-
چه کیفی داره عاشقی
پنجشنبه 9 دی 1395 11:05
حال خوب یعنی در حال خوردن صبحانه باشی که صدای sms گوشیت بلند شه و تودر حالی که یه لقمه گنده کوشه دهنته با کلی غر بری سمت گوشی و بعد ببینی برات پیام اومده که : زائر گرامی ضمن تبریک پذیرفته شدن شما در قرعه کشی عتبات دانشگاهیان لطفا حداکثر تا 13دی ، ثبت نام خود را در سایت لبیک (سامانه عتبات)نهایی فرمایید.
-
فقط خدا بخواند
سهشنبه 30 آذر 1395 19:25
قرار بود امسال بهترین یلدای عمرم رو تجربه کنم ، قرار بود این ماه روزهای زوج بشه بهترین روزهای زندگی من ،قرار بود من هم نقش تازه ای بگیرم .اما... نمیدونم سنگینی قطرات اشک چشمه یا سنگینی خرده شکسته های دله ، که نمیزاره خوب بنویسم . از احساسم . از تجربه تلخ دوباره ام . اینکه ببینی بیست و نهم آذر همه چی بهم میریزه و تو...
-
دعا ، معجزه خواهد کرد
سهشنبه 2 آذر 1395 12:11
اکثر روزها زندگی مثل روز قبل میگذره, تکراری. صبح بیدار میشیم, نماز میخونیم, صبحانه میخوریم, ظرف ها رو میشوریم و هر کدوم میریم سر کار خودمون. اما بعضی روزها با همه روزهای عمرمون فرق میکنه, مثل روزهای زوج آذر ماه, که میتونه هم خوب باشه و نوید بخش یک تغییر بزرگ و یا شاید اونقدر تلخ باشه که تا هفته ها در خاطر بمونه و...
-
تولد نامه
پنجشنبه 13 آبان 1395 11:31
یکسال از درست کردن این وبلاگ گذشت،و شاید بیشتر از هشت سال از وبلاگ نویسی هام . آبان ماه رو خیلی دوست دارم . اول بدلیل اینکه دهم آبان تولدمه ، دوم اینکه در این ماه با سنگ آشنا شدم . انگار همین دیروز بود . سیزدهم آبان هشتاد و شش ساعت 8 صبح تلفن خونه به صدا در اومد . گوشی رو برداشتم و دیدم زن عمو هستند . با نگرانی پرسید...
-
منتظرت بودم
شنبه 8 آبان 1395 09:23
یکی از اتفاقات خوبی که این مدت برام افتاده آشنا شدن با یک پزشک خوبه . پزشکی که بیشتر از طبابت ، راهنماییت میکنه . هفته گذشته از روز جمعه دچار دل دردهای عجیبی شدم . جنس دردم دقیقا شبیه درد کیستی بود که چند سال پیش منو به عمل کشوند . اون روز رو صبر کردم و با حوردن کمی دمنوش و استراحت تونستم درد رو تا حدی کم کنم . روز...
-
السلام علیک یا ابا عبدالله
جمعه 16 مهر 1395 21:29
از پاییز خوشم میاد چون هوا به دل آدم میرقصه . کافیه چشات نمناک باشه آسمون هم دلش میگیره . عاشقم دیگه دست خودم نیست . محرم رسید . بصورت عجیبی به یاد دوره معلمیم افتادم . چه سال هایی بود . هم خوب و هم بد . من اصلا برای تدریس ساخته شدم اما نه تو مدرسه . یادمه اون سال که رفتم مدرسه رشد یه کار گروهی برای محرم خواستم . چه...
-
پاییز آمد در میان درختان لانه کرده کبوتر ...
جمعه 9 مهر 1395 23:04
بلاخره پاییز اومد . اومدن پاییز یعنی نصف سال طی شده . من عاشق پاییزم . مگر میشه یه دختر پاییزی عاشق پاییز نباشه. داره اتفاق های خوبی به خواست خدا در زندگیمون میفته ، هرچند که سختی هایی هم داره . اما سعی میکنیم دلمون رو آروم کنیم و به کلام خدا ایمان داشته باشیم که فرمودند:بعد از هر سختی،آسایشی هست . شهریور ماه پر بود...
