنه . میتونید در باک رو باز بزارید و برید  ولی چون بلد ماشین نیستید اگر مشکلی در راه پیش بیاد میمونید . بهتره نرید . ما هم حرف بابا رو گوش کردیم و به هتل برگشتیم . به سمت تله کابینها رفتیم که گفتند به خاطر نبود مشتری و خلوت بودن تعطیل هست و فردا از ساعت 10  صبح شروع بکار میکنه . دوچرخه کرایه کردیم و کمی گشتیم . برای ناهار هم رستوران هتل رفتیم و بدترین غذای عمرمون رو خوردیم . شنیسل مرغ سفارش دادیم . در روغنی که ماهی سرخ کرده بودند و مونده بود سرخ کرده بودند بو و طعم وحشتناکی داشت . بعد از ناهار  رفتیم سمت روستای وارنگه رود . عمق آب در قسمتی از رودخانه کم بود و جریان آب هم پایین   و ما هم رفتیم و کلی داخل آب توپ بازی کردیم و به قول آینه خودمون رو آبی کردیم و برگشتیم هتل . سنگ وان رو پر کرد و یکساعتی هم آینه اونجا رفت و در عالم کودکانه خودش شنا کرد بطوریکه با گریه آوردیمش بیرون .ساعت 7 مجددا رفتیم بالای کوه و چندتایی اسب دیدیم . دنبال صاحبشون گشتیم تا اجازه سوار شدن آینه رو بگیریم اما پیدا نکردیم . مجددا برای آینه دوچرخه کرایه کردیم  و کمی بازی کرد و ما باز با ستاره ها مشغول شدیم و ساعت 10 رفتیم بالا . برای شام من و آینه تن ماهی خوردیم و سنگ لوبیا گرمه . باز تا ساعت 1 بیدار بودیم و بعد خوابیدیم .

دوشنبه 1401/4/27

 از ساعت 2 با گلو درد و سر درد و بدن درد شدید از خواب بیدار شدم . دیدم سنگ هم بیداره . گفت منم همه وجودم درد میکنه . دارو خوردیم ولی تا ساعت 5 هر دو بیدار بودیم و به تمام معنی کلافه . 5 خوابمون برد که باز 7 صبح آینه بیدارمون کرد که خورشید خانم اومده بیدار شید . سنگ نسبتا حالش خوب بود ولی من انگار تریلی از روم رد شده بود . سنگ گفت با این حالت سریع جمع کنیم برگردیم . آینه گفت پس تله سیژ چی میشه  و کلی گریه کرد که بهش قول دادیم هفته آینده میبریمش توچال یا دربند . با کمک سنگ وسایل رو جمع کردیم و رفتیم برای صبحانه . صبحانه امروز سلف بود و بسیار عالی . صبحانه رو خوردیم  و به اصرار آینه کمی در محوطه گشتیم  و  وسایل رو داخل ماشین گذاشتیم و بعد از تسویه به راه افتادیم . خلوت بود و ساعت 10:30 رسیدیم . خونه . در راه از این تست های خونگی کرونا گرفته بودیم که خدا رو شکر برای هیچ کدوممون مثبت نبود . حال من بد بود . سریع دارو خوردم و خوابیدم . ناهار هم قبل از رفتن آماده کرده بودم و داشتیم ساعت 2 با صدای سنگ بیدار شدم . کل بدن دردم از بیت رفته بود و کاملا سر حال بودم . ناهار خوردیم . سنگ خوابید . منم وسایل  رو جمع کردم و دوش گرفتم و باز دارو خوردم و خوابیدم . مجددا با صدای آینه بیدار شدم که میگفت مامان بیا میخوام سورپرایزت کنم . دیدم رفتند کیک خریدند و سنگ دمنوش  درست کرده . کنار هم نشستیم و آینه از شب قبل و دوچرخه سواری گفت و اینچین سفر با کمی بیماری  و با خاطره خوب و تجربه غذای کنسروی( برنج و خورشت ) به پایان رسید .

توتالیتاریسم

البته از بعد فرهنگی و اجتماعی

 در همه جوامع تلاش برای همسان سازی وجود داره . ربطی هم به دین و آیین نداره . اتفاقا در همه ادیان و بیشتر از همه در اسلام به برابری و همسان سازی تاکید شده .

