خواهر سنگ با کسی آشنا شده و الان بعد از یکی دو مرتبه رفت و آمد شاید بشه گفت دل میرود زدستش
دیروز آینه رو برده بودم پارک که دیدم کسی صدامون میکنه برگشتم دیدم خواهر سنگ هست . کمی باهم حرف زدیم و چقدر خوشحالم که در صداش هیجان و شادی و منطق موج میزنه . دو روز پیش هم تولدش بود که از طرف آینه براش گل و کیک خریدیم و خودمون نقدی هدیه اش رو تقدیم کردیم . البته سنگ دوست داشت که براش تار بخره که متاسفانه بهارستان بسته بود
انشالله که سال دیگه تولدش رو خونه خودش جشن بگیریم
ظلمی که کرونا به بچه ها کرد جنگ با عراق برای ما( اونایی که در تهران زندگی میکردند) نکرد .
زمان ما ، حیاطی بود . همسن و سال هایی بود یکدست بودن خانواده ها بود و دل خوش بچه ها . افسانه دختر طبقه پایینی دوچرخه داشت و ما نداشتیم و چطوری صف میکشیدیم که نوبتمون بشه یکبار دور باغچه رکاب بزنیم که کل زمانش به 30 ثانیه هم نمیرسید . کلی کتاب داشتم به همدیگه قرض میدادیم و در عالم کودکی خودمون کتابخونه ساخته بودیم . اون آقا جیگر فروش که با دوچرخه میومد تو کوچمون همگی میرفتیم دنبالش و سعی میکردیم سرمون رو داخل خورجین پشت دوچرخه کنیم تا ببینیم جگر از کجا میاد . یک توپ بود و هفت هشت تا بچه
اما الان
نه حیاطی هست . نه همسن و سالی . و نه یکدست بودن خانواده ها . در آپارتمان ما ، کلا سه تا بچه هست . یکی آینه و دوتا مال همسایه . یکیشون بزرگه و 10 ساله که اصلا دوست نداره بازی کنه اون یکی همسن آینه است و کلا با آینه بازی نمیکنه ( دلیلش رو نمیدونم. شاید هم میدونم ) و فقط وقتی دختر عموهای آینه میاد ، برای بازی میان پایین . دختر عموها هم بازی نمیکنند و در این بین فقط مونده دختر دایی کوچیکه کهنهایت ماهی یکبار هم رو میبینند و الان چند ماهی هست که دختر دایی به آینه واکنشی شده و حتی به مامان اینا هم میگه من دوست ندارم وقتی آینه اونجاست بیام خونتون و فکر کنم 2 ماهی میشه که ندیدمشون . از شانس بد کرونا مانع بردن به مهد کودک و فضای بازی کودکان میشه و چقدر من مادر به عنوان آدم بزرگ میتونم جای گروه همسالان رو براش پر کنم و بازی رو باهاش پیش ببرم . آینه در بازی با من نوبت رو یاد نمیگیره چون از دیدگاه من مادر الویت آینه است . صبر کردن یاد نمیگیره . زمان بازی و استراحت یاد نمیگیره . بی دغدغه نشستن و نقاشی کشیدن یاد نمیگیره . تعامل با همسالان رو یاد نمیگیره .
خدایا زودتر ما رو از شر این ویروس لعنتی خلاص کن .
دختر همسایه مامان اینا، دو هفته پیش از فرانسه اومد و کلی سوغاتی برای آینه آورد . خدایی آینه رو از ته دل دوست دارند . پنجشنبه عقدش بود . جمعه خونه مامان اینا بودیم که در زد گفت شوهرم میخواد آینه رو ببینه . شوهرش از زمان تولد آینه همیشه عکس و فیلم های آینه رو میدید . نزدیک به 6 سال میشه که با هم دوست بودند . دیگه آینه رفت خونشون و برگشتنی دیدم باز سوعاتی دستش دادند . گفتم اینا چیه که داماد گفت اینا سوغاتی من هست . شوهرش هم از کانادا اومده بود ( دو سال پیش این رفت فرانسه و پسره رفت کانادا برای ادامه تحصیلات و الان اومدند و عقد کردند ) . کلی تشکر کردم . یک شومیز خوشگل با چند تا کاکائو بود . در تمام مدت این نزدیک دوسال هر وقت من از آینه عکس یا فیلم میفرستادم برای دختر همسایه ، اون هم میفرستاد برای اون آقا . موقع برگشتن هم با همدیگه با آسانسور اومدیم پایین . آینه تا موتورشون رو دید گفت اوه چه موتور قشنگی . اونا هم اجازه گرفتند تا ما بریم سر کوچه اون رو سوار کردند و چند دور زدند .