-
سلام شهریور پر حادثه
یکشنبه 7 شهریور 1395 20:19
مرداد ماه تموم شد و وارد شهریور ماه شدیم . از 20 مرداد تصمیم جدی برای زندگی گرفتیم . خب دیگه تقریبا دو نفره زندگی کردن برامون سخت شده بود و بعد از 7 سال نیاز به نفر سوم داشتیم . خب بهمن ماه رفته بودیم دکتر ولی دکتر اصلا حرف گوش کن نبود . بهش میگفتم که کم کاری تیرویید دارم میگفت مهم نیست . میگفتم به فولیک اسید حساسیت...
-
honey moon 1
جمعه 15 مرداد 1395 11:38
نهم مرداد ماه هفتمین سالگرد ازدواجمون بود . اولش می خواستیم بریم شام بیرون ولی بعد پشیمون شدیم . روز شهادت امام جعفر صادق (ع) بود . ترجیح دادیم بعد از اذان مغرب یه کیک کوچولو بخریم و یادی کنیم از گذشته . اون شب رفتیم اول شهر کتاب و من یه بازی فکری خریدم(دومینو) و بعدش رفتیم کیک خریدیم و در نهایت سنگ برام یه دسته گل...
-
دوست دارم فرار کنم از این آخر هفته مسقره
یکشنبه 3 مرداد 1395 14:24
هیچ اتفاق جدیدی نیوفتاده جز مسقره بازی سنگ یه خواهر و برادر داره . خواهرش یکسال از من کوچیکتر و مجرده و برادرش 4 سال از من کوچیکتر و 3 سال پیش ازدواج کرده. خب من 7 ساله(9 مرداد میشه 7 سال) عروس این خانواده ام . با اینکه باهاشون یکجا زندگی میکنم (در یک آپارتمان هستیم همگی) اما تا نگن خونشون نمیرم . البته هرزگاهی به...
-
با تاخیر، عید مبارک
سهشنبه 29 تیر 1395 09:32
با چند هفته تاخیر عید فطر مبارک. طاعات و عبادات قبول.انشالله که امسال آخرین ماه رمضون عمرمون نباشه. فوت فرزانه تلنگر شدیدی به همه نوه ها وارد کرد . نوه اول رفت و دیر یا زود خدا اسم ما رو هم صدا میکنه و ما هم میریم . از تعطیلات عید فطر بیشترین استفاده رو کردیم . تمام کمبود و نامنظمی خواب و خوراکمون رو برطرف کردیم و...
-
میرن آدما از اونا فقط خاطره هاشون به جا میمونه
یکشنبه 13 تیر 1395 11:30
پنجشنبه هفته گذشته یعنی یه شب مونده به شب احیا خونه عمه کوچیکه دعوت بودیم . مامان به خاطر شرایطش نیومد و من و بابا و سنگ رفتیم . بیشتر فامیل بودند و دیدارها تازه شد . چیزی که اون روز زیاد به چشم میومد لاغر شدن ناگهانی و بیش از حد دختر عمه بزرگه که نوه بزرگه میشد ، بود . حالش رو پرسیدم گفت قلبم درد میکنه . اومدیم خونه...
-
ماه رمضون داره تموم میشه
سهشنبه 8 تیر 1395 11:00
خدا رو شکر الان چند روزی میشه که دیگه شبا با خیال راحت میام خونمون و صبح دیگه نمیرم خونه مامان . روزهای خیلی خیلی سختی بود . درگیری کانال نخاعی با چهار تا دیسک و همزمان اسپاسم شدید عضلانی بلاخره کار مامان رو به بیمارستان کشید ، اون هم دقیقا زمان شروع امتحانای من . از چند سال قبل دکترها گفته بودند که تنگی کانال شدید...
-
ناموس مردم
پنجشنبه 13 خرداد 1395 12:51
الان بیمارستانم, بلاخره کار مامان به بیمارستان کشید, یعنی این سه ماه یک طرف , این یک هفته یک طرف . حالش بقدری بد بود که دیگه بار و بندیل رو بستم و اومدم خونشون. دردی میکشید,که مسلمان نشنود کافر نبیند. روزها من مراقب بودم و شب ها من درس می خوندم و بابام تا صبح بیدار بود. کاملا زمین گیر شده بود. دیگه دکترش گفت ببرینش...
-
زندگی زیباست
چهارشنبه 5 خرداد 1395 21:45
نمی دونم عمر آدم هاست که زود میگذره یا در زمان برکتی نیست . چشم بر هم میزنی شنبه میشه یکشنبه و می بینی یک هفته و یک ماه بسرعت برق و باد گذاشتند و تو از تمام کارهات خیلی عقبی . خسته ام ، خسته فکری و جسمی و روحی . یک هفته دیگه امتحانات شروع میشه و دریغ از باز کردن یک صفحه از کتاب و جزوه . مامان و سنگ هر دو فکرم رو بشدت...