مثلا ما حدیث داریم که به فرزندان خود شنا سوارکاری و تیراندازی بیاموزید و حرفی از جنسیت زده نشده . یعنی همه به یک اندازه محق در  آزادی و انتخاب هستند . در سوره نور بر زنان تاکید شده که سینه های خودشون رو بپوشونند و در کنارش بر مردها تاکید شده چشمان خودشون رو بپوشونند یعنی در ادیان الهی اگر منعی بر یکی هست بر دیگری هم منعی مشابه وجود داره

اما در  همه جوامع چیزی داریم به اسم فرهنگ که ریشه در باورها و سنت ها داره  . الزاما این فرهمگ در همه زمینه ها درست و به جا نیست  و تغییر هر قسمت اون نیاز به همت و کوشش و فداکاری داره . چرا که تغییر قسمتی از فرهنگ در واقع تغییر قسمتی از تفکر حاکم بر اون اجتماع هست . 

برای مثال اندازه مو برای خانم ها و آقایون

 تماشای مسابقات ورزشی

 رفتن به استادیوم

 انجام مشاغل خاص

 رانندگی  و موتورسواری

پوشش و آرایش

من خودم موهای کوتاه رو دوست  دارم  و خیلی وقت ها موهای خیلی بلندم رو کوتاه کوتاه کردم اما هیچ وقت نگفتم  پسرونه ، اما هر کی که دیده گفته وای چرا موهات رو پسرونه زدی و حتی جاهایی پا رو فراتر گذاشتند و گفتند الان چطوری میخوای دلبری کنی . خانما به موهای بلندشون به چشم مردها میان . چرا این رو میگن چون اون تفکر غلط  شده فرهنگ و باور  . در عالم واقع فکرنکنم هیچ زن عاقلی در این گرما وقتی همسرش میاد جلوش موهاش رو افشون کنه و پیچ و تابی به موهاش بده و مرده غش و ضعف کنه . در این گرما همینکه زیاد به هم نچسبند و موهاشون  جلوی صورت نباشه بیشترین جذابیت رو داره اینکه در فرهنگ ما به جای مهارت ورزی ، عشوه گری معرف زن شده به تنهایی میتونه تعریفی از توتالیتاریسم فرهنگی باشه . اینکه الان خانم ها اومدند و دارند مهارت نه هنرهایی مثل آشپزی و گلدوزی و منجوق دوزی  و ...  یاد میگیرند و در جهت ارتقا علمی وتوانایی خودشون برمیان این همسان سازی هست

 اینکه مردهای جوان ما در مورد زایمان اطلاع کسب میکنند و در اکثریت بیمارستان ها در زایمان طبیعی همراه همسر هستند میشه همسان سازی

اینکه خانم ها با وجود عدم قانون گذاری موتور سواری میکنند میشه همسان سازی

و صدها مثال دیگه

 این همسان سازی ها در قدم اول چون در مقابل فرهنگ و قانون قرار میگیره مخالفین زیادی داره اما به مرور زمان فرهنگ اصلاح میشه

یادمه اوایل که تتو ابرو اومده بود و خیلی هم پررنگ و تا حدودی زشت بود خانم ها ی جلسه ای  و مذهبی نماها میگفتند حرام است و اینا با اینکار ها مردها رو تحریک میکنند ( وجدانا مردها با دیدن ابرو تحریک میشن اگر بله حتما به دکتر مراجعه کنند چون یک بیمار جنسی هستند ) ولی به مرور با همه گیر شدن تتو ابرو تحت هر عنوانی اون حساسیت برطرف شده و خودهمون خانم جلسه ای ها و مذهبی نماها  الان در اکثر نقاط صورتشون تتو دارن و بهونه شون هم اینه که حاج آقا بیرون دیده گفته شما هم برو خودتو اون شکلی کن

برای همسان سازی باید فرهنگ اصلاح بشه

یادی از آرشیو

داشتم آرشیو رو میخوندم این خاطره رو دیدم که هنوز برام به اندازه  روز اولش حذاب و شیرین بود  .

اینکه زندگی همیشه پر از فراز و فرود هست  . اینکه همیشه نقطه عطف ها  و تصمیمات ما هستند که جریان آتی زندگی رو میسازه .