حالا برای جمعه قرار گذاشتم با مامان بریم خونشون هم من و هم مامان کادوشون رو بدیم. قبلا میخواستم فقط به دختر همسایه پول بدم ولی چون همسرشون هم برای آینه جداگانه سوغاتی آورد ، با سنگ رفتیم و از فردوسی براش یک ست کمربند و کیف چرم خریدیم . آخر هفته آینده هر دو برمیگردند یکی فرانسه یکی کانادا تا درسشون تموم بشه و تصمیم بگیرن که کجا میوان زندگیشون رو شروع کنند . انشالله که خوشبخت بشن .
روزها داره میگذره .دیروز 12 همین سالگرد ازدواجمون بود . اصلا یادمون نبود و با تماس همسایه بالایی برای کاری و گفتن تاریخ یادش افتادیم
متاسفانه خانواده عموم و عمه ام با هم با یک ماشین عازم سفری بودند که تصادف کردند شوهر عمه ام همون لحظه فوت کردند و عموم ده روز بعد . حال عمه و زن عموم هم خوب نیست . در این بین مامان مجددا تحت عمل جراحی قرار گرفت و الان دو هفته ای ازش میگذره ولی همچنان دستش بسته است و گفته باید تا 6 هفته با همین وضعیت باشی . بابا مرخصی گرفته و نشسته پیش مامان تا من بابت رفت و آمد هر روزه اذیت نشم . و فقط برای دکتر بردن میرم خونشون . کل سود و سرمایه ام به خاطر یک اشتباه در بایننس از بین رفت ( سنگ نذاشت استاپ لاس رو فعال کنم و هر چقدر گفتم بازار داره میریزه گفت صبر کن و در چند دقیه با یک کندل وحشتناک پولم رفت و واقعا از اون روز به بعد اون آدم سابق نشدم ) تا اومدم ضرر رو جبران کنم صرافی بایننس احراز هویت رو اجباری کرد و عملا مجبور به خارج شدن از اون صرافی شدم و فعلا نتونستم با صرافی دیگه ای کار کنم ( البته کوینکس رو امتحان کردم اما برای فیوچرز خوب نیست) . و البته کلی اتفاق های خوب . سنگ منو کلاس های آموزشی تیر و کمان ثبت نام کرد و واقعا در همون جلسه اول کلی لذت بردم . آینه با مهربونی هاش هر روز دلم رو میبره . چند وقت قبل یک حمله آسم شدید داشتم و من و آینه تنها بودیم .وقت هایی که حمله ها شدید میشه قادر به تکون خوردن نیستم و واقعا از حال میرم . آینه سریع رفت از کیفم اسپری رو آورد و بعد رفت سبد داروها رو آورد و آب و لیوان . برام آب ریخت و کلی سعی کرد که زمین نریزه ( هر چند که ریخت) و همش نازم میکرد و میگفت خوبی ؟خوشحالی ؟ داشتم فکر میکردم که کی این همه بزرگ شده که سعی میکنه مراقبم باشه .
از وقتی تبلیغات کتاب ببعی و ببعو رو از تلویزیون دیده ازمون میخواد براش سفارش بدیم تا آقای پستچی بیاره دم در بهمون تحویل بده . هر بار هم یادمون میره . تا اینکه امروز صبح تا تبلیغاتش شروع شد گوشیم رو آورد و گفت برام سفارش بده . سفارش دادم .قیمت کتاب ها 99 هزار تومان و در محل موقع تحویل گرفته میشه . اینکه بهمون گفت کتاب میخواد خیلی لذت بخش بود . این رو کسی متوجه میشه که عاشق کتاب و کتاب خواندن باشه . جدیدا داستان هم زیاد تعریف میکنه و اتفاق هایی که میوفته رو از دیدگاه خودش تعریف میکنه .
انیمیشن the good dinasoor ( دایناسور خوب) رو براش گذاشته بودم کلی براش سوال پیش اومده بود . مثلا باباش چی شد . دریا چیه . چرا رفت دریا . بچه چرا تنهاست . مامان باباش کجان . و بعد از اون هرزگاهی بهمون میگه میخوام براتون قصه دایناسور بگم . یکی بود نبود . غیر خدا نبود . بچه بود . مامان بابا رفتند دریا . با دایناسور دوست شد و برای ما جالب هست که فیلمی که از نگاه یک دایناسور ساخته شده برای آینه از دیدگاه اون پسر بچه معنا پیدا کرده .
تمام فکر و ذکرش شده رفتن به کوه و انگار اون سفر یک روزه به دیزین بیشتر از همه برای آینه لذت بخش بوده . جمعه رفته بودیم دارآباد . میگه بریم کوه . بریم خونمون تو کوه . بهش میگیم اون فقط یک اتاق تو هتل بود برای ما نبود . میگه بریم بخریم . بابا پول داری بخریم . بریم از اونا ( منظورش بیلیارد) هست و دستش رو انگار که چوب گرفته دستش به سمت جلو حرکت میده و میگه گل موفق شدم . یا میگه بریم تلس( تله سیژ) بعد یک خط مستقیم رو هوا رسم میکنه و میگه از اون بالا ببعی ببینیم .