-
هفته پر گل
یکشنبه 19 اردیبهشت 1395 09:31
زندگی با بالا و پایینش در جریانه . این مدت روزهای سرنوشت سازی برای سنگ محسوب میشه و اگر خدا بخواد همه چیز درست خواهد شد . تقریبا اکثر شب ها دیر وقت میاد و صبح ها خیلی زود میره . هرزگاهی من هم میرم پیشش و بهش کمک میکنم . روز معلم خونه مامان جشن کوچیکی برای تقدیر ا معلم قرآنشون برگزار شد .همه رو هم پول گذاشتند و یک کارت...
-
خدا همه پدر و مادرها رو سلامت نگهشون داره
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395 21:20
این مدت همش درگیر بیماری مامان هستیم . از 15 فروردین دردی از کمرش گرفت و به پاش زد بطوری که دیگه نمی تونست شبا دراز بکشه و بخوابه و شبا تا صبح نشسته می خوابید . کلی دنبال دکتر گشتیم تا اینکه بلاخره تصمیم گرفتیم ببریمش کلینیک درد بیمارستان مهر . دکتر به محض معاینه گفت تنگی کانال نخاعی است و MRI هم از گردن و هم از...
-
سفر کنسل شد
شنبه 28 فروردین 1395 11:20
بعد از عمری خواستیم بریم مسافرت ، چنان بارون رحمت الهی شروع به باریدن کرد که پشیمون شدیم و در اون لحظات هیچ چیز به اندازه باز کردن چمدون برام سخت و ملال آور نبود . واقعا بصورت موقت دچار افسردگی شدم و هیچ چیز حتی پینهاد رفتن به مشهد هم نتونست منو از اون حال و هوا خارج کنه . به هر حال قسمت نبود . چهارشنبه صبح سنگ رفت و...
-
از دست عزیزان چه بگویم گله ای نیست
دوشنبه 23 فروردین 1395 10:13
بلاخره بعد از 5 هفته راهی دانشگاه شدم . دید و بازدیدها و تبریکات انجام شد و درس و کار بصورت جدی آغاز . چیزی که این روزها ذهنم رو بشدت درگیر کرده انتخاب موضوع پایان نامه و پیدا کردن استاد راهنماست . می خوام موضوع کاریم در زمینه اقتصادی و بازار سرمایه باشه ولی متاسفانه تنها استاد اقتصاد دانشگاه میگه من در مورد بازار...
-
بهار رویایی فرا رسید
جمعه 13 فروردین 1395 23:25
بلاخره سال نو رسید و همه چیز از اول شروع شد . سال نو مبارک بدو بدو ها تا آخرین شب ادامه داشت . یکی از مهمترین کارهایی که انجام دادم خریدن گل و گیاه بود . کارم شده بود رفتن به بازار گل و خرید گل و گلدان و بعد رفتن به گل فروشی زعیم و خرید گیاه های خوشگل و ریبا . حسن یوسف و سرخس شد مهمان خونه ما و دو تا شمعدونی و یک گل...
-
94 دوست داشتنی خداحافظ
سهشنبه 25 اسفند 1394 21:03
امروز حسابی بوی عید میومد ، صبح وقتی از در خونه اومدم بیرون حسابی بارون میبارید ، هوا هم خنک و دلچسب بود . کلاهم رو گذاشتم رو سرم و دستام رو کردم تو جیب بارونیم و رفتم تا مراحل خوشگلاسیون رو انجام بدم . برای خودم مردی شده بودم ماشالله . دیگه داشتم به خریدن یه شونه کوچولو و شونه کردن سیبیلام فکر میکردم . به هر حال...
-
دری وری های یک ذهن پریشان
جمعه 14 اسفند 1394 23:44
اسفند هم از نیمه گذشت . من هم مثل همه خانم های ایرانی در تکاپوی سال جدید هستم . تکه تکه خونه رو تمییز میکنم و کلی انرژی مثبت دریافت میکنم . نقاشی راه پله ها و چارچوب پنجره ها بعد از یک هفته تموم شد و بلاخره بافت آپارتمان از مشکی به سفید تبدیل شد . پدر و مادرم مثل هر سال ما رو شرمنده کردند و رفتیم عیدی امسال رو خریدیم...