سال 88 که زندگیمون رو خواستیم شروع کنیم مجموعه ای که همسرم توش کار میکرد منحل شد . خب قبل از اون هم تمام پس انداز همسرم صرف خرید خونه شده بود . یادمه قرار بود تلویزیون رو همسرم بخره . جهیزیه چیده شده بود و هنوز نه میز تلویزیونی بود و نه تلویزیونی . پیش پدرو مادر گله کردم گفتند حالا اگه چند وقت تلویزیون نبینید اتفاق خاصی نمیوفته . باید یاد بگیرید که با هم زندگی رو بسازید . زمان عقد و عروسی هدیه های زیادی در تالار دریافت کردم . تمام فامیل پدر و مادری من سکه دادند و فامیل های سنگ پول. از اونجایی که فامیل ما رسمی بابت گرفتن و دادن شاباش موقع رقص عروس و داماد نداشتند ولی وقتی دیدند که خانواده داماد دارن شاباش میدن اونا هم دست بکار شده و خب باز مبلغ قابل توجهی در همون نگاه اول جمع شد . کادوهای سر عقد رو مادر سنگ همون لحظه آورد و داد به مادرم و گفت اینجا مهمون زیاده پیش شما باشه و بعد بدید به بچه ها ولی پول های شاباش رو چون دوست نداشتم تو دستم جمع کنم همونجا میدادم به دست خواهر سنگ . پدر سنگ همون شب به سنگ گفت که بعد از تالار قراره در خونه هم مراسمی گرفته بشه و جوون ها بزنن و برقصن و باید هزینه اینا رو نقدا پرداخت کنیم و اینچنین بود پول های شاباشی که برای ما حکم باآورده رو داشت و وقتی تو سالن زنونه کنار هم نشسته بودیم و داشتم یواشکی برای ماه عسلی که با این پول ها نصیبمون شده نقشه میکشیدیم ، باد برد و صرف  کاری شد که شدیدا هر دو مخالف بودیم . مامانم قبل از اینکه ما برسیم خونمون با مادر همسرم اومده بودن خونه و طلاها و هدیه های عقد رو در کشوی پاتختیم گذاشته بودند . شب بعد از اینکه همه رفتند سریع رفتیم سمت اون هدایا و شروع کردیم به شمارششون . میزان سکه ها و طلاها که مشخص بود و قابل توجه . شروع کردیم پول ها رو شمردن . حالا باید برای اون پول ها و هدایا برنامه ریزی میکردیم . اولش گفتیم با مقداری از این پول ها ماه عسل اما بعدش به خاطر شرایط کاری که برای سنگ پیش اومده بود پشیمون شدیم واقعا معلوم نبود که چقدر قراره اوضاع کاری سنگ به اون شکل باقی بمونه . تصور کنید ساعت دو نصف شب یک عروس و داماد داشتند در مورد نحوه سرمایه گذاری صحبت میکردند که سنگ گفت : شیشه فلان دوستم رو که تو عروسی بود و اومد باهامون صحبت کرد رو یادته . گفتم آره . گفت پدرش در کار تولید کاغذ هست و چند وقت پیش میگفت اگه پولی داری برای سرمایه گذاری بیار. قرار شد فردا صبح باهاش تماس بگیریم و پول ها رو سرمایه گذاری کنیم. یادمه به مناسبت این تصمیم مهم سنگ رفت و دو لیوان شربت درست کرد و  آورد گفت بیا اینجا بشین . نشستم رو کاناپه درست مقابل جای خالی تلویزیون . نمیدونم چرا چشم هر دو فقط و فقط یک جا رو نگاه میکرد . بعد از چند دقیقه سنگ گفت: شیشه من شرمنده شدم اما فکرش رو نمیکردم اوضاع کارم اینطوری بشه  و حتی قادر نباشم یک سفر خانمم رو ببرم و یا حتی یک تلویزیون کوچولو بخرم . چیزی برای گفتن نداشتم . سکوت کرده بودم . ادامه داد میخوام حرفی بزنم که اگر موافق باشی  خیلی خوب میشه . موافقی یک و نیم از این پول ها رو برداریم و فردا صبح قبل از اینکه پاتختی شروع بشه و فضول های فامیل بیان خونمون و دید بزنن و ایراد بگیرن بریم تلویزیون بخریم . بدون ثانیه ای فکر گفتم باشه . اما یک تلویزیون خوب با قیمت مناسب . اون یک و نیم هزینه مخارج ما باید تا پایان تابستون بشه . از تصمیم که گرفته بودیم راضی بودیم و منتظر فردا موندیم . فردا صبح با صدای در از خواب بیدار شدیم . پدر سنگ با یک نون بربری ساعت 6 صبح جلوی در واستاده بود . تعارف کردم اومد داخل. هر چند که تا خود صبح فکر کنم بیست باری اومد بالا . یکبار گفت تو یخچال پایین جا نیست میخوام قابلمه ها رو بچینم . یکبار گفت بستنی های اضافه رو آوردیم . یکبار کیک عقد رو آورد ، یکبار همینطوری اومد بهمون سر بزنه . اونقدر اومد که بلاخره ما کلید رو گذاشتیم پشت در گفتیم ما میریم بخوابیم کاری داشتید خودتون وارد بشید . اون زمان در آپارتمان به جزء ما و خانواده سنگ هنوز کس دیگه ای اسباب کشی نکرده بود .