مبل سه نفرمون خراب شده .پارچه و بدنه کاملا سالم هست و داخلش خراب شده و نیاز به فوم جدید داره . رفتیم پرسیدیم میگه با چیزی که شما میخواهید ( فوم انتخابی داخل) 5 میلیون . دو تا 150 هم برای حمل و نقل میگیره و یک کارگر برای پایین و بالا آوردن هر طبقه 20 برای هر دفعه . هنوز پارچه کاملا سالم هست و قرار نیست عوض بشه . ما این راحتی ها رو کلا 3.5 خریده بودیم . به کجا چنین شتابان .
هفته گذشته به کلی اتفاق های بد سپری شد که بعدا در موردش مینویسم
چهارشنبه عصر سنگ گفت هتل بگیر بریم دیزین . نیاز به استراحت و دور شدن از این محیط داریم . یک گشتی در هتل ها زدم و برای یک شب هتل جهانگردی دیزین رو رزرو کردم .
پنجشنبه 17 /4
صبح زود بیدار شدم و بعد از جمع و جور کردن و مرتب کردن خونه برای ناهار کتلت درست کردم و ملافه و روبالشتی و روفرشی برداشتم و البته برای آینه لباس و حوله و بعد از خوردن صبحانه ساعت 10:30حرکت کردیم . از اتوبان تهران شمال رفتیم و واقعا مسیر رو کوتاه کرده بود . ساعت 12 به هتل رسیدیم . محوطه بسیار زیبا بود . پذیرش گفت ساعت تحویل اتاق ها 2 هست . کوله پشتی وسایل رو گذاشتیم و تصمیم گرفتیم بریم کنار رودخونه ناهار بخوریم . رفتیم سمت روستای وارنگه رود و یک قسمتی رو پیدا کردیم که زمین مسطح بود و رودخونه رو محلی ها بصورت سد های کوتاه در آورده بودند تا از شدت حرکت آب کم بشه . همه جا هم درخت کاری و سایه . مقابلش هم دو تا آقا آش می فروختند و از هر کسی که میخواست بره سمت رودخونه خواهش میکردند که آشغال نریزند .از اونجایی که سنگ بشدت از زیرانداز انداختن و روش نشستن بدش میاد از قبل کتلت ها رو ساندویجی درست کرده بودم و همینطور که پا برهنه داشتیم تو آب قدم میزدیم غذامون رو خوردیم . به آینه که حسابی خوش گذشته بود و چون اولین بارش بود که تو آب راه میرفت کلی کیف کرد و سنگ جمع کرد و از اونجایی که خیلی سطح آب کم بود کمی بالاتر از مچ پای من و جریان خیلی کند خودمون دقایقی کنار ایستادیم و دل سیر بازی آینه رو تماشا کردیم . هر چند دقیقه هم میومد کنار ما و میگفت آب سرده . ساعت 2 بود که آینه رو بزور از آب کشیدیم بیرون و بعد از تعویض لباس هاش به سمت هتل رفتیم و بعد از دقایقی اتاق رو تحویل گرفتیم . اتاق بالکن دار رو به پیست رزرو کرده بودیم . به محض ورود تمامی دستگیره و پریز و هر چیزی که امکان تماس دست رو داشت الکل زدم بعد روی تخت ملافه انداختم و روی بالش ها روبالشی کشیدم روفرشی رو هم انداختم کنار تخت تا اگر آینه از رو تخت نشستن خسته شد و خواست رو زمین بازی کنه راحت باشه . اتاق و سرویس بهداشتی تمیز بود ولی روی میز بالکن کثیف بود که اطلاع دادیم اومدند تمییز کردند . با خودم سفره یکبار مصرف برده بودم رو همه میزها کشیدم و تقریبا بابت محیط خیالمون راحت شد . بعد از تعویض لباس ها خوابیدیم . ساعت 4 بیدار شدیم و بعد از یک دوش دلچسب سنگ چای درست کرد و نشستیم بالکن و از محیط لذت بردیم . اون روز مسابقات بوکس اونجا برگزار میشد و حسابی شلوغ بود و صدای تشویق میومد . ساعت 5 آینه بیدار شد و گفتیم بریم کمی در محوطه بگردیم . اول رفتیم سمت تله کابین که گفتند ساعت کاریش تا 4 بود و برنامه نله کابین رو گذاشتیم برای فردا . جاده دیزین به شمشک مسدود بود و ما اون مسیر رو پیاده رفتیم بالا . نزدیک 40 دقیقه بالا رفتیم و چون در امتداد رودخونه بود صدای آب