-
یا من اسمه دوا و ذکره شفا
شنبه 8 اسفند 1394 10:13
اسفند ماه بینظیریه . انگار واقعا باور داریم که قراره اتفاق نویی بیفته . همه در تلاش و تکاپو هستند . دارا و ندار هر دو یک هدف دارن . نو شدن . من که واقعا لذت میبرم . البته اگه سمت ترافیک و شلوغی رو فاکتور بگیریم . چند روزی به کسالت سپری شد و همین یعنی انفجاری عظیم در خانه و زندگی . از طرفی راه پله ها رو نقاشی کردیم و...
-
خداحافظ بهمن
یکشنبه 2 اسفند 1394 09:44
بابا جونم باز مثل هر سال ما رو شرمنده کرد و منتخب بلیط هایی از جشنواره فیلم فجر رو که می خواستیم برامون آورد . بابای مهربون دستتون درد نکنه . یه برنامه خوبی هم برای کاهش ورن برای خودم در نظر گرفتم . هر روز صبح ناشتا یک دسته کوچیک جعفری رو با آب یک لیمو ترش و نصف لیوان آب میریزم تو مخلوط کن و میکس میکنم و بعدش می خورم...
-
بهمن ماه فراموش نشدنی
جمعه 23 بهمن 1394 22:56
این ماه همش داره اتفاق های خوبی برامون میوفته ، البته یکی دو تا اتفاق تلخ هم افتاد اما خب کلیات مثبت بوده و ما خودمون رو در نهایت آرامش در آغوش خدا قرار دادیم . نمرات امتحان بسیار خوب بود . البته میتونست عالی بشه اما خب خیلی راضی هستم . از حق هم نباید گذشت که زحمت کشیدم و نتیجه اش رو گرفتم . این مدت اتفاق های خوبی...
-
روزی رو خدا میده
شنبه 3 بهمن 1394 11:20
بلاخره امتحانات تموم شد . در یک کلام اونطوری که باید ظاهر نشدم . یه جورایی حس درس نخوندن داشتم که امیدوارم ترم بعدی این حس کاملا مزخرف از وجودم خارج بشه . خب بهمن زیبا رسید . ماهی که قراره امسال اتفاق خوبی توش بیفته (انشالله) . به خواست و لطف خدا دلمون آرومه و خونمون گرم . این مدت ( چهار ماه گذشته ) به خاطر کلاس هایی...
-
تولد 35 سالگی
سهشنبه 22 دی 1394 09:19
امتحانا شروع شده و فصل فصل درس و درس و درسه . 20 همزمان با تولد سنگ امتحان داشتم .اون هم چه امتحانی . امتحان open book بود و حتی میشد لب تاپ با خودمون ببریم سر امتحان . از قبل برنامه ریخته بودم که تولد رو به روی خودم نیارم . صبح زود بلند شدم و رفتم دفتر و یه سری کار انجام دادم . یه تعداد هم پرینت گرفتم . نزدیک ساعت 11...
-
مادرم تولدت مبارک
چهارشنبه 9 دی 1394 00:38
باورم نمیشه اما بلاخره وقت کردم و رفتم جلسه اول پاکسازی صورت, از نتیجه رضایت نسبی دارم, حداقلش دو روز اول کاملا احساس میکردم که منافذ پوستم کاملا باز شده و داره هوا واردش میشه. فقط باید بعد از امتحانات برم و یه سری ماسک مناسب تهیه کنم و حداقل هفته ای دو روز خودم این کارها رو انجام بدم. 7 دی تولد مادرم بود. شبی خوب و...
-
جشن دو نفره زمستان
جمعه 4 دی 1394 12:41
پاییز با همه زیباییش تموم شد و زمستان رسید . خب هر چقدر که پاییز فصل من و آشنایی ماست ، زمستان فصل سنگ و رسمیت پیدا کردن رابطمونه . به خاطر همین همیشه یکی از روزهای دی رو جشن میگیریم . فرقی هم نداره چه روزی باشه . مهم بهانه ایست که برای با هم بودن بیشتر و خوشحال کردن هم داریم. 3 دی بعد از یک روز کاری پر مشغله ، یهویی...
-
محبتی از جنس پدر
پنجشنبه 19 آذر 1394 10:41
سرما ، سرما ، سرما . این تنها چیزیه که از روزهای قبل در ذهنم مونده . هوا ناجوانمردانه سرد بود و برای رادیاتور ها و پکیج ما مشکلی پیش اومده بود . خدایا شاید تن خیلی ها تو این روزهای سرد بی لباس و شکم هاشون گرسنه باشه ، به همه ما فهم و درک و شعور و دید بده تا دیده از کنار کسی بی تفاوت رد نشیم . الهی آمین چند شب پیش به...