تا کتری به جوش بیاد و بساط صبحانه آماده بشه تصمیمون رو به پدر سنگ گفتیم ، البته خرید تلویزیون رو . انصافا در مورد میزان هدایا و اینکه چیکارشون کردید تا به امروز هیچ سوالی ازمون نپرسیدند . که گفت اگر تصمیم هر دوی شماست باشه بریم . فقط شیشه رو اول بزاریم آرایشگاه بعد دوتایی بریم جمهوری و اینچنین بود که که ما یک تلویزیون 32 اینچ سونی به قیمت 670 هزار تومان خریدیم . از آرایشگاه ساعت 1 رسیدم خونه  و با دیدن تلویزیون کلی خوشحالی کردم  .اما یک چیزی عجیب تو چشم بود . نداشتن میز. اول یکی از عسلی ها رو گذاشتیم اما خب خیلی زشت بود . تلویزیون رو هم نمیشد همینطوری رو زمین گذاشت . با ناراحتی رفتیم پایین تا ناهار بخوریم . پدر سنگ گفت شیشه خانم برو پارکینگ رو ببین چقدر قشنگ بادکنک کاری کردم برای پاتختی امروز . رفتم پایین و چشمم به میز شیشه ای میوه ها افتاد . از اون میز شیشه ای هایی که احتمالا همه یه زمانی خونه مادرشون یا مادربزرگشون دیدند . از اون دو طبقه ای ها . بدون توجه به دکوراسیون واقعا خوشگل پارکینگ میوه ها رو ریختم تو سبدی که اونجا بود و سنگ رو صدا کردم و میز و زدیم زیر بغلمون و آوردمیش خونمون . اول حسابی پاکش کردم و بعد برای اینکه رنگ رفتگی های میکله های میز مشخص نشه یک ترمه خوشگل انداختم روش و تلویزیون رو گذاشتیم روش. فردای پاتختی هم رفتیم یافت آباد و یک میز تلویزون خریدیم به قیمت 240 تومان . قیمت ها رو میگم چون آخر سر کار دارم . خب اون روز باید یک رسم دیگه رو هم به جا میاوردیم . یعنی مادرزن سلام . از اونجایی که مخالف بردن هدیه از داخل خونه بودم و سنگ میگفت سکه بخریم ، رفتیم و دو تا ربع سکه برای هر کدوم از مادرها خریدیم . سنگ معتقد بود که اگر مادر شما زحمت کشیده مادر من هم زحمت کشیده و نباید فرقی بینشون بزاریم و الحق و انصاف که تا به امروز هیچ تفاوتی بابت هدیه دادن بینشون نذاشتیم . و اگر اشتباه نکنم برای دو تا سکه ربع 120 پرداخت کردیم . در ضمن ما سکه ها رو هم فروختیم و به همراه پول ها ، پیش پدر دوست سنگ سرمایه گذاری کردیم . که در صورت سود ده بودن اون ماه مجموعه بهمون چیزی بین 90 تا 120 هزار تومان سود پرداخت میکرد . البته این میزان به نسبت فروش بیشتر و یا کمتر هم میشد . یک چک ضمانت هم بابت اصل پول ازش گرفتیم . مرداد تموم شد و اواخر شهریور ماه در حالی که وضعیت کاری سنگ هنوز نا مشخص بود من دندان درد گرفتم . گفتم میرم درمانگاهی که اینجا هست ولی قبول نکرد و گفت یکی از اقوام دورمون دندانپزشکه بریم پیش اون . کل موجودی اون زمان ما 110 هزار تومان بود . رفتیم و 10 هزار بابت معاینه گرفت و گفت سه روز دیگه بیا برای عصب کشی. پرسیدیم هزینه اش چقدر میشه .گفت چون شما آشنا هستید و کلی منت 94 هزار تومان . سه روز تمام التماس کردم که نریم اصلا درد دندونم خوب شد اما گوشش بدهکار نبود . میگفت وظیفه مرد که راحتی زن و بچه اش رو فراهم کنه . خدا مشکل ما رو هم حل میکنه . یادمه اون روز سوار تاکسی شدیم . در مسیر تلفنش زنگ خورد و گفت دایی بعدا باهات تماس میگرم . رفتیم داخل و کار روی دندون من شروع شد . وقتی اومدم بیرون دیدم نیشش تا بناگوش بازه . گفتم چی شده . گفت چقدر پول مخفی داری. حندیدم گفتم هیچی. گفت جون من . گفتم پنجاه . رفتیم سمت ولیعصر، کافه ای که اون زمان بعضی وقت ها میرفتیم . تا نشستم گفت دیدی گفتم خدا همه چیز رو درست میکنه . گفتم چی شده . گفت دایی زنگ زد گفت امروز یکی از دوستانم اومد پیشم  و گفت در کارم دچار مشکل شدم نیاز به یک مدیر داخلی جوون و کاربلد دارم . منم ناخودآگاه یاد تو افتادم . گفتم خواهر زاده من کارش اینه و تحصیلاتش در این زمینه است . اون هم خوشش اومد و گفته فرا بیاد دفتر ببینمش . فردا صبح سنگ ساعت 8 صبح رفت دفتر اون مجموعه و ساعت 8:30 تماس گرفت و گفت با سمت مدیر طرح و برنامه استخدام شدم . دیدی گفتم اگر آدم به زن و بچه اش سخت نگیره خدا درهای بسته رو به روش باز میکنه