بگوش میرسید و آینه همش خواهش میکرد بره رودخونه . یک جایی رو بلاخره پیدا کردیم و چون جریان آب قوی بود فقط سنگ پاهای آینه رو داخل آب کرد و دستاش رو شست تا بلاخره بچه راضی شد . وقتی برگشتیم پایین ساعت نزدیک 7 بود . کمی در آلاچیق های قشنگ نشستیم . کلی مردم اومده بودند و در محوطه کلی سگ بود . البته خیلی هاشون صاحب داشتند . آینه تقریبا اکثر سگ های اونجا رو ناز کرد . البته چون بهش گفته بودیم بی اجازه به هاپوی کسی دست نزنه از همشون اجازه میگرفت و خوب اکثرا هم با روی خوش قبول میکردند . ساعت 8 رفتیم رستوران هتل که بر خلاف رستوران هتل میگون غذای اینجا خوب و خوشمزه بود . بعد رفتیم اتاق و تقریبا تا ساعت 12 با سنگ از هر دری صحبت کردیم و آینه هم با اسباب بازی که برده بودم مشغول بود
جمعه 18 /4
من ساعت 6 بیدار شدم و آهسته رفتم بیرون و کمی قدم زدم ساعت 7 برگشتم داخل اتاق که دیدم پدر و پسر هم بیدار شدند . آماده شدیم و رفتیم برای صبحانه . صبجانه از 7:30 شروع میشد و تقریبا خوب و کامل بود . ساعت 8:15 به سمت تله کابین رفتیم . کابین های آبی رنگ مسیر تله کابین دیزین به شمشک بود و تا خود شمشک می رفت . زرد رنگ رو نمیدونم برای کجا بود . قرمز تا نیم قله میرفت و تله سیژ هم داشت . سنگ به خاطر امنیت آینه گفت کابین سوار بشیم و فقط هم مسیر نیم قله کار میکرد . بهمون گفتند مسیر 20 دقیقه است اما 8 دقیقه ای رسیدیم . بسیار زیبا بود . یک دشت بزرگ پر از اسب های آزاد . کلی گوسفند . یک کافه هم اونجا بود و محیط رو خودشون هم گلکاری کرده بودند و دریاچه کوچیک هم درست کرده بودند با کاه نیمکت هایی زیر آلاچیق درست کرده بودند و پر بود از گزنه و بابونه و پونه و ... تاب هم داشت که من رفتم سوار شدم و کلی کیف کردم . دو ساعتی بالا بودیم و از تک تک لحظه ها لذت بردیم . موقع برگشت به اصرار من و صد البته به دلیل تعمیر کابین ها سوار سیژ شدیم و برای سنگی که بشدت از ارتفاع میترسه سخت بود ولی من و آینه کلی کیف کردیم و چون سرعتش از کابین کمتر بود 15 دقیقه ای زمان برد.
ساعت 11 برگشتیم اتاق و وسایل رو جمع کردیم و تحویل دادیم و برگشتیم خونمون و اینچنین سفر یک روزه ما به پایان رسید و کلی خاطره خوب برامون به یاد موند . آینه هم حسابی لذت برد
آینه سرماخورده و اگر بدخوابی های شب رو فاکتور بگیریم موقع بیماری در خوردن غذا و دارو بسیار بچه خوبی میشه و خودش همش سراغ دارو و غذا رو میگیره
دیشب بسیار بد خوابید و من هم کلا نخوابیدم، بینی اش کیپ بود و انگار کابوس میدید،یکبار بلند شد دوید رفت زیر پرده آشپزخونه قائم شد و با گریه داد میزد منو قایم کنید منو نبرند ، یکبار بیدار شد گفت بریم رو مبل بخوابیم اینجا منو میخورن و جالب تر از همه یکبار بیدار شد گفت من مریض شدم برام لحاف تشک بیارید براش رو زمین جا پهن کردم گفت از اینا نه، از اون لحاف تشک های بالای کمد، وجالب ترین قسمت این بود که ما هیچ در بالای کمد رو باز نمیکنیم و اصلا آینه نمیدونست ما اونجا چی داریم، اونقدر گریه کرد که سنگ چارپایه آورد رفت یک دست لحاف تشک آورد براش انداختیم خوابید و البته تا صبح ده بار دیگه هم بیدار شد البته همش با گریه
اما خدا رو شکر صبح سرحال تر بیدار شد و با اینکه صداش کاملا گرفته و بدنش کمی داغ هست اما باز هم خوش روتر از شب هست و داره شیطنت های همیشگیش رو با چشمای خمار از سرماخوردگی انجام میده