همیشه این خاطره نقطه عطفی در زندگی ماست .سختی های زندگی دیر یا زود تموم میشن . چیزی که در یادها میمونه فداکاری و گذشت و ایثار و محبته . امروز یکی از دوستانم در مورد همسرش گله کرد . خنده ام گرفت که چرا طاقتمون این همه کمه . داستان زندگی ما آدم ها با سختی ها و راحتی هاش ادامه داره مهم اینه که ما کدوم قسمت این زندگی رو به تماشا بشینیم


در حال تصمیم جدیدی برای زندگیمون هستیم . ریسک زیادی داره .سخت هست  و الان چند روزی هست که داریم سبک و سنگین میکنیم  و با افرادی که بلد کار هستند مشورت میکنیم . انشالله که ختم به خیر بشه

ان مع العسر یسرا

این روزها بیشتر از قبل ساکت شدم . اونقدر مردم در اجتماع صدای آه و ناله میشنوه که ترجیح میدم کمتر  خودم صحبت کنم و بیشتر از این فکر و ذهن آینه رو درگیر نکنم . شاید روزی بشه که بگیم ان نیز گذشت . الان سختی برای همه هست . ناامیدی و ترس برای همه هست . سال مستاجر نزدیکه . با املاک تماس گرفتیم قیمت جدید بگیریم رقمی گفت که خود من به عنوان مالک گریه ام گرفت چه بماند به مستاجر .

این روزها بیشتر از قبل باید هوای دل و جیب هم رو داشته باشیم . نکنه خدای ناکرده کاری کنیم که کسی که نداره احساس شرمندگی کنه . نکنه امیدمون به خدا کم بشه و فکر کنیم روزی دهنده دو لت هست . همیشه میگه روزی رو خدا میده دو لت خ ر کیه .نکنه به خاطر ترس و ناامیدی برای آموزش و ارتقا خودمون  و خانواده مون تلاش نکنیم . 

چند شبی هست که خواب مرگ میبینم  و تقریبا شبیه به هم . خواب مادربزرگ و خاله ام که من رو هم میخوان با خودشون ببرن . عمر دست خدست . نمیدونم تا کی زنده هستم . ولی از همه دوستان حلالیت طلب میکنم که مبادا با نوشته هام کسی رو رنجونده باشم . زنده و مرده فرقی نداره باید بخشیده شدن رو از پروردگار و مردم طلب کرد. 

یا علی

مدرسه

احساس میکنم سرم و صورتم و بینی و چشمام شدند اندازه هندوانه . اونقدر عطسه کردم  که گلوم هم درد میکنه . ابریزش بینی هم که جای خود دارد . دو سال پیش یک آمپولی به اسم زولار( زولیر یاهمچین اسمی) زدم  تا خود امسال خوب بودم و خبری از این حساسیت کوفتی نبود  اما الان  جاهایی از بدنم میخاره که خود بدنم از بودنشون بی اطلاع بود . باید هر چه سریعتر از دکتر ریه ام وقت بگیرم و برم پیشش . حملات آسمم بیشتر شده و از ترس تموم شدن اسپری هام و  تا حدودی صرفه جویی  مالی مرتب استفاده نمیکنم .

از وقتی که فهمیدم آینه باید سال آینده بره پیش دبستانی ،بیشتر و جدی تر از قبل دارم مدارس رو بررسی میکنم . از اونجایی که مدارس دولتی بنا به ناحیه مشخص میشه از شانس ما مدرسه خوبی نیست . البته معیار برای خوب و بد بودن برای هر کسی متفاوت هست . و این مدرسه که اتفاقا خیلی هم نزدیک هست معیارهای مدنظر ما رو نداره . البته بعضی از خانواده ها میگفتند میتونی ببری فلان مدرسه دولتی که در ناحیه ما نیست ولی مدرسه مشروط به کمک مالی ثبت نام میکنه . امسال دختر عمو بزرگه  باید بره پیش دیستانی . دو تا مدرسه نزدیک خونشون هست اونی که در ناحیه شون هست 4 تا کوچه فاصله داره  و اونی که دقیقا روبروی خونشون اون سمت خیابون هست به ناحیه شون نمیخوره . رفتند  ، مدرسه گفته اگر کمک مالی کنید میتونیم ثبت نام کنیم .

سنگ نظرش رو مدارس غیر دولتی هست و اگر هزینه واقعا زیادشون رو نادیده بگیریم واقعا در محدوده ما ( نه منطقه ما ) مدارس مذهبی بنامی وحود داره . مدارسی که خود قبول شدن در مصاحبه اش شاید به قول بعضی از خانواده ها سخت هست . البته ثبت نام در مدارس مذهبی چند تا پیش شرط برای خانواده ها داره . خود خانواده باید تا حدودی مذهبی باشه( پایبندی به مسائل مذهبی) و به خاطر اسم مدرسه فیبم بازی نکنند  که خدای ناکرده فردا روزی بچه دچار سردرگمی بشه .  این مورد رو ما داریم البته با یکسری تفاوت ها  مثلا مادر باید چادری باشه که من نیستم  اما پوشش مناسب و باحجابی دارم . جهت فکری هم همسو با مدرسه باید باشه .

یکی از حسن های این مدرسه ها ، مدرسه بودنشون هست نه مثل خیلی از انتفاعی ها یک ساختمان قدیمی کوچک . این مدرسه ها بیشتر حیاط بزرگ با ساختمان هایی دقیقا شبیه مدارس دولتی دارن  . در خیلی از اون ها معلم های دوره دبستان آقا هستند و کلا کادر خانم  ندارند یا اگر دارند در امر آموزش نیست که همین هم کمی من رو مردد کرده ( البته الان در کلاس موسیقی مربی عوض شد و به جای خاله .... الان عمو ... در حال کار با بچه هاست و جالبه  بچه ها و بلاخص آینه و پسرها خیلی زیاد از این آقا حرف شنوی داره ) سنگ میگه اتفا معلم آقا داشتند برای پسرها خیلی بهتر از خانم هست  ولی خب من معتقدم باید در سنین پایین عواطف کودکانه رو هم درذر نظر گرفت .

هزینه های بالاتری نسبت به مدرسه های غیردولتی دیگه دارن . البته این رو گفتند گویا خود مدارس انتفاعی هم درجه بندی دارند و بر مبنای رتبه بندی شهریه ها متغییر هست . یکی از دوستان پیش دبستانی ثبت نام کردند 19میلیون . چند وقت پیش هم از مادر یکی از بچه ها پرسیدم  گفتند کلاس دوم 24 میلیون . که خب واقعا عدد بزرگی هست و هزینه های سرویس و  چیزای دیگه هم مسلما اضافه خواهد شد.

کلا این روزها یکی از دغدغه هامون شده مدرسه  سال آینده

من به خاطر آینه و استرسی که بهش دست میده زیاد اخبار نمیبینم . چند روز پیش اخبار متروپل رو دید  و شنید ، با بغض گفت  خونه شون خراب شده  . از اون موقع همش میگه مامان خونمون خراب نشه  و کاملا اضطراب رو میشه در چهره اش دید و از اونجایی که واقعا نمیدونم چی باید بهش بگم  فقط سعی میکنم ذهنش رو اون لحظه از اون حالت خارج کنم  . واقعا اتفاق دردناکی هست . خدا به بازماندگانشون صبر بده  و به مسئولین بی کفایت شعور خداحافظی از پست  و مقام